نگاه تطبیقی به ‌اندیشه و مشی سیاسی استاد مزاری و مهاتما گاندی

نگاه تطبیقی به ‌اندیشه و مشی سیاسی استاد مزاری و مهاتما گاندی

 

نسخه پی دی ایف این نوشته تحقیقی و تحلیلی…

مقدمه

یکی از راه‌های شناخت بیشتر شخصیت‌های بزرگ سیاسی و مذهبی، مقایسه شیوۀ زندگی سیاسی، به‌ویژه سبک مبارزۀ آنها با دشمن و خدمات‌شان به نوسازی سیاسی کشور است. اینکه آنها در چه زمان و تحت چه شرایطی ظهور کردند، با چه کسی یا کسانی به مبارزه برخاستند و چرا و چگونه، بعضی از مهمترین محورهای این مقایسه‌اند. دو نمونه از این شخصیت‌های بزرگ، شهید عبدالعلی مزاری، رهبر فقید هزاره‌ها و گاندی، رهبر جنبش استقلال هند بودند. به‌رغم پاره‌ای از تفاوت‌های مهم میان این دو شخصیت برجسته، شباهت‌های زیادی بین سبک سیاسی آن دو و خدمت‌شان به نوسازی سیاسی افغانستان و هند وجود دارند.

هدف این مقاله، بررسی و ارزیابی این تفاوت‌ها و شباهت‌ها به‌منظور تعمیق و بسط شناخت‌مان از شخصیت شهید عبدالعلی مزاری و نوع و سبک مبارزه‌ و کمک ایشان به نوسازی سیاسی افغانستان‌ است.

  • مذهب و سیاست

بهره‌برداری نوین و عقلانی از سنت در نیمۀ اول قرن بیستم، گاندی و در نیمه‌های دوم قرن شهید مزاری را‌ به‌عنوان یگانه مثال‌های سیاست‌مداران مذهبی شناخته شدند. مهمترین ویژگی مشترک هر دو‌ آن است که هیچکدام جدایی بین مذهب و سیاست را نپذیرفتند. از یک سو، هر دو به سنت و ارزش‌های مذهبی سخت وفادار بودند‌‌1. از سوی دیگر، این وفاداری نه‌تنها باعث کناره‌گیری هیچکدام از صحنۀ سیاست نشد، بلکه آنها را به حضور و فعالیت در این صحنه واداشت. اظهارات مکرر گاندی و شهید مزاری  در این باره مؤید این ادعاست. برای مثال، گاندی گفته است: «دلبستگی من به حقیقت مرا به قلمرو سیاست کشانید و بدون تأمل و در نهایت فروتنی می‌گویم کسانی که مدعی‌اند دین با سیاست وجه اشتراکی ندارد، از دین هیچ نمی‌دانند2.  برای گاندی، سیاست محروم از مذهب، کثافتی است که همواره باید ازآن اجتناب جست3. در این باره گاندی می‌گوید: «من نمی‌توانم حتی یک ثانیه هم بدون مذهب زندگی کنم. بسیاری از دوستان سیاسی‌ام از وضع من نا‌امید و مأیوس می‌شوند، زیرا می‌گویند که سیاست من نیز از مذهب ناشی می‌شود و آنها درست می‌گویند. سیاست من و تمام فعالیت‌های دیگرم همه از مذهبم ناشی می‌شوند4. او حتی از این هم فراتر می‌رود و اظهار می‌دارد که هرگونه عمل و فعالیت یک مرد مذهبی باید از مذهبش ناشی شود5. شهید مزاری  نیز دارای همین دیدگاه بود. او هم بارها بر غیر‌قابل تفکیک بودن دین و سیاست تأکید ورزید به نمونه‌هایی از سخنان ایشان در این مورد بنگرید،‌ من فکر می‌کنم این افتخار بزرگ برای ما و شما کافی است که پیرو علی‌ و حسین‌ هستیم. شیعیان افغانستان در طول تاریخ‌ محروم بودند. حکومت‌های قبلی، شیعیان را از مشارکت سیاسی محروم کرده بودند. ما خواستار به رسمیت شناسی مذهب تشیع در آیندۀ افغانستان می‌باشیم.‌‌

بدین ترتیب، سیاست شهید مزاری‌ و گاندی بر زمینۀ دینی و سنتی استوار بود. از آنجا که هر دو‌ سیاست را نوعی تحقق اخلاق دینی می‌دانستند، به قدرت سیاسی دل نبستند، هرچند که آن را پذیرفتند. به عبارت دیگر، برخلاف اکثر انقلابیون و سیاست‌مداران امروزی که قدرت سیاسی بر‌ای‌شان هدف است، برای گاندی و شهید مزاری تنها یک «وسیله» بود؛ وسیله‌ای که به مردم امکان می‌دهد تا وضع خویش را در تمام مظاهر زندگی بهبود بخشند.

  • شیوه‌های مبارزه

اگر گاندی در اوایل قرن بیستم عزم خود را جزم کرد تا با استعمار بریتانیا به مبارزه برخیزد، شهید مزاری  در اواخر همین قرن، نظام کمونیستی منحط و مستبد را‌ از یک سو و استعمار کشور کمونیستی (شوری سابق) را از سوی دیگر به مبارزه‌ای سخت و بی‌امان طلبید.‌ نکتۀ جالب در مبارزات این دو رهبر، شیوه‌هایی است که هر‌یک برای نبرد با دشمن و متحد و بسیج کردن مردم خود بر ضد او برگزیدند. این شیوه‌های مبارزه، به‌رغم پاره‌ای تفاوت‌ها، تا حدود زیادی به هم نزدیک و شبیه‌اند و از شرایط خانوادگی، تاریخی، فرهنگی و یا مذهبی شهید مزاری‌ و گاندی ناشی می‌شوند.

اگرچه خانواده‌های هر دو مذهبی بودند، اما اعتقادات خانوادۀ گاندی اختلاطی عجیب بود از معتقدات و فرهنگ چینی، هندویی و اسلام.‌ در صورتی که خانوادۀ شیهد مزاری از پیروان جدی اسلام و مذهب تشیع‌اند. هم گاندی و هم مزاری در دوران نوجوانی، با مشکلات و سختی‌هایی روبه‌رو بودند.

