بیست‌ودوم حوت؛ معراج نام گذاشتن و به یاد آوردن

بیست‌ودوم حوت؛ معراج نام گذاشتن و به یاد آوردن




نسخه صوتی مقاله را اینجا بشنوید…

آدمی چیزی جز نام نیست. انسان خود و اشیا را نام می‌نهد و با نام دادن مرز می‌گذارد و هویت خلق می‌کند. سنگ شعور ندارد، ما آدمی‌زادان آن را نام کرده‌ایم؛ گرگ از نام خود خبر ندارد، ما او را گرگ نامیده‌ایم. با گذر زمان، نام‌ها تغییر می‌کنند، اما هیچ‌گاه هیچ چیز بدون نام نمی‌شود. طبق قران، خداوند به آدمی نام‌ها را تعلیم داد. در یونان باستان، افلاطون مهم‌ترین رساله را در باب نام‌گذاری نوشت و در «رومیو‌ و ژولیت» شکسپیر، رومیو‌ می‌گوید: «ژولیت ژولیت! تو مگر چه چیزی جز یک نام». هزاره‌ها اما در روند تاریخ بی‌نام شد، نام‌شان به ننگ بدل شد. هزاره بود، اما نبود. بارکش، ‌‌جوالی، موش‌خور، قلفک‌چپات، بود، اما هزاره نبود. هزاره انسان نبود که نامش گرفته شود، شی متحرک بود که با «موش‌خور» باید مورد طعن و اشاره قرار می‌گرفت. یکی از میان ما در برابر این وضعیت ایستاد و بانگ برداشت که هزاره نام ماست، بایستی نه ننگ باشد و نه جرم. واکنش‌ها، فتواها وتکفیرها به راه افتاد و هنوز ادامه دارد. هزاره هنوز به درستی صاحب نام خود نشده است.امروز ۲۲ حوت است، روز مرگ مردی که می‌خواست ما را، ما بی‌نامان را، صاحب نام کند و ما را به یاد مان بیاورد که انسانیم و نام ما هزاره است. یادش و یاد یاران همراهش گرامی باد!

شهيد مزاری و طرح انسانی كردن سياست

شهيد مزاری و طرح انسانی كردن سياست








شهيد عبدالعلي مزاري در ميان نسل معاصر افغانستان چهره برجسته اي است. اين برجستگي صرفاً به دليل كوششهاي سياسي و نظامي او نيست كه سر انجام به شهادتش در راه هدف و مقصود منجر شد و بدين ترتيب حل شدن در هدف را به عنوان پاراديم تازه در عرصه ي رهبري اجتماعي ارائه داد، بلكه بيشتر از آن جهت است كه او براي نخستين بار در تاريخ معاصر، اقدام به بهم زني مناسبات غير انساني حاكم بر روابط حكومت و مردم در جامعه ي افغانستان كرد. جامعه اي كه نه تنها سلوك سياسي حاكمان آن، بل تمام رفتار و روابط اجتماعي در آن از لحاظ انساني مريض و معيوب بود.

زندگي سياسي مزاري مانند هر سياستمدار ديگر و نهايتاً مانند هر رهبر مبارز ديگر آكنده از مجموعه اي كوشندگي ها و فعاليتها و در نهايت مرگ است.

اما ميراث يك پيشاهنگ سياسي و اجتماعي هيچگاه سلسله اي از كوشش ها و مبارزات نيست. بلكه در پس اين همه، نگرش، طرح و انديشه اي قرار دارد كه روي هم رفته سؤال و پرسش اصلي شخص رهبر را آشكار مي دارد. “نقش تاريخي” يك رهبر پرسشي است كه او در برابر زمانه ي خود مي گذارد. نقش تاريخي يك پيشوا همان دغدغه ي اصلي او است كه بدان سبب نظام اجتماعي موجود را زير سؤال قرار داده و آنگاه فعاليتها و كوشش هاي خود را متوجه ويراني آن مي كند تا بر ويرانه ي آن، نظام مورد نظر خويش را استقرار بدهد. شخصيت رهبر نيز در همين نقشها و يادگارهاي تاريخي تجلي مي كند. شخصيت رهبر مطابق به نقشي است كه در تاريخ از خود زده است و اين نقش البته كه مجموعه اي كار و كوشش و فعاليت و مبارزه و حتي كشته شدن نيست، بلكه اين همه ظهورات دغدغه ي اصلي او است.

