مارس 23, 2024 | مقالات
نسخه صوتی این مقاله را اینجا بشنوید…
مزاری، رخدادِ حقيقت است؛ حديثِ خون و کلامِ ناطقِ عدالت. براي عدالتخواهانِ افغانستان، روزهاي پاياني سال، روزهاي تجديدعهد با خونِ مزاري است و آناني که هنوز به «رخدادِ عدالت»، و فاداراند، در سراسرِ جهان صدايِ عدالتخواهانة مزاري و شهداي مقاومتِ غرب كابل را فرياد کشيده و »وفاداريِ» شانرا با اين رخداد اعلام ميدارند. به رغم برخي حاشيهرويها، فرصتطلبيها، سوء استفادهها و نگاههاي سياسيـابزاري كه در جهانِ انساني رايج و معمول و حتي اجتنابناپذير است، در اين امر نميتوان ترديد كرد كه مزاري نه تنها در چارچوبِ مفهوم کاذبِ «ملي» نميگنجد، بلکه يگانه صدايِ »راديکال» و «زبانِ اشتراکي» است که با او ميتوان وضعيتِ غيرعادلانة موجود را نقد كرد. به رغمِ تلاشهايِ فروان براي «دولتي سازيِ مزاري»، او هيچگاه «شهيدِ ملي و دولتي» نشد و همواره به مثابة سوژة هويتبخش و برابريخواه در «قابليتِ مشخصا انسانياش» باقي مانده است. او در ذهنيتِ تاريخي اينجامعه هرگز به عنوانِ «شهيدِ ملي» پذيرفته نخواهد شد و به حيثِ سوژه سياستِ حقيقي، ابدالاباد از چارچوب هرگونه دولتی بیرون خواهد ماند. اين امر که تصويرِمزاري، در هيچ ادارة دولتي نيست، به لحاظ نظري کاملا توجيهپذير است؛ او رهبرِ راديکال و “برابريخواه” است و به حيثِ يگانه سوژة که نخستينبار در تاريخِ سرشار از ستمِ افغانستان “عدالت” در او قوام يافته، هرگز با دولتي شدن همخواني ندارد، زيرا«دولت در هستياش، به عدالت بياعتناست… عدالت، نميتواند طرح و برنامة دولتي باشد: عدالت شرطِ لازم يک جهت گيريِ سياسي “برابري طلبانه” است» و محال است عدالت در چارچوبِ دولت به دليل ساختارِنابرابر و سلسله مراتبيايِ آن، تحقق يابد. مزاري، معرفِ برابريخواهي و عدالت است، و بنابر اين «نظم موجود» را تهديد ميکند. عدالت، پديدارِ دورانِ ناآراميها هاست و در «گسست و بينظمي» پديدار ميگردد، نه در نظم و ثبات. عدالت، سويه هاي ناپيوستگيها را آشکار ميسازد. اگر مخالفانِ مزاري به حيثِ چهرههايِ ملي، نمايندة همبستگيهايِ دروغين، با ساختارِنابرابرِ دولتِ کنوني چفت شدهاند، مزاري، به حيث “سوژة حقيقت” از چهرة گسستها پرده بر ميگيرد و شکافها و ناپيوستگيها را که تنها حقيقتِ اکنونِ ماست، نشان ميدهد. مزاري نه تنها حافظ وضعيتِ موجود نيست، بلکه به عنوان رهبرِ «برابريخواه» حالرا وارد مرحلة بحران نموده و «بعدِ سرکوبِ قدرتِ سياسي را آشکار ميسازد.» به سخني دقيقتر، او «معرفِ سيمايِ سوژة سياسي است» که «محملِ بالقوة خطابِ همگاني است» و «امر مازاد» را که سالها معادلة قدرت بيرونرانده شده، به درونِ وضعيت فرا ميخواند.» مزاري، نمايندة تفکرِ برابريخواه و رهايي بخش است؛ تفکررهايي بخش، مرزهايِ قدرتي بر قدرتِسياسيِ نامتعين نميافزايد، آنرا حد زده و سويه هايِ خشونت و سرکوبِ آن را آشکار ميسازد، تفکر ظالمانه اما گنگ و مبهم است و همواره خود را در پوستين ايده هايِ نامتعينِ چون «وطن»، «ملت»، «دين»، «جهاد» و «دموکراسي» و همانندِ اينها پنهان ميسازد. تفکر برابريخواه مازاد را به درونِ قدرت فرا ميخواند، تفکر برابرايستيز اما، با نفيِ هستيايِ بخشي از جامعه، مازاد توليد ميکند. آنچه مزاري را از ديگر رهبرانِ سياسي متمايز ميسازد، آن است که او امر “مازاد(گروههاي سياسيِ حذف شده)”، فرا ميخواند تا در «روالِ معمولِ سياستِ محافظهکارانه وقفه افکند و آنرا واژگون سازد»، در حاليکه مخالفانِ او از طريق دامنزدن به “انحصار”، “بيعدالتي” و “نابرابري” همواره کوشش کردهاند، با هرحيله و نيرنگي گروهِ مازاد توليد نموده و قدرتِ سياسي را به امرِ گنگ، مبهم و سنجشناپذير بدلنمايند. سرشتِ تفکر برابريخواه و منطقِ کنشِ راديکال اقتضا دارد که او نه به مثابهاي رهبرِ تحويلپذير و تاويلپذير به «شهيد ملي»، بلکه به مثابة «آکسيومِ برابريخواهـ»ي چهره گشايد که نامش مرادف است با ويرانکردن بنياد بيعدالتي در تمام سطوح، از ادبيات گرفته تا اقتصاد و سياست و فرهنگ. در وضعيتِ كنوني كه ديوار اخلاق و فضليتهايِ انساني به کلي ويران شده و همه چيز بر محور منافع شخصي ميچرخد، مزاري به «سوبژکتيويتهايِ سراپا فارغ از منافعِ شخصي»، يگانه بنيانِ استوار «آرمان عدالتخواهانه» و «تفکررهايي بخش» است كه ميتواند “آرزوهاياخلاقي” و “انساني” ما را جهت بخشد؛ آرمانِ عدالتخواهانهي که همواره رهبريتِ يک سياستحقيقي، برابريخواهانه و غير قابل استحاله در دولتـ اعم از حکومتِ جهادي، امارتِ اسلامي و «جمهوريِ اسلاميِ افغانستان» و هر دولتي ديگري ـ، را به عهده دارد. او بر سينة هرگونه قدرتِ سياسي نامتناهي و افسارگسيختة که خود را يگانه متولي «خشونتِ مشروع» تصور ميکند، دستِ رد ميزند و به همين دليل است که تفکرِ او ضرورتاً به «عدالت» و «رهايي» ميانجامد. دليلِ اين امر که هرچه زمان ميگذرد او تابناکتر و روشنتر بر آسمانِ تارِ تاريخ ميدرخشد، آن است که او خارجِ از وضعيتِ حال و همواره در ساحتِ يوتوپيا جاي دارد:يوتوپيايِ عدالت و رهايي. و در نهايت با خون و افتخار «فرمانِ برابريخواهانه»ـيي را که در آن «يک فاعلِ سياسي تنها ذيلِ نشانِ قابليتِ مشخصاً انسانياش بازنمايي ميشود» امضا کرد و به همين دليل «شهيد» است، حي و حاضر و هميشه جاودان.
II.
از آنجا که مزاري، «رخدادِحقيقت» و يگانه سيمايِ سياسي «برابربريطلب» و «عدالتخواه» است، سخنگفتن و نوشتن در بارة او که در واقع افراطي ترين سويه هايِ شکافهايِ اين جامعهرا نشان ميدهد، دشوار ميباشد. مزاري آيه مقدسِ «محکم» و «متشابه» عدالت تاريخ ماست؛ محکم و روشن است، زيرا با فراخواندنِ امر مازاد به درونِ وضعيت قدرتِسياسي را سنجش پذير ميسازد و در عين حال لايتناهي و تفسيرناپذير، زيرا معرفِ سوژةسياسي حقيقيايِ است که در گسستِ نظمِ تاريخي و در «لحظه هايِ خطر درخشان» ميگردد. او بيش از آنکه نمايانگرِ «وحدتِ ملي»ـمفهومِ کاذبي که امروزه به مزاري نسبت داده ميشودـ، باشد اختلافها و «شکاف»ها را نشان ميدهد، زيرا او «حقيقت» است و هرگز با «وحدتِ ملياي» که از بيخـوـبن توهم و خطاست، نسبت ندارد. به رغم تماميِ دشواريها و سختيها، امشب دلم ميخواهد خطر کنم و از مزاري بگويم؛ از «عشق و عدالت»؛ از حقيقتِ حقيقتِ حقيقتِ، از اصولِ اصولِ اصول؛ از ايمانِ ايمانِ ايمان؛ از خونِ خونِ خون و روشنيِ روشنيِ روشني. اما ترجمة خون و حقيقت و ايمان و روشني به واژهها امر ممتنع است و محال. خون، كلام زنده است و برگرداندن آن به “زبانِهبوط”، مسئوليتِ اخلاقي و انساني دارد. بنابراين بايد هنگامِ سخنگفتن حيثيتِ اخلاقيِ “خون” و “بيان” را كه هردو “مقدس”ـاند، لحاظ كرد. خون و کلامرا بايد گرامي داشت؛ ما حق نداريم در بارة مزاري سخن بيمعنا بگوييم. آراستنِ او در لباسِ مفاهيمِ جعلي و کاذب خيانت به تاريخ است و استفادههايِ فرصت طلبانه و دکانزدن بر سرگور او که «محملِ بالقوة همگان» است و به سوبژکتيويته ي سراپا فارغ از منافعِشخصي دلالت دارد، ما را از حقيقت دور خواهد کرد. مزاري پاسخي به تمامي بيعدالتيها، نسلكشيها و كلهمنارشدنها است؛ كليشهسازي مزاري و تبليغاتيكردن آرمان او، خيانت به جنبشِ عدالتخواهي است و ما را در صفِ خاينان قرار ميدهد. كليشهسازي و برگرداندنِ او به پوسترها، آنهم پوسترهايي که بيش از آنکه تبليغِ مزاري باشد، تبليغِ رهبرانِ کنوني است که هيچ ربطي به عدالتخواهي ندارند، يادآوري نيست، فراموشي، ظلم مضاعف و كشتنِ نام مزاري است در قربانگاه واژههاي فاقد پيام. «خونِ او ريخت، جاريشد»، اما نبايد اجازه داد که اين خونِ مقدسِ «پاسخِ خارشِ بيکاريِ دندانِ سگهايِ سياسي و روشنفکرانِ فرصت» طلب گردد. به جاي آنكه مزاري، اين يگانه «رخدادِ حقيقت» را كليشهيِ براي ارضايِ لذتِ خواهشِ تكرار بسازيم و يا آرمانِ انساني او را که فراخوانِ «عدالت» و «برابري» در “دادگاهِ تاريخ” است، در مذهب و قوم و قبيله فرو بكاهيم، بهتر است سكوت نماييم. زماني که گفتارهايِ بي معنا و حرفهاي مفت و شيک به تنها الگويِ سخن گفتن بدل ميشوند، سکوت گوياترين بيان است؛ زيرا در عالم سكوت به جاي آنكه بگوييم:«مزاري» و بدين طريق مزاري را به تجربة مكرر و بيمعناي زباني برگردانيم، حقيقتِ او را با يك نوع شهود بيواسطهاي كه ميان ما و مزاري پيوندِ وجودي و “انتولوژيك” بر قرار ميسازد، احساس خواهيم کرد. سکوت کلامِناب است، بهويژه در غيبتِ گفتارِ معنادار، سکوت يگانه زبانِ است که رنجِ تاريخيايِ انسانِ ستمديده را همرساني ميکند. مزاري را بايد با سکوت و توجهِ قلبي درک کرد؛ يعني درست آنگاه که زبانِ ما خاموش است، ولي قلب ما او را درك ميكند و در عشقِ او ميتپد. مزاري، بيش از آنكه گفتني باشد “حسكردني” و “فهمشدني” است، نبايد پيوند با مزاري را صرفا در “ميانجيگري” زبان که در عصر هبوط چيزيرا همرساني نميکند، محدود كرد. همانگونه كه واژهي “باران” يا “گلسرخ”حجاب است، حقيقتِ باران وگلسرخ را مستور ميسازد و همانگونه که نميتوانيم با واژهها و توصيف هايِ زباني طراوتِ باران را دريابيم و زيباييِ گفت ناپذيرِ گلسرخ را، كلام نيز ميان ما و مزاري “فراق” ايجاد ميكند، «فراق هست، زيرا كلام هست». مزاري، زبانِ برتري است که هر آنچه را در دنياي ما رخ داده است همرساني ميکند، اما زبانِ برتر از او وجود ندارد که که بتواند او را همرساني کند. مزاري، خودش، خودشرا همرساني ميکند، همانگونه که افشار اين «متنِ زندهيِ تاريخِ ستمديدگان»، با زبان بيزباني خودش را ورق ميزند و با محروميت از خويش هستياش را همرساني ميکند. فهمِ اين زبان اما که تماميِ رمز و رازِ تاريخ در آن وجود دارند، آسان نيست، بايد “ديوانه” شد، “عارف” شد، “عاشق” شد و در خلسة عارفانهـعاشقانه، حقيقتِ او را مجنونوار شهود كرد. كسيكه نتواند مزاري را در بيكلامي حس كند، در واژههاي زباني هرگز او را حس نخواهد كرد، كسيكه نتواند مزاري را در “سكوت” دريابد، در آواز هرگز در نخواهد يافت. كسي كه قلبش نسبت به مزاري بياعتنا است، گوش و زبان و فكر او نيز بياعتنا خواهد بود. فتوافروشان، مزاري، اين “مسيحِ مصلوب” را نميفهمند و هرگز نخواهند فهميد، يهوداها به او به خيانت خواهند کرد؛ دکاندارانِ سياسيايِ هزاره خونِ او را خوردهاند، ميخورند و خواهند خورد. مزاري، در سکوتِ خويش فرياد است و با خاموشيِ خود صدا. او يگانه تصويري است که حتي اگر گفتارِرسمي او را ناديده گيرد و رهبران و روشنفکران از يادآوري او بهراسند، بازهم هنگامه هايِ خطر درخشان ميگردد. آن “مردِ بيگانه” كه نميدانم كه بود و از كجا! و فقط همين قدر ميدانم كه تنها آشناي من است و اكنون در “كوهسارِ روح” مزاري را در سكوت تجربه ميكند، درست ميگفت كه در عصرِ غوغا و شعار و آشوب كه عصر كوتولهها است، سخن بيمعنا ميشود. گوشها بياشتهايِ كوتولههاي “عصركوتولگي” تاب شنيدن كلام را ندارند و حقيقتِ مزاري را در نمييابند؛ در چنين وضعيتي سكوت را بايد هنرمندانهترين نوعي “بيان” دانست و “ما بايد آن قدر هنرمند باشيم كه با سكوتِ خويش سخن بگوييم، زيرا تنها با سكوت است كه ميتوان گويا بود”.