به‌رغم این تفاوت‌ها، شیوه‌های نبرد هر دو رهبر با متجاوز از پاره‌ای جهات به هم نزدیک و شبیه بودند: هر دو نوع شیوه، برگرفته از مذهب یا سنت بود. هر دو نوع شیوه، ترکیبی از «نمادگرایی سنتی» و «عقاید اصلاح‌طلبی» بود. هر دو شیوه معطوف به «عمل» و در عین حال برگرفته از «آرمان» بود. هر دو سبک‌ از این توانایی برخوردار بود که تمام اقشار یک جامعه را، از توده‌های سنتگرا گرفته تا نخبگان غربگرا، برای ایجاد یک «انقلاب سیاسی» با هم متحد و یکپارچه و بسیج کنند.

همچنین شیوه‌های نبرد هر دو رهبر، تکمیل روش‌های مبارزۀ قبل بود. پیش از ورود گاندی به عرصۀ سیاست هند، مبارزۀ آزادیخواهانۀ دو روند کلی داشت‌6:

  • روش‌های مبارزۀ مسلحانه
  • خط‌مشی قانون اساسی

هردو رو‌ش اما شکست خورد و کشور به یک خط‌مشی جدید نیاز‌مند بود.‌ اکنون باید دید که‌ به‌طور مشخص شیوه‌های مبارزۀ این دو رهبر چیست و چه شباهت‌ها و تفاوت‌هایی میان آن دو وجود دارد.

2-1 جرئت و بسیج سیاسی

شهید مزاری  برای بسیج و اتحاد مردم بر‌ضد استبداد داخلی و استعمار خارجی از سه اصل «انتظار»‌، «شهادت» و «آرمانگرایی» که جزئی از سنت اسلام و تشیع محسوب می‌شوند، بهره گرفت. گاندی نیز برای نبرد با استعمار بریتانیا از سنت‌های هندو بهره‌برداری کرد و از دل آن اصل «آهیمسا» یا «عدم خشونت» را بیرون کشید و از نو تفسیر کرد.

از نظر گاندی‌ «عدم خشونت» و «نیروی حقیقت» چنان به هم پیوند دارند که عملاً تجزیه و تفکیک آنها غیر‌ممکن است. آنها مثل دو روی یک سکه‌اند. با این‌همه، از نظر او عدم خشونت وسیله است و حقیقت هدف. او در جستجوی حقیقت بود که عدم خشونت را کشف کرد. به باور گاندی، برای کشف حقیقت، هیچ راهی جز عدم خشونت نیست7. به عبارت دیگر، گاندی معتقد بود که هدف از عدم خشونت، استقرار نیروی حقیقت است علیه بی‌عدالتی این روش نوعی سرپیچی علنی از قوانینی است که به نظر گاندی و پیروانش ظالمانه بودند8. این عدم همکاری یا مخالفت مدنی، برخلاف روش متداول در غرب، از طریق مقابلۀ رودررو، سازماندهی مخالفت‌ها و پیدایش شکاف میان مخالفان و پیروزی یکی بر دیگری صورت نمی‌گیرد، بلکه از نظر گاندی باید بر پایۀ سازش و مصالحه و عدم نفرت از دشمن و حتی دوست داشتن وی استوار باشد. این نگرش، از عقاید سنتی هندی‌ها نسبت‌به مدیریت منازعه در سیاست و حقوق که معطوف بر داوری و مصالحۀ اجتماع است، تغذیه می‌شد.

از نظر مزاری‌ نیز «انتظار»، «شهادت»، «قیام کربلا» و یا آرمانگرایی‌ تاکتیک‌های مهم برای مبارزه با متجاوز و ستمگری در هر عصر و زمانی است. انتظار در مبارزۀ مسلمان امید و حرکت و جنبش می‌آفریند و شهادت، او را آماده فداکاری و از جان گذشتگی می‌کند و مرگ را در چشمش خوار و کوچک می‌سازد، آرمانگرایی او را به سمت هدف مشتاق می‌سازد. همانطور که اصل عدم خشونت گاندی ریشه در مذهب و سنت دارد، تاکتیک‌های مورد نظر شهید مزاری‌ (انتظار‌، شهادت و آرمانگرایی) نیز از مذهب و سنت نشئت می‌گیرد و به عقاید مذهبی مسلمانان در مورد چگونگی مقابله با ظلم و ستم و بی‌عدالتی مربوط می‌شوند.

مهمترین هدف مشترک شهید مزاری  و گاندی از این سبک مبارزه با متجاوز، زدودن آثار ترس و ضعف در پیروان خود و بازگرداندن «شجاعت و جرئت» به آنها بود‌9،  زیرا ‌سیاست‌های استعماری در هندوستان و افغانستان حس اعتماد‌به‌نفس و خودباوری فرهنگی را در میان مردم دو کشور از بین برده، آنها را در حد افراد ‌زبون و مقلد ‌تنزل داده بودند. بنابراین، هم گاندی و هم مزاری به‌خوبی دریافتند که شرط بسیج و متحد کردن ملت بر ضد متجاوز، بازگرداندن جرئت به آنهاست‌10. چنانکه احمد بهزاد، وکیل منتخب مردم در پارلمان افغانستان در یکی از سخنرانی‌هایش در  همایش مردمی گفت که شهید مزاری در هزاره‌های افغانستان اعتماد‌به‌نفس را زنده کرد، و به آنها جرئت را دوباره به ارمغان آورد؛ اعتماد‌به‌نفسی که سال‌ها توسط حاکمان و دولت‌مردان و همچنین استعمارگران داخلی و خارجی از بین برده شده بود. شهید مزاری جوانان را جسور، بی‌باک و نترس به بار آورده بود.