اكنون اگر راه و آرماني براي مزاري قايل هستيم و اگر مدعي ادامه ي اين راه مي باشيم، بايد از نقش تاريخي او به عنوان يك رهبر سياسي و اجتماعي سؤال كنيم. و با همين سؤال است كه مي توانيم رمز شناسايي شخصيت او را به دست گيريم. مقام او را در تاريخ معاصر بازشناسيم و ميزان نياز و احتياج خود را به او و راه و آرمان او مشخص كنيم. راه او همان نقشي است كه خود در تاريخ زده است و ما بايد آن را كشف كنيم. تلاش و مبارزه و رنج و شكنجه، بي سابقه نمي باشد و صف شهيدان تاريخ بشريت چندان كوتاه نيست و لذا كوشش هاي سياسي و نظامي و فرهنگي مزاري از صدر مبارزه عليه قواي تعرضگر خارجي گرفته تا قيام و مقاومت سه ساله ي غرب كابل با تمام طول و عرض و ارزش و اهميتي كه دارد، تنها مي تواند بازتاب و نشانه هايي از هدف اصلي او باشد. پس نقش تاريخي او چيست؟

نقش او “انساني كردن سياست” و به تبع آن مجموعه ساختمان وجودي و رفتار و روابط اجتماعي و اخلاقي جامعه است.

در تاريخ معاصر افغانستان او يگانه كسي است كه اقدام به انساني كردن سياست و مجموعه ي روابط اجتماعي نموده است. درك درست تر از اين نقش، زماني ميسر است كه متوجه باشيم كه مزاري مشكل اصلي جامعه ي افغانستان را در چه مي بيند. زيرا گروههاي مختلف مبارزه جو در اين جامعه بر اساس نوع مشكل شناسي خاصي كه داشته اند، هر كدام از طريق شيوه ي مخصوصي اقدام به معالجه ي درد اجتماعي اين جامعه كرده اند. درك نقش تاريخي هر يكي از اين گروهها نيز مبتني است بر درك ديدگاههاي آنان در باب معضل اجتماعي و مشكل اصلي ملت افغانستان.

نقش مزاري را نه تنها با شناخت مشكل اصلي از نظرگاه او كه در يك افق باز هم وسيعتر، يعني در پرتو شناخت مجموعه ي كوشش هاي اصلاح طلبانه و مشكلاتي كه اين كوشش ها را ناگزير كرده است، به درستي مي توانيم دريابيم. و اين كار، ما را از اشارتي نه چندان مفصل به تاريخ جنبش هاي مبارز و اصلاح طلب ناگزير مي سازد.

از قريب دو قرن و اندي پيش كه قدرت سياسي در انحصار انديشه هاي تبعيضي و نژادي درآمد، سعي گرديد كه اين مفكوره ها در عرصه هاي سياسي و اجتماعي توسعه يافته و بر تمام شئون جامعه استيلا پيدا كند كه نتيجه ي آن نفاق اجتماعي در سايه ي حاكميت مطلق العنان طائفوي بود. پروژه ي استقرار حاكميت يك طائفه بر اقوام و مليتهاي مختلف و در مجموع بر ساكنان يك سرزمين توسط امير عبدالرحمان تحقق پذيرفت. آنچه كه اين امير پولادين استقرار داده بود اختناق بود. اين اختناق سنت سياسي هر حاكميتي شد كه پس از وي در عرصه ي سياسي اين جامعه به ظهور نشسته است و از اين پس تاريخ اجتماعي ما در كنش و واكنش يك سيستم منحط و غير انساني با مجموعه اي از نيروها و حركتهاي پراكنده اي كه به صورت معارض قدرت و سلطه ي بي چون و چراي استبداد و ستم تظاهر يافته است، خلاصه مي شود.

درك درست از همين نيروهاي معارض يگانه پيش شرط لازم براي شناخت دقيق كوشندگي هاي سياسي و نظامي و در نهايت “نقش تاريخي” مزاري و آشكار شدن اهميت او نه تنها به عنوان يك چهره ي برجسته در تاريخ معاصر كه بعنوان تنها ايجادگر عهد تازه ي تاريخي از اهميت بسزا برخوردار است.