III.
كاش همچون “مردبيگانه” آنقدر هنرمند ميبودم كه در عصر بياشتهايي گوشها حقيقت را در “تاكستانِ رستگاريِ سكوت” شهود نمايم، كاش ميتوانستم در “كوهسارِ روح” مزاري و سكوتِ صدسالة تاريخم را در آوايِ جانخراشِ سكوت فرياد کشم، اما نه، من آن قدر هنرمند نيستيم كه با سكوت گويا باشم، تنها “مردِبيگانه” است كه با “سکوت گوياست”، و با “نگفتن خود” باطن عصر بيمعنايي را كه عصر كوتولهشدن انسان است، به نمايش ميگذارد؛ نه، من هنوز به “هنرِسكوت” كه “هنرِ كشفِ حقيقت است” دست نيافتهام، بايد در مكتب “مردبيگانه” سالها آموزش ببينم تا در چنين شبي که “طولانيترين شبِ تاريخ است”، هم سخنِ «دخترِدريا» شوم و زبان سكوت را بفهمم، به ويژه سكوتِ صدسالهي را كه هيولا بر شهرهايم فرمان رانده است، صداها را بلعيده است و واژهها را. نه، من تاب و توانِِ بردوش کشيدنِ آيات سخت و سنگينِ سکوترا ندارم، تنها يک «آوارةمدام» ميتواند رگبارِ خرد کنندهي ضرباتِ آيات سکوترا تابآورد، تنها اوست که شبها در تنهايي و بيپناهيِ خويش آمدنِ «فرشتة ظلمت» را انتظار ميکشد. نه، من کحا و مردِ بيگانه کجا؟ مرا توانِ آن نيست که درخششِتابناک چشمانِ فرشتة ظلمت را تاب آورم. تنها الهام بخش من در اين دهشت شهر “فرشتة ماخوليا” است که “بيگانه تر از مردِ بيگانه” در غربت و بيگانگيِ خويش، سياهيها و تباهيهايِ اين همه وحشت و ويراني را جيغ ميکشد؛ فرشتةي که هم قامتِ کوههاي “کوهِ بابا” است و با “ناخنهايِ آبي” اش تاريخِ سکوترا در کوکِ دو تارِ “آبهميرزا” مينوازد؛ کجايي اي «فرشتة ماخوليا» تا با لحنِ جانخراشت فرياد کشم يک تاريخ سکوت را. بيا «بخوانيم» و «بمانيم» که امشب «بي بهانه دلم تنگ است»؛ بيا از شرابِ دمِ مسيحايي مزاري بنوشيم و مست و ديوانه در برابرِ چشمانِ آبي او برقصيم، بشکوفيم و بشکوفانيم حتي اگر «سنگسار» کنند مارا. اين چشمان، چشمة زندگاني است، بيا از شرابِ اين چشمان بنوشيم، ديوانه شويم و در يک شب تجربه کنيم «ابديت» را. ابديت فقط يک «لحظه» است؛ لحطة که در روشنيايِ چشمانِ مزاري، به آخرين کَيف و نشئگي و خماري دست مييابيم. امشب «بر آنانکه در مرگ و تاريکي به سر ميبرند، “نوري” بر آمده است»، نوري که از چشمانِ مزاري ساطع است و پرتوهايش را در “لحظاتِ خطر” ارزاني ميدارد. بيا متني بنويسيم که واژهايِ آن سکوت باشد و بدين طريق سکوتِ مردِ بيگانهرا به متن برگردانيم. «بيا سماجتِ پولاديِ سکوتِ» مردِ بيگانه را «درونِ کورهيِ فريادِ خود مذاب» کنيم. بیا امشب کابل را با «چشمانِ خیره» ـ یی دوربین «نصرالله پیک» تماشا کنیم. او شاهدِ فرو ریختنِ خانه ها بود و ویرانه هایی را که ما ما پیوسته درک می کنیم، او همچون “فرشته یِ تاریخ” بنیامین یکه یکه دید که تلنبار می شدند روی هم. بيا نگاه مزاری را دریابیم و در شلعه ی انوار درخشان چشمانش، «آتشفشان» شويم، «چرخي» زنيم، به زمين و آسمان دست افشانيم، «زمين را آسمان سازيم»، باران بباريم و سيلاب شويم و از بنيان برکنيم تاريخ ستم را. بيا امشب از اين خيابان و از اين «دهشت شهر» که هرچه هست ماران هستند و موران، بکوچيم و به «شهرِآبيِ چشمانِ پدر» سفر کنيم که چشمة زندگاني آنجاست. بيا شهر «مردم» را که شهر ستم و نابرابري است ترک گوييم؛ به «زاول گمشده» رويم و به يادِ قتل عامِ شدگانِ تاريخ، اين شهر گمشده را با نورِ آبيِ عدالت چراغان کنيم. «کوچه، کوچه، امشب دلم تنگ است» و شرابِ ناب ميخواهد: شرابِ نابِ حيات از دستانِ خدايِ آشوب و مستي؛ امشب دلم بيتاب است، بيتابتر از هميشه؛ امشب «امر زيبا» در جانم متجلي شده است، رخشانتر از هر زماني ديگري. امشب در دشتِ ارزگان «آئواري حلقه ي رقصندگان » را ميبينم؛ چهلدخترانِ شهيد که پيکرِشان سالها خونينِ و بيکفن بودند، امشب لباسِ آبي به تن کردهاند در برابر اين چشمان ميچرخند و ميرقصند. امشب، مردِ بيگانه برايم قصة «دخترِدريا» را خوانده است؛ ميداني دختر دريا کيست؟ مردِ بيگانه ميگفت او که «شهرزادِ قصه ها» و در زيبايي «زبانزدِ عاشقان است و حرف خلايق»، بر فرازِ تپه هايِ باميان مسکن دارد: درست در برابرِ چشمانِ بادامي و هميشه مغرورِ “صلصال” که افق نگاهش در روزها اعماقِ «رنگِ آبيِ آسمان» را ميکاود و شبها روشني ميبخشد ستارگانِ را. دخترِ دريا آيينة زيبايي است، اما خود آيينه ندارد. او «قلة بلندِ خيره به خويشتن است/ به هيچ کسي نمينگرد، فقط به خودش خيره ميشود» و تنها هر سال يک بار صورتش را در پاکيزه ترين و آبي ترين آبِ جهان به تماشا مينشيند: بندِامير. آيينة او آبِ زلالِ بندِ امير است؛ او ديوانة رنگِ آبي است؛ از نظر او رنگي که همرنگِ چشمانِ مزاري نباشد، رنگ نيست. آب، آيينه ي اوست او تصويرش را در آبِ بندِامير که همرنگِ چشمانِ مزاري است، مينگرد. او زيباترين دخترِ دنياست، قدش بلند است، چشمانش بادامي و خطوط باريک و گذرناپذير ِ چشمانِ شرقياش را با رنگِي که همرنگِ چشمانِ مزاري است، ميآرايد. يکبار هنگامي که او در متنِ آبيِ بند امير به خود خيره شده بود، مردم عکس رخش را در آب ديدند و همگي ديوانه ي روي او شدند. او را خانه در بلندايِ قلهاست، درست در خط استواي لبخندِ خورشيد؛ تا هنوز هيچ کس خودِ او را نديده، اما هر آنکه تصويرش را در آبِ بندامير بيند ابدالاباد ديوانه ميشود. او را با زبان خاصي سخن ميگويد: زبانِ زاول باستان. هيچکس زبانش را نميفهمد. او قصه ي پر رمز و راز تاريخِ نگفته است و شاه بانوي «جمهوريِ سکوت».
IV.
«قومي که در ظلمت به سر ميبرد، نور عظيم ديده است(متي، 4:15).» آري! ما که در ظلمت به سر ميبريم، نور عظيم ديدهايم. نميدانم افسانة آن پيرِ روشن ضمير که ميگفت بندِامير سند ناتمامي ماست، يادت هست يا خير؟ او ميگفت بندامير سندِ جاودانگي ماست؛ همانگونه که آبِ بندِ امير تمامنشدني است، ما نيز، حتي اگر هزارانبار قتلِ عامِ مان کنند، تمام نخواهيم شد. هميشه سد محکمي هست، که بتوانيم در آن پناه گيريم. اين سدِ محکم يادگار مادرانِ ماست؛ سدي که جوهرِ آبي ما را از فرسايشِ درگذرِ ايام، و گزندِ باد و باران نگه ميدارد. نميدانم رنگِ جوهرهستيِ ديگران چيست؟، اما جوهرِ هستي ما آبي رنگ است. به رنگِ بنداميرِ چشمانِ مزاري؛ آن دريايي که مردم عکسِ رخ دخترِ دريا را در آن ديدند، چشمانِ آبي مزاري بود و آن پيرمرد، سرود چشمانِ مزاري براي ما سروده است؛ چشمانِ مزاري سند «مقاومت»، «پايداري» و «ناتمامي» ماست و در آن ميتوان به «تماميتِ زندگي همواره ناتمام» دست يافت. زندگي در فقدانِ امر زيبا و تجربه ي زيباييشناسانه هيچ و پوچ است؛ اما فقط در بيکرانگي چشمان مزاري، ميتوان زيباييرا به تمام و کمال تجربه کرد. اين چشمان آيينة تاريخ است؛ آيينة آيينه ها. اگر به «بندِاميرِچشمانِ مزاري» خيرهشوي، مرا و خودترا خواهي يافت، آن دخترِ دريا که زيبايياش رشکِ همگان را برانگيخت و عکس رخش مردمان را ديوانه کرد، تو هستي و تنها همسخنش و کسيکه زبان او را ميفهمد منم که امشب، اين طولانيترينِ شبِ تاريخرا تا صبح در روشنيِ چشمانِ مزاري با تو قصه خواهم کرد. چشمانِ مزاري، «بوطيقايِ نابِ عدالت» است و پيکربنديِ تماميِ رخدادهايِ تاريخي. من امشب با برگهايِ آبيِ اين چشمان تاريخرا ورق خواهم زد و يک «فيضمحمد کاتب» آتشِ گفتن هستيام را شرربار کرده است. گريستن در اتاقِ تنهايي خوب نيست، اشکريختن در کنجِ تاريکي چيزي از اندوهِ عظيمات نخواهد کاست. امشب در متنِ روشنِ اين چشمان، غمهايي را که تو را به گريه ميآورد تلاوت خواهم کرد و تمام داستانها و قصه ها را به تو باز خواهم گفت؛ قصه ها و داستانهايي از زمانهاي دور، از بزرگپادشاهِ زاول، از شکوهِ پرستشگاههايِ زرين، از تخريبِ آنها توسط نخسيتن لشکريانِ جهل، نخستين غارتگرانِ باميان، از نوشاد و نوبهار، از مولانا و بيدل و ناصرخسرو، از ابن سينا و ابوالخير و سهروردي و حلاج، از ابومسلمِ خراساني و عنايتخان و ميريزدانِ بخش شهيد، از فراخوانِ ديني قتلِ عام، از ارزگانِ مقدس، از کشتارهمگاني و جيغ و جسد و خون، از سرزمينهايِ از دسترفتة دايه و فولاد و دهراود، از کشته شدگانِ تنگه غارو، از تکه تکهشدنِ شيرينِ شهيد در آغوشِ صخره هايِ بيرحم، از زناني که در ارزگان زنده در ميانِ آتش سوختند، از کودکاني که از بلندايِ قله ها به زير افگنده شدند، از قانون «ماليات بر نفس»، از عبدالخالق و در آوردنِ حدقة چشمانِ باداميِ او با کارد و چاقو، از قيامِ چنداول و هستيِ بينام و نشان و کتابهايِ در آتش سوختة اسماعيل مبلغ، از افشار اين کتابِ ويراني، از سياهي ها و تباهي هايِ عصر جهاد، از چپاول و غارتِ غرب کابل، از «پوستکندن در قزلآباد»، از خانه هاي به آتشِ سوختة يکهولنگ، کشتارجمعيِ مزار، قتلِ عامِ فرهنگيايِ باميان و به خاکستر بدل کردن پيکرِ بودايِ شهيد و بالاخره از «آوارگانِ مدام» که در همه جا بيخانه اند و «بيسرزمينتر از باد»، در جستـوـجويِ سرپناهي دورِ جهانرا آواره ميگردند. خزيدن در خلوتِ تنهايي خوب نيست، بيا دستانِ همديگر را بگيريم و در برابر اين چشمان قدم بزنيم؛ در «دشتِ گريانِ» اين چشمان، مي توانيم دلتنگيهاي مانرا بناليم. نه، ناليدن گناه است؛ بيا به «منطقِ منسوخِ» ناليدين بخنديم و در اين چشمان شادي و سرخوشي را تجربه کنيم. من تو روياهاي بزرگ در سرداريم؛ روياهايي که تنها در يوتويپايي چشمانِ مزاري تحقق مييابند. باران ميبارد، بيا من و تو هم بباريم و در خيابانهايِ کابل جيغ بکشيم که «پدر! ما هستيم، پدر، ما از تو آموختيم که تنها با رؤياهايِ بزرگ ميشود زيست، پدر! پس از غسلِ تعميد در بندِاميرِ چشمانت، از گناهِ تاريخي تطهير شديم. ما اکنون پاکِ پاکايم». بندِ کفشهايت را محکم ببند که سفرهاي دور و دراز در پيش داريم. اين چشمان، بيانتهاست و سفر به آن، سفر به قلبِ تاريخ است. خطوطِ کمرنگ و ناپيداي اين چشمان بسيار بيشتر از مرز افقِ انتظاراتِ ما امتداد دارد؛ نه تنها گذشته و اکنونِ من و تو در افق آن به هم ميرسد، بلکه تصويرِ فردايِ خود را نيز در آن ميبينيم. هر آنکه تصويرِ من و تو را در آيينهي آبيِ اين چشمان ببيند، ابدالاباد ديوانه خواهد شد. اين چشمان جغرافيايِ زاول است. اسپِ سپيدت را زين کن! من هم دفترِ کهنه و پارهپارهاي را که از «فيضمحمد کاتب» به ميراث برده، ام و در آن فهرستِ تماميِشهرها و آدمهاي گمشده موبه بهمو ثبت شده، ميگيرم تادر صحرايِ بيکران اين چشمان، آوارگاني را که در شبهايِ سياه قتلِ عام از ارزگان بيرونرانده شدند، پيدا نماييم. اين چشمان «ارض موعود» است که بيپناهي«آوارگانِ مدام» در آن پايان مييابد. ميداني اينجا کجاست؟ خياباني که مزاري با مردمِکابل سخن گفت و هنوز قلبِ او زخمدارِ افشار نبود، آن زمان تو کوچکبودي، آنزمان تو هنوز دخترِ دريا نبودي؛ درست آنروز که تصويرترا در چشمانِ آبيپدر دريافتي، دخترِ دريا شدي و درست آنروز که مردمِ اين شهر عکسِ رخت را در آيينهي چشمانِ آبيِ پدر ديدند، ديوانهات شدند، اما هيچکس زبانت را نفهميد و به رازوجوديات پي نبرد که تو در «چشمانِ آبيِ مزاري» دخترِ دريا شدي؛ اگر اين چشمان نميبود، اکنون تو اينجا نبودي، من هم نميبودم. زود شو، رو به اين چشمان بايست و چرخي بزن، زيرا امشب، طولانيترين شبِ تاريخ است و مردم خودِ شان را آماده کردهاند، فردا تصويرت را در بندِ اميري چشمانِ مزاري به تماشا نشينند. زيباترين لباسهايت را به تن کن، گردنبندِ آبيات را به گردنآويز، يک شاخه گلِ سرخ کافي نيست، تو بايد در ژرفايِ اين چشمان صداي گمشدة آبهميرزا بخواني، تا «بماني» و روياهاي از دسترفتهي شيرينِ شهيد را آنقدر غمگينانه «دَيدُو» کني و «بنالي تا بنالد کوه و کوهسار!» بايست امشب و با من بيا اي دختر دريا که جانم لبريزِ مزاري است و ميخواهم در حنجرهات، مزاري، اين آية آبيِ عدالت را در گوش تاريخ فرياد برکشم. امشب شبِ معراج مزاري به “سرايملكوت” است، به ملكوتِ خدا، به ملكوتِ دلهاي هزران انسانِ مشتاق و عاشق و شوريده. جان و تنم آتش گرفته، ميسوزد و همانندِ تمامي دلباختگان، دلتنگِ مزاري هستم؛ دلتنگِ سالهايي كه “بابه”، اين «كلامِ ناطقِ تاريخِ سکوت» در غربِ كابل در برابر تاريخ ايستاده بود. امشب آية مقدسِ عدالت با زبان خون تاريخ را در من بازگو ميکند و درکويرِ عدالت و صحرايِ سينايِ تاريخ به دنبال آتشِ مقدس ميگردم که «بيضاء للناظرين» است و ماهِِ تمام.
V.
امشب ميخواهم “مشقِنام مزراي” كنم كه اكنون به يك “خاطرةازلي” بدل شده است؛ بدون مزاري نميتوان خويشتن را به خاطر آورد و يا در بارة گذشته و آينده انديشيد. دلم ميخواهد در بارة او يادداشتي بنويسم و يا دستكم در پيشگاه او عاشقانه نماز برم و غمهاي زمانهام را با او بگويم. اما سخني تازهاي به ذهنم نميرسد. بايد اعتراف كنم كه سخني تازهي ندارم، هيچ سخني تازهتر از خود “مزاري” نيست، و هيچ “كلامي” زندهتر از او نخواهد بود و هيچ نگاهي با شكوهتر و خيرهكنندهتر از نگاهِ آبيِ او كه امشب اين چنين مست و ديوانه ام كرده است، وجود ندارد؛ مزاري، براي مردم ما اولين «بيانِحكيم» و آخرين نيز هست. تاريخ ما، كلام ناگفته است و مزاري تنها «كلامِناطق» كه تاريخ ما را باز ميگويد. امشب اين كلام ناطق در من به سخن آمده، و سكوتِ و انزاوايم را در هم ميشكند. شايد بتوانم با به صليبكشيدنِ خويش در ميخكلمات، با اين مسيحِ مصلوبتاريخ در اين عشاء رباني گفتـوـگو نمايم. يك حسِ عرفاني مسيحايي اندك اندك در وجودم بال ميگسترد: حس “كلمهشدن”.از کجا بايد آغاز کرد و تا کجا بايد دويد؟ نميدانم از کدام زوايه به مزاري، اين «آية مقدسِ محکم و متشابهِ تفسيرناپذير عدالت» بنگرم؟! به من حق بدهيد، زيرا وقتي انسان در برابر مزاري، اين متنِ بيآغاز و بيپايانِ عدالت قرار ميگيرد، نميداند روايت را از كجا آغاز كند. در اين جا فقط مسئلة اختتام نيست كه روايتشناسان را در گيجي فرو ميبرد، مسئلة آغاز نيز هست، مسئلهي تاويل نيست، مسئله روايت نيز هست، مسئله دريافت نيست، با مسئلهيِ پيکربندي نيز روبهرو هستيم. مگر ميشود جانرا در صورت خلاصه کرد؟ مگر ميشود ابديت را در شکل گنجاند؟ هرگز! مزاري، كلام جاودان تاريخ است، “حكمتِخالده”؛ مزاري “كلمه” است، مسيحِ مصلوبِ كه «در او حيات بود و حياتِ نور انسان بود. و نور در تاريكي ميدرخشد و تاريكي آن را در نيافت… او براي شهادت آمد تا بر نور شهادت دهد.(يوحنا، ۱: ۴، ۵)» آري! دوستان نميدانم از كجا بگويم، مزاري متني است كه ميتوان بينهايت تاويل كرد. مزاري، قصة دلتنگي است، و در عين حال قصة شادي نيز هست، مزاري، زخم تاريخي و همچنين شفاي زخمتاريخي نيز هست، مزاري قصة رفتن و ماندن هردوست. ميتوان از نيرويِ حسي کمک گرفت و با زبانِ” علي بابا اورنگ” در بارة «چشمانِآبي مزاري» سخن گفت. تنها يك “اورنگِ عاشق” ميتواند چشمانِ مزاري را به اين خوبي نقاشي كند. ميخواهم در «چشمانِ آبيِ مزاري» خيره شوم و اين شب تاريك و هولناك را درپناهِ درخششِ آن در عشق و مستي سر كنم. امشب از شرابِ سكرانگيز اين چشمان مينوشم تا مستِ حقيقت شوم، همانگونه كه «اورنگ» مستِ حقيقت شد و چشمانِ مزاري را تا اين حد زنده به تصوير كشيد. كلام، قادر نيست، اين چشمان زيبا را توصيف كند، فقط حس زيباييشناختيِ يك هنرمند، آن هم نه هر هنرمندي، بلكه “اورنگِعاشق” است كه چشمانِ مزاري را اين قدر زبيا و “ترافرازنده” به تصوير ميكشد؛ زيبايي، امر گفتني نيست، زبيايي مفهوم نيست، تا با زبان توصيفش كنيم، زيبايي را بايد حس كرد، همانگونه كه “اورنگ” زيبايي اين چشمان را حس كرده است و سپس مست و ديوانهوار با تركيب بيشمار رنگ، آن را با رنگِ آبي به تصوير کشيده است.
VI.
اورنگ، در همان سالهايِ حرام عاشق و ديوانة مزاري بود، يكبار مليونها نقطه را با هم پيوند زد و پرترهي مزاري را ترسيم نمود؛ اين بار اما يك عشق آبي به سراغ اورنگ آمده؛ عشق آبيِ چشمان مزاري؛ عشقي كه امشب مرا نيز ديوانه كرده است، امشب من نيز اورنگِ عاشق شدهام، به چشمان مزاري نگاه ميكنم؛ چشمانِ مزاري زيبا است، بادامي، گسترده و پهن، همچون نيلوفركبود، چشمان مزاري «آية محکمِ حق» است و «کتابِ مبين» و در عين حال تفسيرناپذير و پر رمز و راز «عدالت.» چشمانِ مزاري تابان است و من امشب در درخششِ آن مردم را به «پرستشگاهِ عدالت» فرا ميخوانم. امشب، يك حس اورنگشدن به سراغم آمده تا “جنونِنصير” را در اين چشمان تجربه كنم. اكنون اين تصوير در برابر من است؛ به چشمان درخشنده و پرفروغي مزاري خيرهشده ام كه تاريخ انسان را ورق ميزند و مرا وا ميدارد در اين خلوتِ شبانهام در پيشگاه اين چشمان به نماز بايستم. نميشود در برابر اين چشمان «قيام» نکرد و از ساحل بيانتهايي «بدون تکبيره الاحرام» گذر کرد؛ در افق اين چشمان، چشمانداز به وسعتِ تاريخ انسان گشوده ميشود؛ اين چشمان آية مقدس است كه در آن فروغ “حقيقت” ميدرخشد؛ اين چشمان آية مقدس است كه در آن فروغ “حقيقت” ميدرخشد. شكوه اين نگاه برايم هميشه ديدني بود و امشب در نقاشي اورنگ بسيار ديدنيتر شده است؛ اين چشمانِ آبي همان “رودِنيل” است كه “تابوتِ عهد” موسي را در دستانِ امواج مهربانش دارد. نخستينبار دراين چشمان “خيمةاجتماع” برپا شد و در آن مردم با “خدا” سخن گفتند و در خدا نام يافتند. اين چشمان، همان صحراي سينا است و من آوارهتر از “موسي” در اين شبِ تاريك بيابانها را به دنبال “آتشِ حقيقت” در مينوردم، تا همچون “پرومتئوسِ شهيد” آن را از “خدايان” به سرقت برده و به انسانها آيات مقدس “طغيان” تعليم دهم؛ شرارِ اين چشمان، شرارِ “عشق” است و اكنون كه خودم را در افق ديد اين چشمان احساس ميكنم “تماميِ جهان از آن من است”. من يك گناهكار بودم، يك مجرم مادرزاد، جرمي خاصي نداشتم، من به خاطرِ «بودنم» بودنم مجرم بودم؛ نخستينبار در آب زلال اين چشمان «تطهير» شدم و به حيث يك انسان «تقدس» يافتم. نخستين كسي كه گناه بودنم را در يافت و بردوش گرفت “مزاري” بود، در چشمانداز اين چشمانِ بود كه در يافتم: «موجوديتِ ما در خطر است، هستيِ ما، در خطر است!» اين هستيِ گناهكار امشب در اقيانوس آبي چشمان او تقديس ميشود، به تقدس دست مييابد. اين چشمان آبي كه امشب لبريز از حقيقتم كرده است، همان چشمان موسي است كه خدا به او گفته بود: « نزدِ قوم برو و ايشان را امروز و فردا تقديس نما.(سفرِخروج، ۱۹: ۱۱)» اين چشمانِ آبي تداعيگر همان چشمانِ آبي مسيح است كه در كوه جلجتا در غروبِ خونين طوفان بر پا كرد تا زشتيها و پليديهاي روح را تطهير نمايد. اين چشمان ديالکتيکِ ديدن و نديدن است؛ نگريستن به اين چشمان دشوار است، من از اين چشمان خجالت ميكشم و ننگريستن به آن دشوارتر.
VII.