با این‌همه، برداشت آن دو رهبر نسبت‌به جرئت تا حدودی متفاوت بود، هرچند که در نهایت، بنابر پاره‌ای از دلایل که به‌زودی توضیح داده خواهند شد، در عمل به هم نزدیک می‌شوند. از نظر گاندی، جرئت، که مستلزم نوع خاصی از فداکاری و خود‌کنترلی است، از عدم خشونت ریشه می‌گیرد. عدم خشونت اوج شهامت و قلۀ دلیری است و زور و خشونت نشانۀ مسلم ترس. گاندی این مسئله را چنین بیان می‌کند: «من خود زمانی ترسو بودم و تا وقتی می‌ترسیدم به زور و خشونت متوسل می‌شدم. فقط از موقعی که بر ترس خود چیره شدم به ارزش عدم خشونت متوجه گشتم. به همین دلیل بود که می‌گفت‌11 «عدم خشونت را نمی‌توان به کسی که از مرگ می‌ترسد یا نیروی مقاومت در خود نمی‌بیند تعلیم داد.»

بدین ترتیب، از نظر گاندی عدم خشونت حاصل پیکار درونی است، نه ترس. شجاعت و جرئت در نیروی روحانی و درونی نهفته است و نه در نیروی جسمی و مادی. جرئت به معنای به دست آوردن حقوق از راه تحمل رنج شخصی است که درست صورت مخالف مقابله و مقاومت با اسلحه است. جرئت یعنی خود‌کنترلی و خودرنجی محض، توسل به نیروی حقیقت و نه نیروی جسمی، مقاومت ارادی کامل انسان در برابر ارادۀ متجاوز و نه ناتوانی و شکست اراده یا تسلیم شدن در برابر سرنوشت، مقاومت منفی و عدم همکاری بدون مبادرت به اقدام تلافی‌جویانه و قربانی ساختن خود ونه قربانی کردن دیگران‌12. بی‌جهت نیست که گاندی گفته ا‌ست ملتی که برای فداکاری و قربانی دادن نامحدود آماده شده است، می‌تواند به مدارج عالی ارتقاء یابد … ملت با عظمت هند مرگ را چون بالشی در نظر می‌گیرند که می‌توان بر آن سر نهاد و استراحت کرد. چنین ملتی دارای آن نیرویی است که سرانجام می‌تواند متجاوز را برجای خود بنشاند‌13.‌ مردی که به هنگام مقابله با خطر همچون موش رفتار کند، حتماً باید ترسو نامیده شود. چنین شخصی در قلب خود به خشونت و نفرت متوسل خواهد شد و اگر دستش برسد دشمن خود را بدون کمترین احساس ناراحتی خواهد کشت. مسلماً چنین کسی به‌کلی با عدم خشونت بیگانه است14.

گاندی در توضیح شیوۀ عدم خشونت خود می‌گوید وقتی که من از انجام کاری که وجدانم نمی‌پذیرد خودداری می‌کنم، نیروی روحی خود را به کار می‌برم. آنگاه برای روشن‌تر شدن مسئله اظهار می‌دارد: «مثلاً حکومت کنونی قانونی وضع کرده است که شامل من هم می‌شود، اما من آن را دوست نمی‌دارم. اگر با زور و خشونت، حکومت را مجبور به لغو این قانون سازد، چیزی را به کار می‌برم که می‌توان آن را نیروی جسمی و مادی خواند. اما اگر از این قانون اطاعت نکنم و کیفری را هم که برای این سرپیچی تعیین شده بپذیرم، نیروی روحی خود را به کار برده‌ام که شامل قربانی ساختن خویش می‌شود15. بنابراین از نظر گاندی، اگر فردی که به‌لحاظ امکانات ظاهری و جسمی ضعیف و ناتوان است در مقابل حریف تسلیم شود یا فرار کند، این نشانۀ بزدلی است و اگر قدرت خود را برای وارد کردن ضربتی بر حریف خویش به کار برد و در این راه جان دهد، این کار دلیری و دلاوری خواهد بود، اما عدم خشونت نیست. ولی اگر گریختن را موجب شرمساری بداند و بدون وارد کردن ضربتی بر دشمن به مقاومت بپردازد و در سرجای خود بمیرد، این مفهوم درست مقاومت با عدم خشونت و همراه با دلاوری و دلیری است. به همان اندازه گاندی، بلکه بیشتر‌، شهید مزاری نیز بر جرئت و شجاعت تأکید کرد‌16. او نیز مثل گاندی معتقد بود که تحمل درد و رنج بر خویش به انسان قدرت روحانی و در نتیجه جرئت می‌بخشد. او نیز اعتقاد داشت که کسی که از خدا بترسد از هیچکس و هیچ چیز نمی‌ترسد. مزاری نیز چون گاندی بر آن بود که هرکس در مقابل دشمن از خود ضعف نشان دهد و فرار را بر قرار ترجیح دهد یا تسلیم او شود، بزدل و ترسو است. با این‌همه، مزاری‌، برخلاف گاندی، جرئت و شجاعت را در عدم خشونت منحصر نکرد. از نظر وی، گرچه عدم خشونت و بخشایش بهتر است از خشونت، اما در شرایط اجبار و اضطرار توسل به خشونت مجاز است، مشروط بر اینکه به قصد و نیت الهی و به‌منظور انجام وظیفه باشد و نه پیروی از هواهای نفسانی. به عبارت دیگر، از نظر شهید مزاری‌ دفاع از خویش در مقابل دشمن امری عقلانی و منطقی است. همین نیت و قصد خالص است که در اندیشۀ شهید مزاری‌، جنگ از حالت مبارزۀ محض یا جنگ عریان دور می‌شود و به‌صورت «جهاد» یا «جنگ مقدس» در‌می‌آید. که این نوع مبارزه برای دفاع از خود را در مقاومت غرب کابل و جنگ‌های ویرانگری که  از طرف حکومت وقت و گروه‌های اسلام‌گرای‌ افراطی‌ مذهبی‌ چون سیاف بر هزاره‌ها تحمیل شد را به‌وضوح دید.