تعارض عليه قدرت و تغلب مستقر، نه بر بغاوت و عصيان و نفسانيت مبتني بوده و نه بر ستيزه جويي و طغيانكاري تاريخي. بلكه صرفاً مبتني بر حقانيتي بود كه تصور مي رفت از عيب و اشكال نظام منحط حاكم ناشي شده و مجوز تعرض و تقابل عليه آن را فراهم كرده است. اما اين تعارضات و تقابلها كه به صورت سلسله اي از جنبش هاي شبه روشنفكرانه از مشروطيت گرفته تا ماركسيسم و اسلامگرايي جديد را شامل مي شود از طرح مشكل اساسي جامعه ي افغانستان ناتوان بوده اند. زيرا اين جنبش ها به سبب جهلي كه راجع به زمان جديد داشتند، نتوانستند به فعاليتهاي خويش عمق بخشيده و آن را از مرحله سطح به ظاهر فراتر ببرند و به يك حركت عميق و ريشه دار و طبعاً مانا و پرثمر مبدل سازند. برخي از اين دست جنبش ها كه هنوز هم حيات خود را از كف نداده و حضور خود را در جامعه دوام بخشيده اند، برغم گذشت سالهاي فراوان از عمر آنها هنوز از اهداف خود فاصله اي دراز دارند.

جنبش هاي معارض افغانستاني چنانكه تاريخ گواهي مي دهد يكسره در پي تطبيق و اجراي ايده ها و ذهنيتهاي شخصي و مورد علاقه خود در جامعه بوده اند و كمتر كوشش كرده اند تا از راه طرح مشكل اصلي اين جامعه در پي علاج دردها و نابساماني هاي آن برآيند. خطوط كوشش هاي اين گروهها البته كه داراي تفاوتهاي بيش از حد است و همين امر شايد به زعم برخي مانع از آن باشد كه جنبش هاي روشنفكري را اعم از مشروطيت و ماركسيسم و اسلامگرايي ماهيتاً يكي بخوانيم. اما از آنجا كه اين گروهها برغم مشارب متفاوت و اشكال و ساختار گوناگوني كه از آن برخوردارند، در غفلت از طرح مشكل اصلي ملت افغانستان و غفلت از فقدان انسانيت به عنوان نشانه و سمبل از حاكميت و استيلاي تبعيض و انحطاط در جامعه، با همديگر اشتراك حاصل مي كنند، مي توان آنها را ماهيتاً يكي خواند. اينان هر كدام “از ظن خود يار” اين جامعه شدند و اسرار آن را از درون آن جويا نگشتند.

جنبش مشروطيت استقرار نظام مشروطه را تنها احتياج واقعي مردم مي دانست، بدون آنكه وسايل لازم را جهت ورود مردم به اين مرحله تمهيد كرده و يا مكانيزم استقرار آن را به درستي تشريح و از پايه هاي ارزشي آن درك و دريافت درستي داشته باشد. جنبش كمونيستي همّ خود را مصروف ايجاد بهشت موعود كمونيسم كرد. آنان چنان شيفته و شيدا و دلداده ي مرام شان بودند كه تحقق و همچنين حقانيت و درستي آن را در برابر تباهي و نابودي حتي يك نسل آرزو مي كردند و لذا از هيچ نوع كُشت و كشتار ابا نداشتند. چون مطمئن بودند كه بهشت زميني را تأسيس خواهند كرد و رفاه و آباداني و امنيت و آسايش را حداقل براي نسلهاي بعدي به ارمغان خواهند آورد.

اسلامگرايي نيز در كشور ها كارنامه ي درست و درخشاني ندارد. جنبش هاي جهادي هر يك براي حكومتهاي اسلامي مزعوم خود و در واقع تحميل و تحقق ذهنيت هاي شان بر جامعه، خون ملت را ريخته اند. حكومت اسلامي كه مجاهدين شعار آن را مي داد هيچ معلوم نمي داشت كه مردم در آن از چه جايگاهي برخوردارند. گروههاي متعدد جهادي هر يك مي پنداشتند كه مشكل جامعه ي افغانستان همانست كه او فكر مي كند. برجسته ترين نمونه هاي حكومت اسلامي از نوع مجاهدين “دولت اسلامي” برهان الدين رباني و “امارت اسلامي” ملا محمد عمر آخوند است.