يادم ميآيد در شامگاه غروب اين نگاه، “بلايتاريكي” شهر كابل را فراگرفت و غربِ كابل در غبارِ دود و تاريكي خاكستر شد. هنوز کتابِ ويراني و “خرابههاي خاطره” بر آن روزهاي تاريك دلالت ميكند. خرابه هايِ خاطره، سندِ زندة آنروزگار و متن است که تاريخ تباهي عصر جهاد موبه مو در آن نمايان است. خرابه هايِ خاطره يادآورِ غروب و غربتِ اين چشمان است. طلوع و غروب خورشيد اين نگاه، تقدير ما را رقم ميزند، نميشود از افق آبي اين چشمان دور شد، نميشود بيلبخندِ نگاه مزاري زيست؛ امشبِ كشتيِ تخيلم در امواج خيزان و خروشان “چشمانِ آبي مزاري” بادبان بر افراشته است و حلقة باريك و نامرئي اين چشمانِ بادامي مرا به دنياي متافيزيك ميبرد، به خلسه و رهايي مطلق تا اورنگتر از “عليبابا اورنگ” در آن مستي ايمان را تجربه كنم. خطوط ناپيداي اين چشمان شرقي، “اشراقحقيقت” و “حقيقتِاشراق” است و مرا به ساحل اميد و رهايي ميرساند، به آنجا كه “نجات و رستگاري” است و آوارگي قوم بيايانگرد اين “موساي خراسان” به پايان ميرسد.”چشمانِ مزاري آية هستندگي ما است”؛ تمامي هستي را ميتوان در نگاه او خلاصه كرد. اين چشمان، جشمة جوشان هستي است و در اين نگاهي دوخته به اُفقهاي دور، دروخته به سه جهت، يعني آينده، اكنون و گذشته، آيات “نجات” را تلاوت كرد. آي مردم! “آواز شادماني سردهيد، آي! مردم در پيشگاه اين چشمان نماز بريد”، اين چشمان “وعدة رهايي” است؛ آيات “عهد” است كه “خون خدا” با مردم بست: «از خدا خواستم خونم در كنار شما بريزد.» آري خونش را در كنار ما ريخت « اين است خونِ عهدي كه خدا با شما قرار داد. به حسبِ شريعت تقريبا همهچيز با خون طاهر ميشود.(عبرانيان، ۹: ۲۱، ۲۲)» خونش ايمان شد، دوستي شد و به صد سال سردرگمي و بيزباني و “آشفتگيِ بابِلي” قوم گناهكار “هزاره” پايان داد، محراب شد، حقيقت شد، افشارشد، غربِ كابل شد، ارزگان شد، مزارشد، يكهولنگ و باميان شد، صادق سياه شد، همه شد. امشب در دشتِ پهناور اين چشمان “زاول” گمشدهام را پيدا خواهم کرد، سرزمينهاي مغصوبم را، اكنون و گذشته و آيندهام را. امشب مستِ شرابِ اين چشمانم. لعنت بر آن كسي كه شادي اين نگاه را نمييابد و نفرين بر آن كسي كه رنج و اندوه اين نگاه را نميفهمد. اين نگاه، لطف و خشم را همزمان در خود دارد، در آرامش اين نگاه ميتوان پناه برد، اما بترسيد از آن روزي كه اين درياي زلال و آبي طغيان كند. امشب دلم آواز شادماني سرداده است، آوزار رهايي و رستگاري؛ در پناه لبخند اين چشمان جهان را به هيچ گرفتهام. چرا مستِ اين چشمان نباشم؟ اين چشمان مرا به دنياي «فيضمحمدكاتب» ميبرد و چرا ديوانه نباشم وقتي با خيرهشدن به آن ميتوانم “جنونِ نصير” را تجربه كنم. چرا به حقيقتِ آبي اين چشمان ايمان نياورم؟ وقتي اين چشمان وجودم را از حقيقت لبريز ميسازد، به روشنشدگي دست مييابم و «بودا» ميشوم. با نوشيدن شرابِ اين چشمان ميتوان به خلسة بوداشدگي دست يافت، به حقيقت ايمان آورد و تا ابدالاباد “بودا” ماند، و اورنگ، آري “علي بابا اورنگ” اعجاز اين چشمان بيش از هركسي در يافته است و چقدر خوب حقيقتِ اين نگاه ناب را به نگاهي حسي و قابل ديد ترجمه كرده است. نميدانم اورنگ چگونه توانست به اين خلسة عارفانه دست پيداكند و چه قدر برايش كيفآور بوده است؛ دستانِ مقدسِ اورنگ چگونه اعجاز اين نگاه را كشف كرد و چگونه اين چشمان آبي در دستانِ اورنگ نمودارشد و با اورنگ به زبان رنگ سخن گفت، همانگونه كه خدا در كوه سينا بر موسي متجلي گرديد و موسي كليم شد. اورنگ، «كليمنگاه مزاري» است؛ او با چشمان آبي مزاري “سخن” گفته است! اين نقاشيِ جوششِ عشق اورنگ است، بيانگر “ايمان” که او آنرا در رنگينِكمان چشمانِ آبيِمزاري تجربه کرده است. اين چشمان سكونتگاه خداوند است و مسجد و محرابي كه آذان حقيقت جلوة بصري پيدا كرده و و اورنگ توانست در پناه حقيقتِ اين چشمان،”حمد” و “توحيد” را به زبانِ آبي رنگها تلاوت نموده و كلامِ شنيداريِ خدا را به كلام بصري و ديداري بدل كند. اين چشمان «بيضاءٌ للناظرين» است، سروده هاي مقدس “موسي” را ميسرايد و كلامِ خدا را به او وحي ميكند: “اي موسي! اي موسي!” «برخيز و پيش روي اين قوم روانه شو، تا به زميني كه براي پدران ايشان قسم خوردم كه به ايشان بدهم داخل شده، آن را به تصرف در آورند(تثنيه، ۱۰: ۱۱)»
VIII.
آري! دوستان، امشب ديوانهام، ديوانة نگاه مزاري، امشب مستم، مستِ مست، زيرا در چشمانِ آبي مزاري “تمرينِبودن” ميكنم. امشب به «زبانِ دخترِ دريا» با شما سخن ميگويم، با زبانِ زاولِ باستان. ابراهيم پسرش را به قربانگاه برد، «ابراهيم دستِ خود را دراز كرد، كارد را گرفت تا پسرش را ذبح نمايد. وفرشتهاي خدا از آسمان وي را ندا در داد و گفت:” اي ابراهيم! ابراهيم! دستِ خود بر پسر دراز نكن، و بدو هيچ مكن، زيرا كه الان دانستم كه تو از خدا ميترسي، چون پسرِ يگانهي خود را از من دريغ نداشتي(پيدايش، ۲۲: ۱۱، ۱۲)»، اما مزاري خودش را به قربانگاه برد، تا با خون سرخش به تمامي امتهاي روي زمين بركت دهد. پس چرا نگريستن در اين چشمان مرا ديوانه نكند! امشب مستم و ميِ ناب شرابِ ايمان و مستي و جنون را تا ته به سر كشيدهام، امشب در چشمانِ آبي مزاري به “جنونِ ترافرازنده” و “مقدس” نصير دست يافتهام، امشبِ خرابم، خرابتر از خرابههاي افشار، تا بر حقانيتِ مزاري شهادت دهم؛ امشب به فنا دست يافتهام و در اين نگاه نيست شدهام، امشب فقط و فقط نگاهم و با رنگِ آبي اين چشمان يگانه شدهام. امشب در متنِ نگاه مزاري تمامي تاريخ را به تلاوت نشستهام. دلم ميخواهد در متن اين چشمان به گذشتههاي دور سفر كنم و حقيقتها گمشدهام را “جستـوـجو” كنم، به “دهراود” بروم، به “دايه” و “فولاد”، به ارزگان سفر كنم تا بر سر گورِ ناپيداي پدرانم و براي شاديِ روح شان آيات مقدس «چشمانِ آبيِ مزاري» را تلاوت كنم، به گورستانهاي كه هستند، اما ناپيدا و گمشده در غبار، سوره “آبي چشمان مزاري”بخوانم. بايد در متنِ اين چشمان “زاول”، شهر به آتش سوختهام را پيدا كنم. امشب به معراجِ اين چشمان در پيشگاه مزاري نشستهام؛ ميخواهم در جغرافياي آبي اين چشمان اوج بگيرم، “بزرگ پادشاه زاول باشم و بر زمين و زمان فرمان دهم.” تاريخ را دگرگون كنم و زميني را كه سالها مرا از خود طرد كرده است، از حركت باز دارم. بايد در محراب اين چشمان نماز ناتمام “ميريزدانبخش” را در مبعد ويرانشدة بودا قضا نمايم، در آنجا كه «صلصالِشهيد»، حقانيتِ مزاري را با ذرهذره شدنش شهادت ميدهد. و خبر بگيريم از “چهل دختران” خواهرانِ شهيدم كه در آغوش صخرهها جان دادند. ميشود در قلمرو اين چشمان به دنياي كاتب سفر كرد و تمام نا گفتههاي تاريخ را گفت. اين نگاه، مطلق است، نگاه وارثان زمين است؛ پيوسته تكثير خواهد شد، به تعداد نسل آدم و ابراهيم و تمامي ستارگان آسمان. خداوند با فيضِ آبي اين چشمان به مردم ما بركت بخشيد. اين چشمان براي ما عهد عتيق و عهدِ جديد است. من امشب در متنِ آبي اين چشمان آيات “قرآن” تلاوت ميكنم:«من قتَل نفساً فكانما قتلالناس جمعياً و من احيا نفسا فكانما احياالناس جمعياً.» دلم ميخواهد در اين چشمان به غرب كابل آن زمان سفر كنم، لحظههايي را در يابم كه لحظههاي حقيقت بودند. در صحرايِ سيناي اين چشمان دستانِ آن سه كودكي را برگيريم كه از «افشار» به سمت «سيلو» ميگريختند و نميدانستد اين جادة نامعلوم آنها را به قربانگاه ميبرد تا خون سرخ شان تصوير شقايق را در متن سركهاي كابل بازنمايي كند و صدايِ شكستنِ استخوانها شان، طنينِ فاجعه در تاريخ باشد. چه كسي جز مزاري به ما خبر داد كه “جهالت بر شهر هجوم آورده است!”، هيچ كس؛ و كدام نگاهي جز نگاه مزاري ديد كه آن كودكان چه غمانگيز در جادة ورودي شهر به جرم بيگناهي شان در زير تانكها له شدند و لشكريانِ جهل بر مرگ آنها كف زدند. كجا شد آن مادر پا برهنهاي كه كودكش را در بغل گرفته بود؟ کجاست آن پدري که جسد پوسيدة فرزندش را در گور دسته جمعيِ افشار، از لباسِ پارهپارة آن شناخت؟ فقط در متن چشمانِ آبي مزاري” اين بر ترين “حقيقتِتاريخ” است كه ميتوان گورهاي دستهجمعي، اين حقيقتِ گمشده را پيدا كرد. اين چشمانِ آبي”گواه تاريخ” است، كدام رهبري جز مزاري تا آخرين لحظه در كنار مردم ايستاد و “حجتِ تاريخ”شد! پس بگذاريد در دشتِ بيكران چشمان مزاري سفر نموده و هستي تكهتكه شده ام به هم بخيه بزنم، همانند آن مادري كه جسدِ پارهپارهي فرزندش را با قطرههاي پيوستهي اشكهايش بخيه ميزد. مزاري، يادآورِ اين همه است و به همين سبب زنده است، زندگي است، زندگي ميبخشد، ميرويد، و ميشكفد و ميروياند و ميشكوفاند. مزاري همان مسيحِ مصلوبِ هميشه زندة تاريخ ما است كه ميگفت: «من تاك هستم و شما شاخهها. آنكه در من ميماند و من در او، ميوة بسيار ميآورد، زيرا كه جدا از من هيچ نميتوانيد كرد. اگر كسي در من نماند، مثل شاخه بيرون انداخته ميشود و ميخشكد، در آتش مياندازد و سوخته ميشود(يوحنا، ۱۵: ۶، ۷)»، مزاري تاك است، و ما و شما شاخههاي آن، هر آنكه در چشمانِ آبي مزاري سكونت نگزيند و هر آنكه در محراب اين چشمان به نماز نايستد، ميخشكد، سوخته ميشود و از ميان مردم ما طرد ميشود، چشمان مزاري زيبا است، گسترده و پهن، همچون نيلوفر كبود، من و عليبابا اورنگ، امشب در پيشگاه اين چشمان به نماز ميايستيم و از بلندايِ اين چشمان جهان را به نظاره مينشينيم، تا زين پس نه هستيِ گناهكار مطرود، بلكه بزرگپادشاه “زاول” باشيم و فرمانرواي شهرعدالت. آري! چشمانِ مزاري، «بوطيقايِ نابِ عدالت» است و پيکربنديِ تماميِ رخدادهايِ تاريخي. اين چشمانِ جغرافياي «زاول» است. آي مردم! “آواز شادماني سردهيد، آي! مردم در پيشگاه اين چشمان نماز بريد”، اين چشمان “وعده رهايي” است.
مارس 23, 2024 | مقالات
نسخه صوتی این مقاله را اینجا بشنوید…
باگذشتِ چهارده سال از «شهادت مزاری»، تصويرِ او نه تنها به کمرنگی نگراييده، بلکه هر روز تابناکتر و درخشانتر و در عين حال تفسيرناپذير تر می گردد. اگر از کليشه سازيها و تبليغاتی کردنِ «مزاري» بگذريم که نه تنها ما را به شناختِ وی کمک نمی کند، بل رازهای وجودیِ او را مستور ساخته و به گمراه سازيها، مصحلت انديشی ها، سوءِ استفاده های سياسی و تا حدودی هم گفتارهای شيکِ تغزلی و توصيف و تمجيدهای تکراری و شعارهای کهنه و کاملا بی معنا، می انجامند، سخن گفتن از مزاری اين «آيه محکم و متشابهِ عدالت» و «فاتحه الکتابِ تصميم راديکال»، به ويژه در «سرزمينِ بدون عدالت» چون افغانستان که کلام نيز ويران و بی معنا شده و چيزی را همرسانی نمی کند، دشوار است.