بدین ترتیب، برداشت شهید مزاری  از جرئت و شجاعت نه به‌طور کامل با طرز تلقی غربی‌ها منطبق است (زیرا از نگاه آنها جرئت و شجاعت صرفاً در خودنمایی و پیروزی ظاهری و جسمی برخصم خلاصه می‌شود، بی‌آنکه مسئلۀ نیت و انگیزه یا خود‌رنجی و خودکنترلی و خداترسی مطرح باشد) و نه با نگرش گاندی، بلکه تلفیق و ترکیبی از آن دو دیدگاه یا به عبارت دقیق‌تر هیچ‌یک از آن دو دیدگاه نیست. مزاری گرچه اساس نظر گاندی را مبتنی بر اینکه در مواجهه با دشمن باید خویشتن‌دار و خود‌کنترل بود پذیرفت، لیکن بر آن بود که هرگونه تلاش و اقدامی برای خود‌کنترلی نباید از حدود عقل و منطق تجاوز کند. دوست داشتن متجاوز و عدم نفرت از وی و بخشایش او تحت هر شرایطی و به‌طور مطلق از ساده‌اندیشی است و ممکن است عوارض و خساراتی جبران‌ناپذیر در پی داشته باشد. با این حساب، پرخاشگری و قاطعیت و سازش‌ناپذیری و حتی استفاده از زور و خشونت در صورت لزوم و تحت شرایط خاص مجاز است و منطقی و معقول.

در یک کلام، از نظر مزاری نه جرئت ناشی از عدم خشونت محض قابل‌قبول است و نه جرئت ناشی از خشونت محض، بلکه جرئت قابل‌قبول ایشان ترکیب و تلفیقی است از هر دو، هرچند که در شرایط عادی تا حد امکان عدم خشونت بر خشونت برتری دارد. یا به عبارت دیگر، عدم خشونت اصل است و خشونت فرع و استثناء.

سیرۀ عملی شهید مزاری  در مقابله با متجاوز، مؤید مطلب فوق است. مزاری با بیداری حس هویت و بازگرداندن جرئت و اعتماد‌به‌نفس به افغانستانی‌ها، مخصوصاً مردم هزاره، تنها مردم را تشویق و تحریک به راهپیمایی و تظاهرات آرام کرد و حداکثر از آنان خواست، از قوانین حکومتی که هزاره‌ها در آن هیچ سهمی ندارند، سرپیچی نمایند؛ مثلاً مردم به دولت مالیات نپردازند. هرچند که در صورت لزوم توسل به قدرت نظامی و مقابلۀ خشونت‌آمیز با رژیم را نفی نکرد. بلکه برای دفاع از مردم هدایت داد تا نیروه‌های مبارز در مقابل ستمگر خاموش نباشد و از مردم بی‌گناه محافظت نماید، که توسل به خشونت فقط به خاطر این بود تا بتواند جلو یک نسل‌کشی را که برمردم بی‌دفاع هزاره در غرب کابل و دیگر جاها تحمیل شده بود را بگیرد.

بعد از پیروزی جهاد مردم افغانستان بر حکومت کمونیستی وقت نیز همین شیوۀ توسط شهید مزاری دنبال شد؛ یعنی اصل بر عدم خشونت بود، لیکن در پاسخ به توطئه‌های داخلی و خارجی چون ‌جنگ‌های داخلی یا قتل‌عام مردم بی‌گناه افشار، راکت‌باران مناطق برچی (‌غرب کابل) توسط نیروه‌های سیاف و دولت وقت به رهبری برهان الدین ربانی، به‌ویژه جنگ تحمیلی علیه مردم هزاره در غرب کابل‌، شهید مزاری  مجبور به صدور دستور دفاع عمل متقابل توسط کسانی شد که مورد هجوم متجاوز قرار گرفته بودند. همچنین در جریان جنگ‌های غرب کابل که از طرف دولت وقت و گروه‌های اسلام‌گرای افراطی مذهبی، بر مردم هزاره تحمیل شده بود‌17. شهید مزاری هیچ وقت جنگ را راه‌حل قضایا افغانستان نمی‌دانست، بلکه همیشه او معتقد بود که جنگ راه‌حل نیست، سیاست حذف قضیۀ افغانستان را پیچیده می‌کند و افغانستان را به سوی یک بحران بی‌سابقه سوق می‌دهد، او همچنین برای حل قضایای افغانستان راه‌حل‌های مناسبی را ارائه داد که ‌نشان‌دهندۀ ظرفیت بالای این رهبر سیاسی در افغانستان است.

به‌رغم تفاوت برداشت گاندی و مزاری از جرئت، آنچه ‌گاندی را به شهید مزاری  در این مورد نزدیک می‌کند، آن است که گاندی هم تحت شرایطی خشونت را مجاز دانسته است. یکی از این موارد «نامردی» است: «من خشونت را هزاران بار بر نامرد ساختن تمامی یک ملت و یک نژاد مرجح می‌شمارم.» ‌مورد دیگر «بزدلی» است: «من معتقدم که وقتی تنها راه انتخاب میان بزدلی یا خشونت باشد مسلماً من اعمال زور و خشونت را توصیه می‌کنم.» به همین دلیل، وقتی که پسر ارشدش از وی پرسید که اگر در سال 1908 (موقعی که گاندی به قصد کشت مورد حمله و هجوم واقع شد) حضور داشتم وظیفه‌ام چه می‌بود؟ آیا می‌بایست بگریزم که کشته شوی؟ یا می‌بایست با نیروی جسمی و بدنی خود تا آنجا که می‌توانستم به دفاع از تو بپردازم؟ ‌گاندی پاسخ داد: «در چنین موردی وظیفه‌ات پرداختن به دفاع از من بود، حتی اگر توسل به زور و خشونت را ایجاب می‌کرد‌ند.»

با همین نگرش بود که در جنگ بوئر و شورش زولو و جنگ جهانی اول شرکت کرد و آموختن فنون به کار بردن سلاح را به کسانی که به روش‌های خشونت‌آمیز اعتقاد دارند، توصیه کرد. حتی او به هندی‌ها توصیه کرد که بهتر است برای دفاع از شرف و حیثیت خود به اسلحه متوسل شوند تا به‌شکلی خفت‌بار ز‌بون و ذلیل باقی نمانند و شاهد هتک حرمت و حیثیت خود نباشند. یا وقتی شنید که اهالی قریه‌ای در نزدیکی «بتیا» به‌محض هجوم پلیس به آنجا و غارت خانه‌های‌شان و مزاحمت برای زنان‌شان، آنجا را با بهانه پیروی از اصل عدم خشونت رها کردند و گریختند، از شرمساری سرش را پایین افکند و به آنها تذکار داد که مفهوم عدم خشونت او چنین نیست. سپس گفت که من از آنها انتظار داشتم که با نیرومندترین صورت به دفاع از کسانی که زیر حمایت‌شان هستند، برخیزند و بسیار طبیعی و مردانه می‌بود اگر با شمشیر از مال و شرف و مذهب خود دفاع می‌کردند و البته خیلی مردانه و نجیبانه‌تر می‌بود که بدون فکر آزار رساندن به مزاحمان و متجاوزان به دفاع می‌پرداختند.