مزيد بر آنچه كه گفته آمد اين جنبش ها عيب و اشكالهاي خرد و ريز ديگر فراوان دارند كه اكنون فرصت بازگويي آن نيست، و من هم فعلاً در مقام آن نيستم كه عواقب و پيامدهاي بسط و توسعه ي انديشه هاي انفسي و انتزاعي را در جامعه بررسي كنم. اين كار طالب مقال و مجال ديگري است. فقط همين توصيف مجمل كه از ماهيت مبارزات اجتماعي آورده شد به خوبي كمك مي كند كه اهميت و نقش شهيد مزاري را در تاريخ معاصر درك كنيم. اين اهميت چنانكه پيشتر نيز يادآور شديم نه در كوشندگي هاي سياسي و نظامي و حتي شهادتش خلاصه مي شود كه صرفاً از اين جهت است كه او مدل حل مشكل را عوض كرده است. اهميت مزاري در شناخت مشكل جامعه و نيز در ارائه مدلي كه براي حل اين مشكل كرده است، مي باشد. او چون دركش از مشكل اصلي جامعه و نياز اجتماعي ملت با ديگران متفاوت است. او الگويي تازه ايجاد مي كند و در پي تطبيق ذهنيت هاي خود بر جامعه برنمي آيد كه بدين ترتيب انحصاري را جايگزين انحصار ديگري كند و از استبدادي به استبداد ديگري پناه آورد و به جاي اصلاح ابرو چشم راكور كند. بلكه او پيشاپيش در پي درك و شناخت معضل اصلي جامعه برمي آيد و فقدان روابط و مناسبات انساني را مورد تأمل قرار مي دهد. از ديدگاه مزاري صرفاً از راه بازگرداندن انسانيت در جامعه و مدار قرار گرفتن انسان است كه مي توان بر معضل اجتماعي ملت افغانستان فايق آمد.

مزاري فقدان رفتار و روابط انساني و استيلاء جور و جهل و تبعيض بر مناسبات آدميان در جامعه را يگانه معضل اين جامعه مي دانست. لذا با الهام از آموزه هاي توحيدي اسلام، پيام برادري، برابري و كرامت انساني را سر مي داد و حل مشكل را در گرو احياء انسانيت، احترام به انسان و اعتقاد به برابري انسان مي ديد. پيام او پيام انسانيت است. درست است كه او يك هزارهء شيعه مذهب بود. اما او نه نژادگرا بود و نه به بازيهاي فرقه اي و مذهبي علاقه نشان مي داد. هزاره به عنوان يك انسان تحقير شده كه بايستي از او رفع تبعيض و تحقير گردد براي او مطرح بود و كيش تشيع به عنوان باور اعتقاد انسان، از نظرگاه او ارجمند و شايستهء احترام بود و لذا مي بايد همسان با ساير مذاهب اسلامي داراي رسميت و آزادي در كشور باشد.

با انساني شدن سياست و به تبع آن انساني شدن “رفتار” و “مناسبات اجتماعي” و مدار قرار گرفتن “تقوي” و “كرامت” به جاي “زبان” و “نژاد” و نابودي انديشه هاي تبعيضي و نژادي است كه دين و مذهب جايگاه شايستهء خود را در وجود آدمي باز مي يابد.

اكنون كه مجمل اشارتي به نقش تاريخي مزاري و ميراث و پيام اصلي او براي نسل معاصر كشور كرديم، لازم است پايان اين گفته اي پريشان و مجمل را به تبيين اهميت اين پيام كه در واقع پاسخي است به يك پرسش، اختصاص دهيم. آن پرسش اين است: آيا الگويي كه مزاري مطرح كرده است مي تواند ره آموزي ما در اين وادي حيرت و ظلمت قرار گيرد.؟

مي كوشم پاسخي هر چند مجمل و كوتاه براي اين پرسش بيابم. بدين قرار كه:

اكنون با گذر دو دهه از ظهور عيني بحران در جامعه و قريب به نيم قرن تلاش و مبارزهء مستمر سياسي و قسماً نظامي، ما با انبوهي از تجربيات روبرو هستيم. و كار و كارنامهء جنبش هاي بزرگ مدعي اصلاح و نوسازي را از قبيل “مشروطيت” و “ماركسيسم”و “اسلامگرايي” تجربه كرده ايم. اما از لحاظ پايان بحران و حل مشكلات همچنان در نقطهء ابهام به سر مي بريم. فعلاً كه كمابيش اين فرصت را يافته ايم كه به صورت آفاقي تر مدلهاي مبارزاتي تجربه شده را مورد تأمل قرار دهيم. توجه به الگويي كه آقاي مزاري ارائه مي دهد نيز اهميت و ضرورت لازم را پيدا كرده است. توجه به مدل مبارزاتي او كه خود بر شناخت ويژه از مشكل اصلي مردم افغانستان مبتني است، مزاري را به عنوان يگانه شخصي كه كوشش كرده است عهد تازه اي از تاريخ جامعهء ما را آغاز كند و تبعيض و انحطاط را منحيث مدار و محور تاريخ گذشته از ميان بردارد و انسانيت و رفتار و روابط انساني را به جاي آن استقرار بدهد، آشكار مي دارد.