دشواری «سخنِ معنادار» با تامل در اين نکته بيشتر قابل فهم است که مزاري براي هزارهها و غيرهزارهها همزمان «محکم و متشابه» است؛ يعني نه فقط در بيانِ اقوام ديگر، بلکه در بيانِ هزارهها نيز تفسيرهاي متفاوت و حتي متناقضي از وي ارائه شده و حتي سندِ زندة چون ويرانههايي «افشار» را که تصويرِ تام و تمامِ تاريخ «عهدجهاد» و انضماميترين «شاهد»ي است که مقاومتِ مزاري را توجيهپذير ميسازد، نيز بر حقانيتِ مقاومتِ کافي نميدانند. به سخني ديگر مزاري، از يکسو «آية محکم» است، زيرا خطِ مبارزاتيِ مشخصي دارد:«عدالتخواهي» و به گواهيِ تاريخ تا «آخرين قطرهخون» در راه استقرار عدالت و به تعبير سقراط «فضيلتِ اول» تلاش کرد، از سوي ديگر «آية متشابه»، و «صخرة تفسيرناپذير» که بيانها قادر نيستند در آن رخنه کنند. اساسا شفافيت و روشنبودگي او، تصويرِ او را غيرِ قابلِ بيان ساخته و نفس «محکمبودن» سبب شده در نظرها «متشابه» جلوه کند؛ راهيافتن به زوايايِ مکنونِ وجود او که «مونادکامل» تاريخ ستمديدگان است، بيهيچ ترديدي بدونِ نگريستن از زاوية ديدِ انسان ستمديده امکانپذير نيست اما نگرشِ هموارهعاطفي، هموارهغزلي و همواره تمجيدگرانة ستمديده، در فقدانِ تاملِ نظري نيز راهگشاه نخواهد بود. به سخني ديگر نه تنها نگريستن از منظرِ گروههاي همارهفاتح هر نوع تحليلي درستي که ما را در فهم او ياري ميرساند، ناممکن ميسازد، بلکه نگرش عاطفي و غزلي ستمديده نيز از آن رو که او را به «آه» و «مخته»ي بدل ميکند که فقط ميتواند سوژهاي دردِ دل باشد نه فهم و بصيرت، چيزي بر آگاهي ما نخواهد افزود.
به گمانِ ما تاملِنظري در بابِ مزاري به عنوان صداي کاملا متفاوت در تاريخِ افغانستان، صدايي که هنوز گوشخراش و ناهنجار به شمار ميرود، پس از گذشتِ چهاردهسال به حاشيهراني او کاملا ضروري به نظر ميرسد. چندينسال به حاشيهراني «مزاري» از سويِ رسانههاي جمعي و دولتي چندان کارگر نبوده و هنوز به مثابة يک اعتراضِناب در «کانون» صداي ستمديدگان قرار دارد. به حاشيهراني او از سويِ رسانههاي ملي و ادبياتِ مليگرايانه سبب شده تصويرِ او نابتر و درخشندهتر گردد. نه رهبرانِ کنوني هزاره توانستهاند خلاء مزاري را جبران نمايد و نه حذفِ عمديِ او از رسانهها و ادبياتِملي ره به جايي برده است. مزاري، همان شکافِ مطلق در دلِ کليتِ ملي است که با «غيبت» از دلِ اين کلي، کليتِ آنرا با پرسش مواجه ميسازد. به رغمِ آنکه برخي به صورتِ مضحک کوشش ميکنند، از مزاري چهرة ملي بسازند، «مزاري»، با «غبيت» خويش از «رسانهها» و «ادبياتِملي» باطنِ دروغين اين «کليتِجعلي» را عريان ميسازد. به لحاظ نظري مفاهيمي چون «ملي» و «مليت» نه حقيقتهاي عيني بلکه «دروغها»ي برساختهاند، خطاست اگر با گنجاندنِ «مزاري» در بطنِ اين مقولههاي برساخته او را به «دروغ» بدل کنيم و اساسا محال است مزاري به حيثِ حقيقتِ انضمامي مقاومت با اين مفاهيمِ دروغين همخواني داشته باشد. مزاي بيانِ نابِ انتقادي است که هم رهبران و روشنفکرانِ هزاره را که از طريق «ادغامِ حذفي» در ساختارقدرت تحت مراقبت، بهداشتي، ستروني استحاله شدهاند به بادِ ريشخند ميگيرد و هم حکومتِ مدعيِ دموکراسي و برابري و قومِ حاکمي را که تلاش ميکند با «حذفِ ادغامي» مردم هزاره،تاريخ را به عقب و به دورانِ عبدالرحمن برگرداند، از بنياد با پرسش مواجه ميسازد. مزاري بيرونبودگي ناب و دليلِ عيني و انضماميِ نقدِ قدرتِ ناعادلانه است؛ يگانه تصوير نابي که در زمانِ «جنگ» و «صلح» از نظمِ ستمپيشة رسمي بيرون قرار دارد؛ تصويري مقدسي که هيچگاه قدرتِ رسمي نتوانست او را در درون خود هضم کند. او حقيقيتر و بزرگتر از آن است که در چارچوبِ ادبياتِ ملي ـکه تماماً مبتني بر حذف و ادغام استـ جاي گيرد. اين بيرونبودگيِ نابِ مزاري را در قياس با مخالفانش بهتر ميتوان دريافت که به طورِ کامل در ساختارِ ظالمانه و ناـحقيقت هضم شدهاند. در برابرِ مزاري، اين تصويرِ شکافانداز در پيوستارِ ستم تاريخي، تصوير مخالفانِ مزاري، در زمان «جنگ» و «صلح» زينتبخشِ اداراتِ فاسدِ دولتي، گذرگاههاي معاملة موادمخدر و ديگر مکانهاي وابسته به اين نظامسياسي کنوني است که با قدرت ناکارآمد و غيرعادلانه حاکم کاملا همخواني دارند، اما تصويري مزاري هنوز با ساختارِقدرتِ رسمي موجود که چونان قدرتهاي پيشين بزرگترين مانع استقرار عدالت در افغانستان است، سرِ ناسازگاري دارد و به مثابهي يگانه تصوير ناب و بهتمامي عدالتخواه، وضعيتِ نابرابر موجود را نفي ميکند.
از همين اکنون بايد اعتراف کنم که تاملِ نظري در بارة مزاري از آنجا که نوعي «زخم» است و ناقوسِ عزاي زنجيرة پايانِ ناپذيرِ زخمهاي نو و کهنة «مسکوتگذاشته» را در تارهاي وجود ما به صدا ميآورد، چندان آسان نيست و انتظار تفکرِ رياضيـمنطقياي کاملا عاري از جهتگيريها عاطفي دستِ کم براي ما که شاهدِ زندة فاجعهها هستيم، انتظارِ غيرمنطقي و نا بهجا خواهد بود. شايد به همين دليل است که مزاري در «بيانِ ستمديدگان» يا به موضوع سخنان موجز و تغزلي بدل ميگردد که بخشي عظيمي از «ادبياتِ فاجعه» به اين امر مربوط است يا به بازروايي و بازگويي «تروماي عاطفي» و «پرگوييهايي بيخط و ربطِ خطابي» واعظان و سخنرانان و سياستمداراني منحصر ميشود که تنها براي اقناع و شايد هم سرگرم کردنِ «عوامالناس» کاربرد دارد. نگارنده نيز به حيثِ عضوي از گروه ستمديده ادعاي آن را ندارد که از بيانِ «تغزلي» و «خطابي» کاملا فاصله ميگيرد با اين حال تلاش خواهم کرد تا آنجا که در تابِ و توان من است اين موضوع را به صورتِ تئوريک دنبال نموده و با خطوطِ نظريِ خاص و مفاهيم ويژهاي که کاملا با خطوط نظري ارتباز دارند منظورم را بيان کنم. تامل در اين موضوع از آنرو ضروري به نظر ميرسد که بدون «مزاري» تاريخ افغانستان قابل فهم نيست و بدون «تاملِ نظري» مزاري را نخواهيم فهيمد؛ مزاري عنصرِ غيررسمي تاريخ و «صدايِسکوت» است واز آنجا که «سکوتماترياليستيترين بيانِ تاريخ» ستمديگان است و به واقع «غيبتِ سخن»، غيبتِ عدالت را آشکار ميسازد، ترجمة اين سکوت به صدا ما را در فهمِ گذشته، حال و آيندة ما يقينا ياري خواهد رساند. حتي به لحاظ روششناسي و متدولوژيک نيز ميتوان با منطقِ «امرخاص(particular))»، اما حقيقي، زنده و انضمامياي چون مزاري سرشتِ افغانستان را بيشتر فهم کرد، تا سخنهاي بيربط و افسانهسازيها، افسانهسراييها و افسانهسوزيهاي قدرتِ رسمي. يعني درک کليت تاريخي بر مبناي منطق امر خاصي که معطوف به حقيقتي کلي و جهانشمول است، ميتوان اعماقِ تاريخ را کاويد نه با جعليات و «آريابازي» و عتيقهپرستي که از ويژگيهاي بارزِ ادبياتِملي ما به شمار ميروند.
به هر تقدير اگر از شعاردادنها و نگرشهايِ عاطفي و احساسيک و وضعيتِ گاه حاد و گاه نيمهحاد احساساتگرايي که تا حدودي ويژگي اصلي «بيانِ ستمديدگان» به شمار ميرود، فاصله بگيريم، آنگاه «سخن معنادار»گفتن در بارة مزاري، آنهم بدون آگاهيِ تاريخي و تفکر در بابِ فاجعههاي اخلاقي از يکسو و سلبِ هرگونه حيثيتِ بالقوهگي ازمردمِ هزاره و به تبعِ آن، تلقي اين مردم به مثابة هستياي کاملا تعينيافته، فاقد حق و به شکل «حياتِ برهنه» توسطِ قدرتهاي قومي از سوي ديگر، ناممکن خواهد بود. اساسا سخنِ معنادارگفتن در بابِ مزاري از يکسو به گذشة تاريخي ميرسد که هزارهها استثنايِ برسازندة آن هستند و از سوي ديگر ميبايست ناظر باشد به وضعيتي که در آن هزارهها به مثابة هستيِ متعين، شيءشده و ناتوان از انجام هرگونه تصميمِ راديکال بدل شدهاند. سوية تاريخي اين بحث به گذشتههاي دور و به طور مشخص قتلِ عام دورانِ عبدالرحمن(1892-1893( بر ميگردد که اگر نگوييم براي همه، دستِکم براي هزارهها پديدآورندة «وضعيتِ اضطراري»اي گرديد که به «وضعيتي دائمي» در تاريخ معاصر بدل شد، يعني به قاعدهاي که تا هنوز پابرجا است. به لحاظ نظري ادغامِ حذفي و حذفِ ادغامي هزارهها، در سياست را بايد هسته بنياديِ شکلگيريِ حکومتِ قومي در افغانستان دانست؛ «افغان» نه هستي قائم به ذات، بلکه هستيِ «قائمبهغير» است، اين غير اما کسي نيست جز هزارهاي که «افغانيت» قاعدههايش را بر نفي آن استوار نگه ميدارد. نخستينبار در زمانِ عبدالرحمن بود که قدرتِ قومي علاوه بر حاکميت بر «قلمرو»، تلاش کرد بر «تن» نيز حاکميت داشته باشد. فقط غصبِ سرزمينِ هزارهها برسازندة قدرتِ قومي نبود، تنِ آنها نيز از طريقِ تکنيکهاي سياسي به موضوع انقيادِ و فرمانِ حاکم بدل گرديد. بردهگيري، اسارت، کارِ اجباري در کارخانهها و اردوگاههاي نظامي چيزي نبودند جز انقياد بدن از سوي حکومت. موضوعِ اعمال «فرمانِ حکومتي»، تن و «حياتِ» آنهاست و قدرت بيهيچ ميانجياي، بر «نفس» اعمال ميگردد.
اين ادغامِ حذفيِ آغازين را ميتوان واقعيتي تعينن کنندة تاريخ افغانستان دانست؛ واقعيتي که هم شکلگيري و هم بقا و زوال سياست را ميتوان با آن توضيح داد و بعدا خواهيم گفت که ويژگياي که مزاري را به حيثِ رهبرتاريخي از ديگر رهبران متمايز ميکند «تصميمِراديکال» و «انقلابي» و «ايجادِ وضعيتِ اضطراريِ واقعي» بود که در برهة از تايخ فرمول «حذفِ ادغامي» و «ادغامِ حذفي» را تا حدودي جابهجا و الگوي تاريخي «قاعده» و «استثنا» را دگر گون کرد. اما پيش از پرداختن به ويژگيهاي مزاري بايد الگويِ تاريخياي را که «حذفِ ادغامي» برسازندة آن است به لحاظ تئويک توضيح داد.