ملاحظات فوق بیانگر آن است که روش عدم خشونت گاندی به جای اینکه خشونت را حذف کند، جهت آن را تغییر می‌دهد؛ یعنی «خشونت روحانی» را جایگزین «خشونت فیزیکی» می‌کند و خشونت روحانی گرچه مثل خشونت فیزیکی کاملاً تهاجمی است، ولی بی‌سر و صدا‌ست.

بدین ترتیب، به‌رغم برخی تفاوت‌ها در برداشت آن دو رهبر از شجاعت و جرئت، در مجموع سبک مبارزۀ هر دو برای مقابله با متجاوز بسیار به هم نزدیک و شبیه بود. هر دو رهبر، روش سیاسی و مسالمت‌آمیز را بر روش نظامی و خشونت‌آمیز ترجیح دادند. هر دو، به کمک بهره‌برداری از عقاید سنتی و باورهای فرهنگی و مذهبی مردم، آنها را دعوت به شرکت در اعتراضات و راهپیمایی‌ها و تظاهرات کردند، هر دو معتقد به بسیج و اتحاد مردم بر ضد دشمن از طریق فراخوانی آنها به سرپیچی و عدم اطاعت و مقاومت منفی و عدم همکاری و نافرمانی مدنی بودند و دعوت به تعطیلی عمومی کردند. هر دو به‌شدت مخالف با نامردی و خیانت و بزدلی بودند و گریختن از مقابله با خطرات و بلایا را با توجیه دفاع کردن از عزیزان خود را مذموم می‌دانستند. هر دو از مرگ استقبال می‌کردند و پیروان خود را نیز به آن فرا می‌خواندند. فقط شهید مزاری، برخلاف گاندی، حق دفاع و مقابله‌به‌مثل را در صورت اجبار و اضطرار و به نیت خالص و خیر نه‌تنها نشانۀ ترس و بزدلی نمی‌دانست، بلکه آن را عین جرئت و شجاعت می‌شمرد و اقدامی منطقی و معقول تلقی می‌کرد.

2-2  خویشتن‌داری (‌دین‌مداری) و غلبۀ سیاسی

هم گاندی و هم شهید مزاری ، توجه بیشتری به درون انسان داشتند تا به محیط بیرونی او. از نظر هر دو، نقطۀ آغاز هر اصلاحی خود انسان است. از این رو است که راه‌ یافتن به آزادی سیاسی مانند آزادی روحی تنها از راه تزکیه نفس تحقق می‌پذیرد. به عبارت دیگر، هر دو رهبر معتقد بودند که قبل از رهایی راستین ملت‌های‌شان از چنگ استبداد و استعمار، باید خود را از هرگونه هوا و هوس پالوده کنند. طبیعی است که آن دو شخصیت، این شیوۀ نبرد را از خود شروع کردند18. در سال 1906 به هنگام پیاده‌روی‌های شبانه (زمان شورش زولو) ، گاندی نخستین‌گام را در این راه برداشت و «برهماچاریا» یا «تسلط کامل بر نفس» را پیشه ساخت. اکنون او به این نتیجه رسیده بود که میل جنسی روح را تیره می‌سازد و از این رو آمیزش جنسی، فقط باید به‌منظور تولید مثل صورت پذیرد. گاندی با اقدامات ریاضت‌کشانۀ خود، به‌ویژه روزه‌های پی‌در‌پی، این باور را روز‌به‌روز در خود تقویت و کامل کرد و بعدها در سایۀ آن از چنان اعتماد‌به‌نفسی برخوردار شد که در «اشرام»‌های خود با زنان یا دختران عابد نشست و برخاست و تماس بدنی داشت و حتی تا آنجا پیش رفت که یکی از آنها را در بستر خود شریک کرد، بی‌آنکه هیچ رفتار ناشایست یا شهوانی از خود بروز دهد‌19. مزاری نیز از همان ابتدای جوانی به امر مبارزه با نفس و شهوت پرداخت و در راه خودسازی از هیچ کوششی فروگذار نبود. وی نیز این مبارزه را تا پایان حیاتش بی‌وقفه ادامه داد. اما مزاری، بر‌خلاف گاندی، اعتقاد داشت که خود‌کنترلی به معنای آن نیست که انسان از تمام لذایذ و امیال به‌طور مطلق دست بکشد، بلکه به معنای آن است که انسان باید میان آنها «تعادل» برقرار کند و در این اقدام از حدود منطق و عقل فراتر نرود؛ مثلاً به جسم و تن آسیب نرساند.

اگر کناره‌گیری مطلق گاندی از لذت و شهوت باعث شود که او را در ردیف عزلت‌گزینان و فراریان از مسئولیت اجتماعی و سیاسی قرار دهیم، سخت دچار اشتباه شده‌ایم. آنچه گاندی و مزاری  را، به‌رغم برداشت متفاوت‌شان از خود‌کنترلی، به هم نزدیک می‌کند، «عمل‌گرا»یی و مسئولیت‌پذیری آنهاست. هم گاندی و هم مزاری سنگین‌ترین مسئولیت‌ها را در دنیا به عهده گرفتند. هیچگاه از خطر جسارت و آشفتگی اوضاع نهراسیدند. گاندی خود یکبار گفت که من آرامش خود را در میان آشفتگی‌ها جستجو می‌کنم.