آنكه داناي گذشته و حال است مي تواند كه سازندهء آينده نيز باشد. فردا را كسي مي سازد كه دانندهء وضع ديروز و امروز باشد. مزاري بزرگترين داناي درد امروز و راز آگاهترين مرد روزگار تيرهء كنوني ماست. و بناً مي تواند سازندهء آينده نيز باشد و لذا ما به او نياز داريم و بايد از طريق تمسك به راه و پيام او خود را از ظلمت كنوني برهانيم. راه خروج از ظلمت، ايمان به انسانيت و قبول برابري انسانها بدون مد نظر داشتن تعلقات لساني و مذهبي و قومي است. و اين را مزاري به ما تعليم داده است و راه نجات همين است. او خود نيز توانست در محيطي كه وحشت حكومت مي كرد، انسان خوار و بي مقدار بود و انسانيت به چيزي گرفته نمي شد و افتخارات كاذب و دروغين مثل “خون” و “خاك” و “نژاد” و “زبان” جاي كرامت و حيثيت انساني را اشغال كرده بود، صداي انسانيت را بلند كند و از عداوت و نامردي ها و سنگ اندازي ها نهراسد. اين مدل مبارزاتي و اين پيام انساني تنها ميراثي است كه از آن شهيد زنده ياد داريم. و تنها راهي است كه نسل معاصر مي تواند با تمسك به آن، خود را از گرداب هايل كنوني به ساحل نجات برساند.

پيام او پيام كرامت انساني وارج و احترام گذاشتن به انسان است. و اين پيام كهنگي ناپذير است و نسل امروز سخت به اين پيام نيازمند است. و اهميت مزاري نيز در همين پيام اوست. نه در اينكه او يك رهبر جهادي اس يا يك فعال و كوشندهء سياسي. مزاري به عنوان يك انسان مظلوم اما مؤمن و وفادار به انسانيت يك نظام ناعادلانه و غير انساني را زير سؤال برده و كوشيده كه با احياء انسانيت و احترام به انسان، سياست را در جامعه انساني نموده و آن را حق گذار انسان و پاسدار كرامت او قرار دهد.

تجربيات شكست خوردهء مشروطيت و ماركسيسم و اسلامگرايي كه هر يك در پي استقرار ذهنيت هاي شخصي و حداكثر حاكميت ايدئولوژي هاي معيني در جامعه بودند، راهي را كه مزاري جان خود را بر سر آن گذاشت، يعني احترام به انسان و قبول كرامت انساني همهء افراد بدون در نظر داشتن تعلقات نژادي، زباني و مذهبي، به حيث يگانه راهكار حل معضلات جاري پيشاروي نسل معاصر قرار مي دهد. ما هيچ راهي جز قبول انسانيت همهء افراد و در نتيجه قبول حق مساوي براي همهء افراد نداريم. و با اين مرحله البته كه ما فاصلهء زياد داريم.

باداري و بردگي بي مورد و امتيازخواهي هاي واهي هنوز هم در جامعهء ما به اندازه اي است كه عليه برابري و برادري و آزادي و عدالت قد علم كند. مزاري در هنگام حيات خود معروض حقد و حسد همين آقايي طلبان بي جهت و شريف نژادان قرار داشت و اكنون نيز سعي مي شود كه راه و پيام او را با انگ ها و برچسب هاي مختلف بپوشانند و گم كنند. و با هزاران طعن و تكفير و تهمت و توطئه به استقبال او بروند و او را به الحاد و كمونيسم و نژادگرايي و هر بد و بيراهه و ياوه و گزافه اي كه بلدند و خود هزاران بار بدان آلوده اند متهم مي دارند. در حالي كه او فقط خواسته است از راه احياء انسانيت و احترام به انسان و اعتقاد به برابري انساني، بدون در نظر داشت نژاد و زبان و مذهب، سياست را انساني كنند و در خدمت انسان قرار دهد كه سرانجام جان خويش را نيز در همين راه از دست داد:

راه انسانیت.