«2»
تاريخ حاکميتِ متمرکز در افغانستان با «ريختنِ خون» و «نقضِحيات انسان هزاره» آغاز گرديد. قتلِ عام عبدالرحمن اصليترين فاجعه بود؛ فاجعهاي که پس از آن هزارهها به «حياتِ برهنه» بدل شدند و علاوه بر سرزمينهاي شان، «تنِ» آنها نيز در انقيادِ نيروي حاکم درآمد. توضيحتاريخي «انقيادِتن» و «کنترلِ جسم» توسط «قدرتِ حاکم» يکي از اصليترين موضوعاتي ديدگاههايِ متاخر فلسفهتاريخ و سياست به شمار ميرود، اما به هرحال يادداشتِ حاضر بيشتر بر نظرية «جورجو آگامبن» نظريهپردازچپ معاصر مبتني است؛ نظريهاي که «وضعيتِ استثنايي» کارل اشميت و «تزهاي در بابِ فلسفة تاريخ» و «نقدخشونت» والتربنيامين را پيشفرض ميگيرد. قهرمانِ اصلي ديدگاه آگامبن «هوموـساکر» است؛ «هوموساکر» مفهومي است که با وضعيت مابعد عبدالرحمنِ هزارهها کاملا تطبيق ميکند. در ادبياتِ آگامبن «هوموساکر» کسي است که هم از حوزة قانونِ الهي بيرون قرار ميگيرد و هم از حوزة قانونِ بشري، اما همزمان، درون هيچ قانوني نيز مورد قبول نميباشد؛ در نتيجه هر کسي ميتواند او را بکشد بدون آنکه کشتنِ او جرم تلقي گردد. به سخني ديگر«براي هوموساکر هر شهروندي ميتواند نقشِحاکم يا پادشاه را ايفا کند. هوموساکر همان عضوِ اسثنايي است که نه درون قانون و نه بيرون قانون است، بلکه شکاف يا مرزِ ميان قانون و خشونت، تمدن و توحش را در بطنِ خودِ قانون تجسم بخشد. بنابراين ميتوان گفت که او نشانة يک خلأ و غيبت است[i]»
هوموـساکربودنِ هزارهها و شکلگيري اين ذهنيت که از قتل عام عبدالرحمن به اين سو هرکسي ميتواند هزارهها را بکشد بيآنکه مجرم باشد، بر کسي پوشيده نيست. اسناد و شواهدِ تاريخي و تجربي زيادي در اين باب وجود دارد که ذکرِ آنها ما را از خطوطِ تئوريک بحث دور ميسازد. براساس اين چشماندازِ تئوريک، «هزاره» نشانة يک خلاء و «غيبت» است؛ غيبتي که حضور «کل» را توجيهپذير ميسازد. حضورِ استثنا از آنجا که در کلْ شکاف مياندازد، چه شکاف عقيدتي(رافضي) و چه شکافِ عيني(ساختارفيزيکي و بدني)، کل با حذف و ادغامِ همزمانِ استثنا و بدين طريق، با تعليق استثنا، کليتِ جعليِ خود را برميسازد. نسبتِ آن با کل، «نسبتِ بيرونبودگي» تام و تمام و در واقع «استثنايِ منقطع» است که پيشاـپيش در بطنِ مفهوم «افغان» نفي شده است. کل چيزي را مشخص نميکند و چنان که آدورنو ميگويد:«کل کاذب است.» استثنا اما همهچيز را مشخص ميسازد. در فقدانِ استثنا کل از هم فرو ميپاشد. کارل اشميت در نقد ديدگاه «نئوـ کانتي»ـهاي چون «کلسن» که معتقد بودند قانونِ را بايد آنچنان عقلاني و آهنين طراحي کرد که امکانِ تخطي وجود نداشته باشد، گفته بود که «حاکم کسي است که در وضعيتِ استثنايي تصميم ميگيرد[ii]» و آگامبن با پيکربنديِ تازه و ترکيبِ آن با ديدگاه «والتربنيامين» کوشش کرد منطقِ اعمال قدرت و خشونت، يعني منطق حاکميت و انتقالِ قلمروِ حاکميت از «سرزمين» به «قلمروِبدن» و در واقع حاکميتِ قدرت بر «مرگ» و «زندگي» انسانها را توضيح دهد. به باورِ آگامبن:«همپاي فرآيندي که به واسطهاش امر استثنايي همهجا به قاعده بدل ميگردد، قلمروِ حياتِ برهنه نيز که در آغاز در حواشي نظام متسقر استـرفته رفته بر قلمروِ امرسياسي منطق ميشود، و بدينسان است که حذف وادغام، بيرون و درون، و bios و zoē، بايد و هست، به درون از منطقهاي عدمِ تمايز تقليلناپذير پا ميگذارند. وضعيتِ اسثنايي که در يک آن حياتِ برهنه از نظامسياسي حذف و در باطنِ آن گرفتار ميسازد، به واقع در عين جدابودگياش همان مبناي پنهاني را برساخته که کل نظام سياسي بر آن استوارست.[iii]»
بربنياد اين منطقِ تئوريک ميتوان گفت هزارهها «نقطة عدم تمايز» و «وضعيت استثنايي» است که هرگونه «قدرتِ سياسي»، اعم از « قدرت واضع قانون» که مستلزم است با «نقصِ همة جانبة حيات»، «ريختنِ خون» و «فتح سرزمين» و يا «قدرت حافظ قانون» که به صورت «قانون» و يا «فتوايِ ديني» و «مذهبي» ضامنِ دستآوردهاي «نقضِ حيات» و حافظِ «سرزمينِ فتحشده» ميباشد، با طرد آنها تاسيس و يا استوار ميگردد. قدرتِ برسازنده در زمان عبدالرحمن با قومِ حاکم يگانه ميشود؛ استثنا(هزاره) به مثابة منطقهي عدم تمايز قاعده را بر ميسازد و «با تعليقش در آن خود را ادغام ميسازد. گوياترين مشخصة امر استثنايي اين است که : اين طور نيست که آنچه حذف ميشود، به واسطة حذفشدن،مطلقا فاقدِ هرگونه رابطهاي با قاعدة عام باشد… استثنا خودش را در نسبت با قاعده نگه ميدارد، آن هم در هيئت تعليق قاعده.[iv]»؛ يعني قاعده /عام دقيقاً خود را در نقطهي نفي يا شکاف/ خلأ حاصل از «نفيِ» استثنا بر پا ميدارد. مادامي که اين «نفي» وجود داشته باشد، قاعده سر پا خواهد بود و با منتفيشدن اين نفي، خود قاعده نيز فروميپاشد. آنچه با بحث حاضر ارتباط دارد، بدل شدن استثنا به «حياتِبرهنه» است که «مرگ» و «زندگي» او در اختيار حاکم است؛ به سخني ديگر در اينجا فرمانِ حاکم معطوف به «انقيادِتن» است، نه «قلمروِ سرزميني» و در واقع فتحِ سرزميني به هدفِ «فتحِتن» و حکمراندن بر «بدن» صورت ميگيرد؛ يعني بدن و نفس به صورتِ عريان و برهنه به امرسياسي و موضوعِ حکم حاکم بدل ميشود. حيثيتِ انساني از انسان سلب ميگردد و انسانِ «کسرشده از کل» از آنرو که فاقدِ هر نوع حيثيتِ بالقوگي است، ديگر انسان نيست؛ و بنابراين به «جانور» و به تعبير عبدالرحمن «خرِبارکش» فروکاسته ميشود، به شيئيتِ ناب، هستيِتعينيافته، رعيتِ خراجدهاي که براي هستياش نيز ماليات بپرادزد.
در چنين وضعيتي که استثنا موضوع اعمالِ قانون است و قانون در بطنِ حيات جريان مييابد، جز «تصميمِ راديکال» هيچ چيزي ديگري وضعيت را عوض نخواهد کرد. تنها با «تصميمِراديکال» و نه مبارزه در پناه قانون است که جزء، خود را از انقيادِ کل ميرهاند و از آنجا که کل نه «امر قايم الذات» بل برساختة استثناست، مقاومتِ استثنا(جزء) در برابر حذف و سرپيچيِ راديکال آن از ادغامشدن در کل، کل را نيز ويران ميکند. اگر استثنا بتواند وضعيتِ اضطراريِ را که براي او «قاعده» به شمار ميرود، بيرون از خود در حوزة حاکميتِ حاکمان نيز تسري دهد، در اين صورت زمينة تصميمگيري براي او فراهم خواهد شد. اما فقط و فقط با نيروي اعجاز «تصميم» است که جزء استثناء، کليتِ جعليِ کل را به آشوب ميکشد. در فقدانِ «تصميم راديکال»، «ايجاد وضعيتِ اضطراريِ واقعي» که امکانِ تصميم گيري براي استثنا فراهم آيد، ناممکن است. بدين لحاظ مزاري، را بايد در معادلة «اضطرار» و «تصميم» فهم کرد. بحران موجود جامعه هزاره به طور عام و «بحرانِرهبري» به طور خاص نيز چيزي جز «بحرانِ تصميمگيريِ راديکال» در «وضعيتِ اضطرار» نيست. تصميم، هم لزوما خارج از چارچوبِ قانون اتفاق ميافتد؛ در آن لحظهاي که قانون تعليق ميگردد. به لحاظِ تئوريک، تصميمگيري در چارچوبِقانون امر پارادوکيسکال است و «تصميم» و «قانون» مطلقا همديگر را نفي ميکند. «تصميمِقانوني»؛ مفهومي که درادبياتِ ما بهويژه در ادبياتِ گروه حاکم و گروههايي محکومي که از طريق ادغامِ حذفي در حکومت استحاله شدهاند، فروان به کار ميرود، يک مفهوم بيمعناست و خودش خودش را نقض ميکند. تصميم و قانون نقيض هماند. اين ناهمخواني بيش از همه در «وضعيتِ اضطرار» قابل درک است؛ لحظهاي که نفسِ قانون مطابقِ تصميم حاکم تعليق ميگردد و حاکم براساسِ قانون، قانون را ملغي ميکند، اما اين تناقض فقط در حوزة تصميمگيري حاکم نيست، هرجا تصميمي وجود دارد قانون نيست، زيرا تصميم بيرون از حوزة قانون جاي دارد؛ حتي حکمِ قاضياي که براساس قانون حکم ميکند، درست آن لحظه که قاضي تصميم ميگيرد حکم را امضا کند، تصميمي است خارج از حوزة قانون: تصميمِ شخصِ قاضي. تصميمِ قاضي مسيرِ قانون را عوض ميکند.
توضيحِ تئوريک اين مسئله ضرورتي ندارد. اين اشارة اجمالي بدان جهت بود که «قانون» و «تصميم» با هم در تضادند و همچنين قانون در «وضعيتِ اضطرار» کاربرد ندارد و البته وضعيتِ اضطرار چيزي نيست جز الغا و بياثرشدنِ قانونيِ قانون به حکمِ حاکم که نفس قانون اين حق را به او اعطا ميکند قانون را نقض کند. شايد بتوانم با يک مثال منظورم را توضيح دهم: ماجراي تجاوزِ کوچيها به بهسود. اين ماجرا نه تنها ناکارآمديِ قانون در شرايطِ اضطرار را توضيح ميدهد، بلکه خلاءِ «تصميمِ راديکال» هزارهها و نسبت «پاراـدوکسيکال» تصميم و قانون را نيز عيان ميسازد. در يک طرف «حذفِ ادغامي» وجود دارد(نيستکردن مردم بهسود)، در طرفِ ديگر «ادغامِحذفي»: استحالة بيچون و چراي نخبگان و رهبرانِ هزاره(فيالمثل محمدکريمِ خليلي) در ساختارِ قدرت. در نهايت پيجويي تجاوز به «بهسود» در چارچوبِ قانون به ضررِ قربانيان تمام شد و ره به جايي نبرد. مسئله بهسود تنها از طريق «تصميمِ راديکال» قابل حل بود: قيامِ انقلابي عليه تجاوز و ايجاد يک وضعيت اضطراريِ واقعي که در آن خطر پشتونها را نيز تهديد کند. بر مبنايِ ادبياتِ نظريِ اين بحث ميتوان گفت، بهسود منطقهاي عدم تمايزي است که قرباني بيرون از قانون و در عينِ حال موضوعِ اعمالِ خشونتِ قانون بود. قانون فقط و فقط بر «قربانيان» اعمال گرديد، درست همانجايي که «تصميم» وجود نداشت. به همين سبب بود که فرجامِ پيجويي حل مسئله در چارچوبِ قانون، زمينة تصميمگيريِ يکجانبة کرزي را در حوزة فقدانِ تصميمِ هزارهها فراهم کرد. کرزي، در چارچوبِ قانون فرمانيِ غيرقانونياش را که «ستم مضاعف» بر قربانيان بود، صادر کرد. اساسا «خلاء تصميمگيري هزارهها» زمينهاي تجاوزِ کوچيها به بهسود را فراهم کرد و البته در نهايت «تصميمِمردم» کابل تا حدودي وضعيت را دگرگون کرد، زيرا احتمال ميرفت وضعيتِ اضطرار تماميِ کابل و را فراگيرد و تا تماميِ افغانستان گسترش يابد، اما خلاء تصميمگيري در سطحِ رهبري اين تصميم را نيز بيفرجام گذاشت. به درستي، در تقاطع «اضطرار» و «تصميم» است که مزاري به حيث «تصويرِ جاودانِ لحظههاي خطر» درخشان ميگردد. مزاري ويژگيهاي بسيار داشت، اما بيش از همه قهرمانِ «تصميمگيريِ راديکال» در «لحظههاي خطر» بود. اين ويژگي را از آن رو بايد برجسته کرد که قانون، علاوه بر آنکه همواره توجيهگر قدرتِ گروههاي همارهفاتح است، در وضعيتِ اضطرار از اساس تعليق ميگردد؛ اما از آنجا که از زمانِ عبدالرحمن به اينسو هزارهها «حياتِ برهنه»ي هستند که در اضطرارِ مطلق به سر ميبرند، لذا در حوزة «تعليقِ دايمي قانون» قرار دارند و بنابراين تنها از طريق «تصميم» ميتوانند تاريخي را که با طردِ آنها برساختهشده، تغيير دهند. به هرحال فهمِ اين موضوع دشوار است، اما به رغمِ اعتراف به پيچيدگيهاي اين موضوع سعيشود با وفاداري به منطقِ تئوريک اين بحث را به پيش ببرم.