هم مزاری و هم گاندی عقیده داشتند که سلاح روحی تزکیۀ نفس، هرچند که نامحسوس به نظر می‌آید، اما نیرومندترین سلاح برای دگرگون ساختن محیط و سست کردن زنجیرهای اسارت خارجی است. آن دو رهبر، به پیروان خود آموختند که تنها کسانی که بر نفس خود سلطه دارند (خویشتن‌داری) می‌توانند بر مردم حکومت کنند و بر محیط سیاسی‌شان کنترل و غلبه داشته باشند. به همین دلیل، مزاری  بیش از هر چیز بر «مبارزه با نفس» تأکید داشت و موفقیت هر قیامی را مشروط به آن می‌دانست که برای «الله» باشد. گاندی نیز معتقد بود که از تجاربش در حوزۀ روحانی است که چنین قدرتی در حوزۀ سیاسی دارد. از این رو تأسف می‌خورد که چرا زودتر متوجه چنین نکته مهمی نشده است: «همۀ اعتقادم آن است که اگر به‌طور مداوم و پیوسته با ریاضت و خویشتن‌داری زندگی کرده بودم. اکنون انرژی و شور و اشتیاقم به اندازۀ هزار برابر بیشتر بود و من قادر بودم تا تمام آن را برای پیشرفت اهداف کشورم به همان اندازۀ هدف‌های شخصی‌ام به کار گیرم.

  • دموکراسی و حاکمیت مردمی

یکی دیگر از محورهای مورد علاقه وتوجه شهید مزاری  و گاندی، تلاش برای گسترش پایه‌های سازمانی زندگی سیاسی کشور خود و فراهم کردن زمینه برای مشارکت سیاسی مردمی بود که در این نوع حکومت تودۀ مردم بتواند در سیاست کشور خود سهیم باشد. این علاقه و توجه گاندی و شهید مزاری  نیز مانند علاقه و توجه‌شان به مبارزه با متجاوز، ریشه در سنت‌های مذهبی و فرهنگی داشت. بدین ترتیب، از یک سو هم مزاری و هم گاندی از جزئی از سنت (شهید مزاری از جز انتظار و شهادت و خویشتن‌داری و گاندی از جز عدم خشونت و خویشتن‌داری) برای مبارزه با استبداد و استعمار استفاده کردند و به کمک تجدید آن، توانستند مردم را بر ضد متجاوز بسیج و متحد کنند. و از سوی دیگر، با بهره‌برداری عقلانی و نوین از جز دیگر سنت (توجه به امور دنیوی و مادی و عقلانی و نوین) از جز دیگر سنت (توجه به امور دنیوی و مادی و عقلانی از قبیل رعایت دقیق نظم و انضباط، استفادۀ مؤثر و مفید از خود و وقت و منابع موفق شدند به استقرار و گسترش نهادهای سیاسی تخصصی مدرن و در نتیجه به نوسازی سیاسی کمک کنند.

یکی از مهمترین خدمات گاندی و مزاری به نوسازی سیاسی هند و افغانستان، کمک به نوع حکومت‌داری بود‌20‌ که از نظر شهید مزاری تمام اقوام ساکن در افغانستان حق دارند که برای آیندۀ خود تصمیم بگیرند و همچنین می‌توانند حق انتخاب و مشراکت سیاسی در سرنوشت کشور خود داشته باشند که در حکومت‌های دیکتاتوری گذشتۀ افغانستان اقوام، به غیر از پشتون، در تصمیم‌گیری‌ها سهیم نبودند. شهید مزاری برای اولین‌بار این تابو را در افغانستان شکست و حرف از مشارکت همۀ اقوام ساکن در افغانستان زد. در اثر تلاش‌های گاندی و شهید مزاری‌‌ توان سیاسی و بسیج افکار عمومی و اصلاحات اجتماعی و آزادی سیاسی افزایش یافت21. چنانکه رئیس‌جمهور اسبق افغانستان، محمد‌اشرف غنی، لقب شهید وحدت ملی را به خاطر همین حس ملی‌گرایی و تحکیم حکومت مردمی که اقوام ساکن در افغانستان از راه یک انتخابات عادلانه به سرنوشت سیاسی خود حاکم باشد، مفتخر گردانید‌22‌ و همچنین شهید مزاری بارها در اظهار نظرها‌ و سخنرانی‌های رسمی خویش ابراز داشته بود‌ که دشمنی اقوام در افغانستان فاجعه است و راه بیرون‌رفت از معضل جنگ‌های خانمان‌سوز داخلی، پذیرش همدیگر و رفتن به سمت یک انتخابات عادلانه با مشارکت همۀ اقوام، اعم از زن و مرد، بود.

هر دو شخصیت، اصل حاکمیت مردم، حق رأی عموم افراد بالغ، اصل هر فرد یک رأی‌ و انتخابات را قبول داشتند. هر دو رهبر، به دلیل درک بسیار عمیق‌شان از روانشناسی و روحیۀ مردم خویش، در مورد خصوصیات اخلاقی و سیاسی و اجتماعی داوطلبان مقام‌های نمایندگی در انتخابات، حساس بودند و ترجیح می‌دادند که همۀ اقشار، اعم از زن و مرد، حق دارند برای تعیین سرنوشت خود در آیندۀ کشور سهم داشته باشند‌ و اشخاص ساده، شریف و نیکوکار و وطن‌پرست از هر قوم، نژاد و مذهب  نامزد انتخابات شوند تا در مقامی که احراز می‌کنند وظیفۀ خود را بدانند و به داد میلیون‌ها انسان دردمند برسند و فقط در جهت خیرعامه خدمتگزار باشند.

با این‌همه، نه گاندی و نه مزاری‌، ‌اعتقاد کامل به الگوی دموکراسی کلاسیک غرب نداشتند. از نظر گاندی، انتخابات غیر‌مستقیم بهتر به مقصود می‌رسد تا انتخابات مستقیم. ووکاک‌ حتی معتقد است که گاندی به نظام پارلمانی عقیده نداشت.  گویا گاندی نسبت‌به احزاب سیاسی هم نظر خوشی نداشت، چون تصور می‌کرد به دنبال کسب قدرت سیاسی‌اند. در صورتی که نظر شهید مزاری‌ در این مورد مثبت بود مشروط بر اینکه فعالیت احزاب سیاسی مخل به مصالح ملی یا مذهبی نباشد.‌ به‌طور کلی، معیار شهید مزاری‌ در این مورد آن است که «هر فرد یا گروه و دسته‌ای‌ که بتواند خود را با خواسته‌های نهضت اسلامی در افغانستان هماهنگ سازد وبتواند حقوق همۀ اقوام ساکن در افغانستان را تأمین کند، در انجام فعالیت خود آزاد است. به‌علاوه، در نگاه هر دو رهبر به دموکراسی، «وظایف» بر «حقوق» افراد رجحان دارد. بی‌جهت نیست که هر دو تأکید زیادی بر ادای تکلیف داشتند‌23. ‌شهید مزاری در یکی از سخنرانی‌های خود ابراز داشت‌ ‌است که راه‌حل افغانستان را تنها‌ انتخاباتی می‌داند که دارای دو ویژگی باشد: یکم؛ آزادباشد و دوم؛ مردمی و فراگیر باشد: «ما معتقدیم که انتخابات باید کاملاً آزاد باشد و همۀ مردم افغانستان بتوانند در آن شرکت کنند. ما سیستم انحصار را به هر شکل و شیوۀ آن رد می‌کنیم و طرف‌دار شرکت کلیۀ مردم افغانستان، اعم از زن و مرد، پیر و جوان، و … برای تعیین سرنوشت سیاسی‌شان هستیم. این عادلانه نیست که مردان حق شرکت در انتخابات داشته باشند ولی زنان از این حق مسلم انسانی‌ـ‌اسلامی‌شان محروم باشند.»