«3»
مزاري «وضعيتي اضطراري»و «هوموـساکر» بودن هزارهها را به درستي درک کرد. تاکيد پيوستهاي او بر «يادآوريِ صدسال سکوت» و ستمِ پشتونها بر هزارهها مبين آن است که «وضعيتِ اضطرار» را «قاعده» درک ميکرد؛ چيزي که تا هنوز حتي در تخيلِ روشنفکرانِ هزاره نميگنجد. از نقطه نظريِ تئوريک اين فهم از وضعيت را ميتوان، حقيقيترين درک از وضعيتِ ستمديدگان و سر آغاز بصيرتِ تاريخيِ نو، خلافِ جريانِ رود و نگرشِ راديکال نسبت به گذشته دانست. اين گفتة مزاري که «بيش از صدسال است که بالاي شما ستم شده و اگر هشيار نباشيد و تاريخ ار تغيير ندهيد اين وضعيت صدسال ديگر نيز ادامه خواهد داشت» بنيادِ فلسفيِ عميقي دارد. اگر با کمي احتياط و تامل اين فهمِ «مزاري» از تاريخ را به زبان «والتربنيامين» برگردانيم چنين ميشود: «سنتِ ستمديدگان به ما ميآموزد که «وضعيتِ اضطراري» در آن به سر ميبريم، قاعده است نه استثنا. بايد به تصويري از تاريخ دست يابيم که با اين بصيرت خواناست. آنگاه به روشني در خواهيم يافت که وظيفة ما ايجاد يک وضعيتِ اضطراري واقعي است، و اين کار، موضع ما را در مبارزه با فاشيسم تقويت خواهد کرد. يکي از دلايل وجود بخت پيروزي براي فاشيسم آن است که مخالفانِ فاشيسم، تحتِ عنوان پيشرفت، با آن ب مثابةنوعي قاعده يا هنجارِ تاريخي بر خورد ميکند.[v]»
درکِ مزاري از «قاعدهبودن» وضعيتِ اضظرار به لحاظ منطقي تلاش براي ايجاد «يک وضعيتِ اضطراريِ واقعي» را در پي داشت که حاکميتِ قومِ هموارهحاکم، ديگر نبايد «قاعده و هنجارِتاريخي» تلقي شود. آن دسته از رهبرانِ و نخبگانِ هزارهاي که در سالهايِ «حذفِ ادغاميِ غربِ کابل» توسطِ اقوام ديگر، به «ادغامِ حذفي» تن در دادند، معادلة «حذفِ ادغامي» و در واقع اين امر را که «وضعيتِ اضطراريِ» که براي ديگران «استثناء» به شمار ميرود براي انسانِ هزارهها «قاعده» است و «اگر هشيار نباشند تاريخ صدسال ديگر تکرار خواهد شد»، درست در نيافتند و قتلعامهاي دورانِ جهادرا «اين هم بگذرد» تصور ميکردند. وضعيتِ حاضر گواهي ميدهد که فهم مزاري از منطقِ تاريخ درست بوده و با منطقِ «سنتِ ستمديدگان» و سرگذشت آنها کاملا مطابقت دارد.
اما اگر ستم نوعي «سنت» است و وضعيتِ اضطرار خودِ قاعده، در اين صورت سه راه بيشتر وجود نخواهد داشت: يکم، پذيرشِ سنتِ ستم و حذفِ ادغامي؛ دوم گردن نهادن به ادغامِ حذفي راهي که مخالفانِ مزاري با جذبشدن در ساختارِ قدرت برگزيدند؛ سوم مقاومت و طغيان عليه وضعيت به هدفِ ايجادِ يک وضعيتِ اضطراريِ واقعي و باژگونساختنِ معادلة نابرابر تاريخ. انتخاب هريک از اين سه تاگزينه پيامدهاي متفاوتي دارند؛ گزينة نخست پذيرشِ بيچون و چراي سنت زورگويي و بيعدالتي است؛ گزينة دوم به خيانت به مردم منتهي ميگردد و گزينة سوم به تنهايي ايستادن در برابر تماميِ تاريخ است و به بهايِ ارزان به دست نميآيد. مزاري راه سوم را بر ميگزيند. گزينة نخست ادامة سنت گذشته است و بنابراين عنصر «تصميم» در آن دخالت ندارد، گزينة دوم پذيرشِ «تصميمِ ديگران»، اما گزينة سوم تنها گزينهاي است که «تصميم» به معنايِ واقعي کلمه رخ ميدهد. مزاري به جاي پيگيري حقوقِ هزارهها در چارچوبِ قانونِ تصويبشده از سوي مجاهدين، از طريق بسيجِسياسي و سازماندهي مردم آن قانون را از اساس بياعتبار اعلام نموده و وضعيتِ استثنايي را که تا آن زمان فقط براي هزارهها قاعدة تاريخي بود به وضعيتِ همهگير بدل ميکند، به قسمي که انسانِ هزاره صرفا موضوعِ اعمالِ خطر نيست؛ خطرساز هم هست؛ هزاره فقط کشته نميشود، ميتواند بکشد. به سخني ديگر مزاري وضعيتِ اضطراريايِ واقعي را به وجود ميآورد که امکان «تصميم»براي همة اقوامِ ساکن در افغانستان فراهم گرديد و از آنجا که مردمِ هزاره از ستمهاي تاريخي به ستوه آمده بودند و اين ستم در دورانِ جهاد، «در توافقنامة پيشاور» و توافقِ جمعيِ گروههايِ جهادي مبني بر نابوديِ تام و تمامِ مردمِ غربِ کابل، به صورت مضاعف و به همان شدتِ گذشته اعمال گرديد، با مزاري به حيثِ نماد «تصميمِ جمعي و تاريخي» همراه شدند و به برکتِ اين تصميم بود که صفحة تاريخِ افغانستان ورق خورد. تفصيلِ تئوريکِ اين امر که چگونه در درونِ ساختارِ متصلبِ قوميِ شديدا نابرابر «تصميم» رخ ميدهد در اين يادداشت نميگنجد و همچنين اين امر که چرا «فرد» يا «گروه» در لحظههاي استثناييايِ از مدارِ نظمِ بستة سياسي برکنده شده و استثنا قاعده را ويران ميسازد، اگر همچون «سورن کييرکهگارد» متاله «اگزيستانسياليست» نگوييم نوعي «معجزةالهي» است که راز و رمزِ آن را خدا ميداند، به يقين دشوار است و بدون پژوهش در تاريخِ ستمديدگان و تامل در نسبت حاکم و محکوم و حکم و شرايطِ که حکم اعمال ميگردد، فهم آن امکان ندارد. فرق فرد، و به بيان دقيقتر مزاري به حيثِ «انسانمعضلهدار(Problematic Man)» تاريخِ افغانستان، با ديگران آن است که وي چونان «ابراهيم» شهسوارِ ايمان، تصميم ميگيرد، حتي اگر اين تصميم براي ديگران ناخوشايند باشد. کييرکهگارد براي زندگي مراحلِ سه گانة را در نظر ميگيرد: زيباييشناختي، اخلاقي و ديني. گذار از مرحلهاي پايين به مرحلة بالاتر چندان نيست و «فقط ميتوان به ياريِ معجزه، يا جهش، از مرحلهاي به مرحلة ديگر گذر کرد، لازمة اين گذر آن است که کلِ جوهرِ آدميت تغيير يابد.» مزاري، از کسي خط نميگيرد، براساسِ دريافتش از وضعيتِ خطر «تصميم» ميگيرد. اگر منظورم را با مفاهيمِ تئولوجيکِ کييرکهگاردي بيان کنم که تا حدود زيادي کارل اشميت مفهوم «تصميمگيريِ در شرايط استثنايي» را وامدار ديدگاه اوست، ميتوان گفت گذار از مرحلة فرومانده(جواليگري) به مرحلة فراتر(برابري باديگران) فقط با يک تصميم امکانپذير است؛ تصميمي که با يک «جهش»، صاعقهآسا، يکباره و ناگهان فرود آمده و پيوستارِ متصلب تاريخ را پارهپاره ميکند.
اين امر که تحتِ چه شرايط و سازـوـکارهايي فرد «تصميم» ميگيرد و يا در چه مواردي «تصميمِ جمعي» در سيمايِ فرد ظهور مييابد، يکي از مباحث جدي «الهيات»، «فلسفه»، «تاريخ» و کلا «علوماجتماعي-فرهنگي» به شمار ميرود؛ در الهيات و فلسفه تحتِ عنوانِ «جبر» و «اختيار» و نسبتِ رابطة انسان و خدا؛ در علومِ فرهنگيـاجتماعي تحتِ عنوان نسبت فرد با نيروهاي اجتماعي-تاريخي. پرداختن به اين بحث ما را از بحثِ اصلي دور ميکند و تفسير و تاويلِ آن سبب ميگردد، بحثِ اصلي به حاشيه رانده شود. آنچه براي ما اهميت دارد آن است که جهش به مرتبهاي بالاتر، تفاوتي نيست از يک انسانِ گناهکار به انسانِ تطهيرشده و ياگروه فرومانده به جايگاه به مرتبهاي بالاتر بدون «تصميم» ميسر نيست. تنها با عنصر تصميم است که مسير تقدير تغيير دگرگونه ميسازد به قسمي که انسان تصميمگيرنده از زندگيِ روزمره فاصلهگرفته، آنسوتر از شکل فاقد محتوا، به زندگيِ اصيل و نيک دست مييابد. مزاري، از يکسو با تاريخ معضل داشت و از سويِ ديگر با استمرار آن؛ بنابراين به عنوان يک «انسانِ معضلهدار» ناگزيربود چونان «شهسوارِ ايمان» خطر کند و تصميم بگيرد. بيش از صدسال مردمِ هزاره «هوموـساکر» و «حياتِ برهنة» بودند که مرگ و زندگيِ آنها دستِ حاکمانِ جبار بود؛ هزارهها همان نقطة نقطة عدمِ تمايز و «وضعيتِ اضطرار» است که قانون و دين و اخلاق در موردِ آنها کاملا تعليق ميگردد. فرمانِ «قتلِ عام» و «نابوديِ کامل» آنها توسطِ اميرعبدالرحمن و فرمانِ «لغوِبردگي» آنان توسط «حبيبالله» خان هيچ تفاوتي ندارد. در هردو صورت قرباني قادر نيست «تصميم» بگيرد و «مرگ» و «زندگي» او با «تصميمِ ديگران» حاکمي رقم ميخورد که مالکِ مرگ و زندگيِ آنهاست و قرباني خصلتِ نوعيِ امکان و بالقوهگيِ خودش که بتواند «خوب» يا «بد» باشد و عملي را انجام دهد يا ندهد، از دست ميهد. حبيبالله به حيثِ حاکم قانون بردگي را لغو ميکند، بنابراين «حاکم واجدِ قدرتِ قانوني تعليقِ قانون است» و در نتيجه قانون در عين حال که قانون هست، قانون نيست و در واقع تيغِ تيز «فرمانِ حاکم» است که تصميم ميگيرد و به زندهماندن يا کشتن، آزادي و يا بردهبودن آدمها حکم ميکند. اگر در چارچوبِ نظريِ «جورجو آگامبن» وفادار بمانيم، ميتوان گفت در هر دوصورت حياتِ انسان هزاره نه بر يک «ارادهاي سياسي، بلکه بيشتر بر حياتِ برهنه استوار است، حياتي که صرفا تا آنجايي مورد حمايت قرار ميگيرد که به انقيادِ شخصِ حاکم(يا حق قانون) و مرگِ درآيد.(آگامبن، ص 18)»
مزاري، در صدد بر ميآيد «وضعيتِ اضطراريِ واقعي»اي را به وجود آورد که تماميِ اقوام بتواند «تصميم» بگيرند. درست در اين «وضعيتِ اضطراريِ واقعي» بود که امکان «تصميمگيري» به مثابهي ارادة سياسيِ معنادار و در جهتِ خلاف جريانِ رودِ تاريخ براي قربانيان فراهم گرديد. آنچه مقاومتِ هزارهها را تفسيرناپذير ميسازد و مزاري همچنان «صخرة تفسيرناپذيرِ تاريخ» باقي ميماند، امکانِ ايجاد فضايي تصميمگيري مردمي است که نه تنها از حد اقل امکاناتِ مالي و نظامي بيبهره بودند، بلکه تماميِ قدرتهاي بيروني حتي آنهايي که تصور ميرفت حاميانِ مزاري هستند، در از ميان برداشتنِ او «اجماع» داشتند. در آن زمان برگزاريِ مراسم مزاري در شهرهاي چون «قم»، «مشهد» و ديگر شهرهايِ ايران از سويِ «وزارتِ کشورِ جمهوريِ اسلاميِ ايران» ممنوع اعلام شد، زيرا اين «تصميمِسياسي» يک تصميمِ ناب و به بيان «کييرکهگارد» جهشِ معجزهآسايي بود که «شهسوارِ تصميم» را وا ميداشت به واديِ «خطر» گام نهد. تصميم صاعقهوار بر پيکرِ نظام ستمپيشه و يا نظامهاي وابستهساز فرود ميآيد و از آنرو که در ذاتِ هر تصميمي «انفصال» وجود دارد، اين «انفصال» سبب شد که تماميِ قدرتهاي داخلي و خارجي، اعم از مسلمان و غيرمسلمان با «تصميمِ مزاري» مخالفت نموده و در نابوديِ «غربِ کابل» دست به دستِ هم دهند. «شهسوارِ عدالت و تصميم» اما آن لحظهاي که قلبش با نورِ عدالت روشن ميگردد، بي پرواي ديگران و بدون آنکه به قلة بلندتر از خويش بنگرد، «تصميم» ميگيرد، در برابر «حذفِ ادغامي» طغيان ميکند و نسبت به «ادغامِ حذفي» که روية تام و تمامِ «لمپنيسيمِسياسي» و «سياستمدارانِ لمپن» و فاقدِ پايگاهِاجتماعيـتاريخي است و جامعه را از درون تهديد ميکند به طورِ کامل هشيار است و آگاه. ناديده گرفتنِ «عنصرِ تصميم» به حيثِ جوهر جنبشعدالتخواهي به رهبريِ مزاري سبب شده ماهيتِ اصلي آن از نظرها پنهان بماند و به گمانِ ما بدون تامل در اين عنصر، فهمِ مزاري امکان ندارد.