بنابراین، دموکراسی مورد نظر گاندی و مزاری شهید، از آرمانگرایی و اخلاقیات تغذیه می‌‌کند و در عین توجه به فعالیت و قدرت سیاسی، می‌کوشد خود را از رواج سیاست عاری از اخلاق، قدرت توخالی در خدمات، فساد سیاسی و اقتصادی، نخوت دیوانسالاران دولتی‌ و انحطاط نمایندگان حاکمیت مردم دور نگه دارد. با این الگو، امید به پل زدن بر شکاف بین جهش و شتاب تکنولوژی و بحران فرهنگ معاصر، افزایش می‌یابد. بزرگترین امتیاز الگوی دموکراسی گاندی و مزاری تغییر کیفی در صورت و محتوای دموکراسی است. اگر در نظریۀ سنت‌گرایان بر صرف «هدف» و در نظریۀ جدید بر «وسیله» محض تأکید می‌شود، در الگوی دموکراسی مبتنی بر اصول اخلاقی و مذهبی گاندی و شهید مزاری‌، مزایای هر دو ملحوظ است و هر دو با هم همسازند.

  • حقوق زن وکودک

همچنین، هر دو رهبر معتقد به مشارکت سیاسی زنان بودند و زمینۀ این کار را فراهم آوردند. گاندی در این‌باره از اصل عدم خشونت کمک گرفت. خویشتن‌داری او‌ و تبدیل آن به یک سلاح سیاسی قوی از طریق مقاومت غیر‌خشونت‌آمیز و تأثیراتی که برای تحمل خشونت، بدون تلافی، در پی داشت، او را بی‌درنگ بدان سمت سوق داد که نتیجه بگیرد زنان بسیار مناسب و مستعد این وضعیت‌اند و زن تجسم صورت خارجی عدم خشونت است.

این باور گاندی نتایج بی‌شماری برای سیاسی کردن زنان هندوستان داشت، همانطور که برداشت مزاری شهید از اسلام در مورد زن نیز دارای همین نتایج بود. بدین ترتیب، هم گاندی و هم مزاری زمینۀ شرکت زنان در فعالیت‌های سیاسی را فراهم کردند و زنان افغانی و هندی در مبارزات برضد متجاوزان حضور چشمگیر داشتند. گاندی نیز چون  مزاری بر این نظر بود که زن حق دارد به جزئی‌ترین فعالیت‌های مرد بپردازد و به اندازۀ حق مرد آزادی دارد‌24. زن حق دارد که در محیط و قلمرو خاص خود همان مقام اعلی را احراز کند که مرد به دست می‌آورد. با این‌همه، او هم مثل مزاری معتقد بود که اگرچه زن و مرد وضع برابر دارند، اما یکی نیستند. زوجی هستند بی‌همتا که مکمل یکدیگرند. برای مثال، از لحاظ شکل، تفاوت‌های اساسی و حیاتی میان آنها هست. به همین جهت، گاندی نیز بر این باور بود که کارهای آنها هم باید متفاوت باشد. همچنین، گاندی چون مزاری بر این عقیده بود که زن نباید بیش از این خود را وسیلۀ شهوترانی مرد بشمارد و باید دست از جنون غیر‌عقلانی در تقلید از غرب بردارد. اگر چنین کرد آنگاه به‌عنوان مادر مرد و به‌عنوان سازنده و رهبر خاموش و بی‌ادعای مرد، مقام شایسته و افتخارآمیز خود را در کنار مرد احراز خواهد کرد. با در‌نظر‌داشت اینکه هم گاندی در هندوستان و هم شهید مزاری در افغانستان برای تأمین حقوق انسانی زن مبارزۀ خستگی‌ناپذیر نمودن جای هیچگونه شک و تردیدی وجود ندارد. چنانکه گاندی در‌ 13 سالگی ازدواج نمود، ولی بعد‌ها این کار را‌ خلاف تمام ارزش‌های انسانی دانست و علیه کودک‌همسری مبارزه کرد. گاندی البته با تحصیل زنان و اشتغال زنان در ادارات و همچنین شرکت در انتخابات و تصمیم‌گیری برای سرنوشت کشور و یا کارکردن در کار خانجات مخالفتی نداشته است، اما در عین حال بر این عقیده بوده است که خانه‌داری و تربیت فرزندان بایستی توسط زنان انجام گیرد. به گفتگوهایی با استاندارهای امروزی، گاندی را باید یک محافظه‌کار دانست. اگرچه با استاندارهای زمان حیات و زندگی گاندی، وی، بدون شک، فردی پیشرو بوده است. گاندی همیشه به این نظر بود که باید زنان آزاد شودند و مالک سرنوشت خود ‌گردند‌25. اما شهید مزاری در افغانستان از جمله رهبرانی بود که برای اولین‌بار بحث حقوق زن را مطرح نمود. استاد مزاری  در اعترض به کسانی که مخالف حضور و شرکت زنان در امور سیاسی واجتماعی کشور بودند، ‌گوشزد ‌می‌کند: «آنچه ‌به ما گزارش داده‌اند، نقش بيشتر را هم در آنجا خواهران انجام دادند. اين عجيب بود كه پس ازچهارده سال مبارزه و جهاد و زجر و تكليف، تعدادي از رهبران مي‌گويند: ‌نصف ازجمعيت ما، زنان حق ندارد براي سرنوشت‌شان حرف بزنند‌‌، ولي وقتي اين‌ها در پاكستان و اروپا نشسته بودند، اين خواهران قهرمان اين حركت را به وجود آوردند و مردم كابل جوشيد. به ما گفته‌اند كه از خواهران در جادۀ ميوند چادرش را گرفته، به سر يك افسر افغاني انداخته بوده و گفته بود: ‌تو غيرت افغانیگي‌ات رافرا موش كرده‌اي، اين چادر ما را تو سر بكن سلا حت را بده  كه ما ازخود دفاع كنيم.‌ من معتقد هستم كه اين حركت، حركتی سرنوشت‌ساز بود و ما بايد از اين روزها تجليل كنيم.»