«4»
اگر به منطقِ تئوريک اين بحث وفادار باشيم، اکنون با قاطعيتِ تمام ميتوانيم بگوييم «مزاري، نه تنها تصوير لحظههاي خطر» ميباشد، بلکه «شهسوارِ تصميمِ لحظههاي خطر» نيز هست و «عدالت» را نه در «توزيعِ امکانات کمياب» بلکه در سطح «تصميمگيريِ توزيعِ منابعِ کميابِ مادي و انساني» مطرح ميکند. عدالتِ مزاري، عدالت در سطح تصميم است، نه «جيرهخواري» و «چشمانتظارِ لطفِ ديگران» بودن، که عملاً خلعِ ارادهي سياسي از خويشتن و خيانت هم به خويشتن و هم به کليتِ حقيقيِ کلِ مردم است. انحراف موجود از خطِ مزاري مغالطهاي است که عدالت را در «توزيعِ امکانات» طرح ميکند، نه در «تصميمگيري بر سر توزيعِ امکانات.» وزراء و معاونينِ تشريفاتي هزاره جذبشده در قدرت، نمايندگانِ پارلمانِ، واليهاي ولايات و کارمندانِ وزارتخانههاي بدون حق تصميم هيچ تاثيري در سرنوشتِ هزارهها نخواهد داشت. فاجعة بهسود به درستي نشان داد که «عدالت در تصميمگيري» وجود ندارد و نمايندگان و روشنفکرانِ هزاره به هستيِ مطلقا تعينيافته، شيء شده و موضوع بيميانجي قدرت حاکم بدل شدهاند. اين شيءشدگي و تعينيافتگي، خلاء مزاري در مقام رهبر «لحظههاي خطر» را که وضعيتِ استثنايي را تا متنِ قدرتِ حاکم توسعه ميداد، آشکارا نشان داد. اگر در يک طرف، بهسود، مطابق «حذفِادغامي» همزمان در بيرون و درون قلمرو قانون و حاکميت تعليق ميگردد، در سوي ديگر «نخبگان» هزاره به صورت «ادغامِ حذفي» در ساختارِ نظامِ فاسدِ کنوني کاملا تحت کنترل و مراقبت و نهايتاً ستروني و استحاله شدهاند. عنصرِ «تصميم» که جوهرِ عدالت و ميراثِ مزاري است، در اينجا وجود ندارد.
به هرحال، مزاري را بايد در معادلة «تصميم» و «اضطرار» درک و فهم کرد. مزاري تصويرِ جاودانِ لحظههاي خطر است و شهسوارِتصميم، پايداري و مقاومت است در شرايطِ محال و ناممکن. هنگامي که خطري ما را در کمين است، وقتي که توهين ميشويم، زماني که به سرزمينهاي ما تجاوز ميشود و ما توانِ آن را در خود نمييابيم که «تصميمِ راديکال» بگيريم، مزاري به حيثِ «تصويرِ لحظههاي خطر» جرقهزنان و غيرمنتظره درخشان ميگردد. تصميمگيري در لحظههاي دشوار نه تنها از مهمترين ويژگي مزاري است، بلکه «محک» و معياري است که درجة عيارِ «پيوندِ» مدعيانِ راه مزاري را با خود مزاري نيز مشخص ميکند. مدعيانِ راه عدالتخواهي در لحظات دشوارِ تصميمگيري در «کردار» و «گفتار» در برابر اين آزمونِ مشخص و تقلبناپذيرِ مزاري قرار ميگيرند. اگر بخواهيم به زبانِ بنيامين سخن بگوييم ميتوان گفت که يادآوريِ مزاري به «چنگآوردنِ آن خاطرهاي است که هماينک در لحظة خطر درخشان ميشود. ماترياليسمِ تاريخي ميخواهد آن تصويري از گذشته را حفظ کند که به صورتِ غيرِ منتظره بر آدمي نمايان ميشود، تصويري که تاريخ در لحظههاي خطر بر آن انگشت مينهد… عطية دميدن بر بارقة اميد فقط از آن مورخي خواهد بود که کاملا اطمينان دارد، در صورت پيروزي دشمن، حتي مردگان نيز ايمن نخواهند بود. و اين دشمن تا بهامروز هماره فاتح بوده است.[vi]»
با توجه به توضحيات فوق ميتون گفت که تصميمگيري در لحظههاي خطر ويژگيِ بارز بود و خلاء مزاري جز نبودِ «تصميمِ راديکال» براي ايجادِ يک «وضعيتِ اضطراريِ واقعي» که امکان تصميمگيري را فراهم ميسازد، چيزي ديگري نيست. به نظر ميرسد که در خلاء اين تصميم است که روندِ «حذفِ ادغامي» هزارهها روز بهروز تشديد ميگردد؛ پشتونها از طريقِ تجاوزهاي سرزميني تلاش ميکنند هزارهجات را به «وضعيتِ استثنايي» موضوع اعمالِ خشونتسياسي بدل نمايند. سوية شيءشدگي و ناتواني هزارهها از انجام يک «تصميم» و اقدام راديکال عليه ستمها و بيعدالتيهايي که پس از مزاري بر آنها اعمال ميگردد، بيش از هرجايي در فاجعة بهسود خود را نشان داد. به لحاظ تئوريک و تا آنجا که به بحثِ حاضر ارتباط دارد، فاجعة بهسود را که مطابق گزارشِ «سازمانِ ملل» بيش از «ششهزار خانه» ويران شده و بيش از صدنفر به صورت رقتبار به شهادت رسيده و تقريبا تماميِ دارايي مردم بهسود غارت و چپاول شد، خلاء «مزاري» را به انضماميترين وجه عيان ساخت و بنابراين بايد آن را معنادار دانست. تجاوز به بهسود و در برابر سکوتِ عام هزارهها و برخوردِ انفعالي در برابر اين فاجعه، پس از چهاردهسال جايِ خالي مزاري و ناتوانيِ هزارهها را مبني بر اتخاذ «تصميمِ راديکال» در شرايطِ اضطراري، به روشني عيان ميسازد. يک طرف فاجعة بهسود «حذفِ ادغامي» و نابوديِ تام و تمام مردم بهسود است، يعني قانون و حاکميتِ دولت ملي، مردم بهسود را بيرون از قانون قرار ميدهد و به دفاع از آنان برنميخيزد، درعين حال، آنان را درون قلمرو قانون قرار داده، با ارسال اردوي ملي و ديگر شگردهاي انضباطي، کنشهاي خودمختار و راديکال را از مردم سلب ميکند، و طرف ديگر «ادغامِ حذفي» و جذب و کنترلِ رهبران، فرهنگيان و روشنفکران و نخبگانِ هزاره در ساختارِ قدرتِ قومي و بانديِ موجود است؛ ساختاري که ماهيت آن مراقبت و نظارت، و انحصارِ کاربردِ خشونت در دستِ قانون است. در هر دو شيوه، اين هستيِ انسانيـسياسيِ هزاره است که تماماً سرکوب و نفي ميگردد. قدرت حاکم (قانون) و خشونتِ همبستهي آن، در يکسو با کشتار و نابودگري به حذف فيزيکي مردم هزاره اقدام ميکند و از سوي ديگر، با کنترل، تطميع و وعده و وعيد به وزرا، نمايندگان و مسئوليني که قرار است وضعيت مردم خود را بازنمايي کنند و در هر موقعيت در کنارِ صدايِ مردم حاضر باشند، حق اعتراض و هر نوع کنش سياسي را از مردم سلب و خنثي ميکند. پيگيريِ فاجعة انساني تا اين حد آشکار که در واقع «نسلکشي» است، در چارچوبِ قانونِ رسمي از سويِ سران و رهبرانِ و حتي روشنفکرانِ هزاره، ادغامِ حذفيِ آنها را در ساختار قدرتِ ناعادلانة موجود به خوبي نشان داد. وضعيتِاضطراريِ هزارهها فقط با يک «تصميمِ راديکال» که در آن «همچون غربِ کابل «استثنا»، «قاعده» را ويران سازد تغيير خواهد کرد، در غير اين صورت با توجه به تکنولوژيهاي جديد «انقيادِ تن» اين بار با خشونتي بيشتر اعمال خواهد شد. در چنين وضعيتهاي اضطراري و خطرناک است که تصويرِ مزاري درخشان ميگردد. دراين صورت آيا نميتوان گفت مزاري تصوير جاودانِ لحظههاي خطر است و در وضعيتي دايما اضطراريِ هزارهها در سيمايِ يک «تصميمِ راديکال» درخشان ميگردد؟
مارس 23, 2024 | مقالات
نسخه صوتی این مقاله را اینجا بشنوید…
ساختار سیاسی ـ اجتماعی جامعه افغانستان به گونه ای تولیت شده که در دوصد سال گذشته کمتر مجال و زمینه باز تولید ارزش های فرازمند را در ادبیات سیاسی و گفتمان ملی پیدا کرده است. تکرار و تداوم حاکمیت های تماتخواه و «خرد اندیش» عامل اصلی چنین سکون و سکوتی در مفاهیم و مأخذ ادبیات سیاسی بوده است.
رهبر شهید یک «پدیده» در ادبیات سیاسی جامعه افغانستان بود. او جسورانه مفاهیم و مصادقی را در گفتمان ملی ارايه نمود که منشاء تولیدات جدید و موجب ابداع واژگان بدیع در ابیات سیاسی گردید. دیدگاه ها و باز آوری های که در آن رهبر فرزانه در جهت پویای ساختار ایستای اجتماعی و پردازش مؤلفه های حاکمیت ملی مطرح نمود، به عنوان گزینه های فخیم یک «اندیشه کلان» سیاسی قابل مطالعه و پژوهش است.
مفاهیمی را که استاد شهید در تعامل پرتنش و خردگریز سیاسی معاصر افغانستان باز تولید کرد، نه یک مقوله روشنفکری، بلکه یک تدبیر و فهم جامعه شناسانه در حوزه سیاست علمی می باشد که ناظر بر درک عالمانه فراگردهای ساختاری و ایجاد تغییرات مقبول و مفید در سازمان سیاسی جامعه ی ساکن و ساکت افغانستان بوده است. تلاش های بلیغ او در جهت همگانی کردن «فهم سیاست» و کوشش های مجدانه اش بخاطر بسط همسازی و همسانی ارزش های سیاسی در عرصه ای ملی، نخستین بار در ادبیات سیاسی ما تدبیر، طرح، تولید و ارایه شده است.
تولید مفاهیم و ارزش های چون عدالت طلبی، برابری و توزیع ارزش ها،حقوق اقلیت ها، خویشتن یابی و دیگر باوری ملیت ها، توزیع عادلانه قدرت و حاکمیت سیاسی برای تمام اقوام، اصلاحات اداری، هم پذیری و دیالوگ سیاسی میان صاحبان قدرت، ایجاد جرأت و جسارت اجتماعی برای توده های محروم و محکوم، افغانستان فدرالیزم و… برای اولین بار و به صورت گسترده و شجاعانه در ادبیات سیاسی ما صورت گرفته است. آنچه که در بررسی این موضوع اهمیت اساسی دارد، طرح و تولید مبتکرانه و هوشمندانه ای چنین مفاهیمی در ادبیات سیاسی به عنوان آموزه ها و نمادهای ارجمند است تا کاربردهای آن همگانی گردیده و ذهنیت عمومی نسبت به آن ها گشایش پیدا نماید و در نتیجه مأنوس ساختن اذهان و افکار نسبت به این مفاهیم به ارتقای فهم و شعور سیاسی عامه انجامد. فرایند طبیعی این سیره و ثمره، گسترش و توسعه و غنای واژگان ادبیات سیاسی در سطح ملی خواهد بود. بنابر این، شناخت جایگاه و پایگاه رهبر شهید یک ضرورت اجتناب ناپذیر اجتماعی و تاریخی برای نسل حقیقت جوی امروز است ت چرا که این نیسل در معرض فهم ناگزیر سیاست و تحول گریز ناپذیر مفاهیم سیاسی قرار دارد، شناخت مزاری شهید به معنای درک حقایق بخش مهمی از تحولات و تطورات حساس تاریخ سیاسی معاصر است. تأمل بر آموخته ها و ساز و کارهای فرهمند آن بزرگ در عرصه سیاست، به روشن شدن بسیاری از نیازها و آرزوهای گمشده ای این نسل خواهد انجامید.
داده های او در ادبیات سیاسی، اکنون که کشور در آستانه تحولات جدید قرار گرفته، به آشکاری در تعامل ملی تطبیق و بازگویه می شود و این، اولاً جامعیت و کلان نگری اندیشه های سیاسی ـ اجتماعی آن رهبر جاودانه را در حوزه آرمان ها و گفتگوهای ملی قابل تطبیق می سازد و ثانیاً هوشمندی، دقت و آینده نگری بی بدیلش را در پیشگویی و داوری حقایق و واقعیت های پیچیده ای جامعه افغانستان می نمایاند. اکنون همه شاهیدیم گه گفته های آن شهید مبنی بر اصلاحات اداری، حقوق اقلیت ها و مشارکت اقوام در ساختار سیاسی بر زبان همگان جاری است و همه طرف های داخلی و جامعه بین المللی شرط اصلی تحقق و ثبات و صلح در افغانستان را تأمین حقوق شهروندان و مشارکت اقوام می دانند.
کلام آخر اینکه، رهبر شهید مفاهیم غنی و فخیمی در حوزه ای ادبیات سیاسی ارایه و نیز تاریخ معاصر را پیش بینی پذیر نمود. شناخت و فهم این مفاهیم و تاریخ، از یکسو دایره واژگان ادبیات سیاسی فسیل شده ای ما را گسترده می سازد و از سوی دیگر، توانایی، درک و تحلیل نسل امروز و آینده را از داده های سیاست و عناصر ادبیات سیاسی بطور فوق العاده ای غنا و فربی می بخشد.