گفتار فوق نشان‌دهندۀ نهایت توجه و دغدغۀ‌ استاد مزاری به مسئلۀ احقاق حقوق زن افغان و باز نشاندن آنها به جایگاه انسانی و الهی‌شان می‌باشد. این فریاد در شرایطی از زبان مزاری  طنین‌انداز می‌شود که عده‌ای از رهبران متحجر و بی‌خبر از اصول و ارزش های اسلامی، صریحاً ابراز می‌دارد که زن افغان، نقشی در حکومت آیندۀ افغانستان ندارد و حکومتی که زنان در آن نقش داشته باشند، غیر‌اسلامی است‌26. در قانون اساسی دولت ربانی نوشتند که صر ف مرد حنفی‌‌ حقِ کاندید شدن [برای احرازِ] مقام ریاست جمهوری را دارد؛ یعنی زنان چنین حقی را ندارند. مولوي يونس خالص، ‌عالم ديني اهلت سنت، ‌اصرار داشت حکومتي که زنان در آن نقش داشته باشد غير‌اسلامي است. اما استاد مزاری که هدف اصلی و آرمان اساسی وی تحقق عدالت اجتماعی، شکستن طلسم انحصار و استبداد بود، از حقوق و آزادی زن دفاع می‌کند و خواستار ایجاد حکومتی می‌شود که در پرتو آن، همۀ مردم افغانستان، اعم از مرد و زن، به حقوق‌شان رسیده و برابر و‌ برادروار زندگی کنند27. شهید مزاری ‌در یک مصاحبۀ اختصاصی که با ‌رسانه‌ای در کابل انجام داده بود، ضمن اشاره به نقش و جایگاه والای زن در تفکر اسلامی، با اشاره به حضور فعال زنان ‌در صدر اسلام‌، موضع کسانی را که مخالف حضور زنان در صحنه‌های اجتماعی‌ـ‌سیاسی، بودند، خلاف اسلام دانسته و یاد‌آور می‌شود: «زنان از کلیۀ حقوق انسانی برخورداد هستند و می‌توانند در همۀ عرصه‌های حیات اجتماعی‌ـ‌سیاسی کشور فعال باشند، انتخاب

شوند و انتخاب کنند.»

استاد شهید، در این گفتار کوتاه، اصول و کلیات نظریۀ خود را در‌بارۀ جایگاه و حقوق زن‌ اعلام کرده است. همانگونه که ملاحظه می‌شود، استاد مزاری‌ به جنبۀ انسانی زن توجه کرده و اظهار می‌کند که زن از همۀ حقوق انسانی بر‌خور‌دار می‌باشد. لذ ابتدا، باید دید كه یک انسان از آن جهت كه انسان است، فارغ از مسئلۀ جنسیت، نژاد، زبان، باورها و عقاید، و… چه حقوق و مزاياي حقوقی‌ای دارد. هر حقی را که یک انسان با این لحاظ داشته باشد، زن نیز به‌طور یکسان و برابر از آن برخوردار است. به‌خاطر همین مبارزات و عدالت‌خواهی‌های شهید مزاری در افغانستان بود‌28‌ که محمد‌اشرف اغنی، رئیس جمهور وقت افغانستان ابراز داشت‌ که شهید مزاری مسیر تاریخ در افغانستان را تغییر داد و همچنین او ابراز داشت‌ که شهید مزاری مربوط‌به یک قوم و یک قشر خاص نیست، بلکه او متعلق به همۀ افغانستان و بشریت می‌باشد؛ چرا که شهید مزاری عدالت اجتماعی و انکشاف متوازن را برای همۀ اقوام و مذاهب، اعم از زن و مرد، می‌خواست. چنانکه مهاتما گاندی نیز با مبارزات خود موارد ذکر‌شده را‌ می‌خواست که امروزه این نظریات و مبارزات برای فراهم کردن عدالت اجتماعی و رهایی از شر ستم و تبعیض، الهام‌بخش جنبش‌های عدالت‌خواهی در سراسر دنیا قرار گرفته است.

  • مبارزه با تحقیر، انحصارگرایی، ظلم و فاصلۀ طبقاتی

تاریخ افغانستان‌ مملو از واژه‌ها و عبارات تحقیر‌آمیز، ستم‌گرانه، انحصارگرایانه و بازتاب‌دهندۀ تفاوت طبقاتی است. دولت‌های حاکم در افغانستان، تعلق تباری به غیر از پشتون را حقارتی برای مردم می‌شمردند و تمام امتیازات شهروندی را بر اساس قومیت افراد اعطا می‌کردند. پشتون‌ها را مستحق حکومت و انجام وظیفه در امور مهم دولت می‌دانستند، تاجیک‌ها را در حد پایین‌تر از پشتون‌ها و هزاره‌ها و ازبیک‌ها را مستحق سربازی، جوالیگری و سایر وظایف پیش‌پا‌افتاده می‌دانستند. حتی حق آموزش نیز برای طبقۀ خاصی در نظر گرفته شده بود و سایرین از این حق محروم بودند.

نقیصۀ بزرگتر از تحمیل کردن چنین قوانینی، پذیرفتن چنین تحقیرها و قانون‌ها از سوی شهروندان بود، خشونت‌ها و زورگویی‌های پی‌در‌پی حاکمان سبب شده بود تا مردم به چنین روش‌ها و قانون‌هایی عادت کنند و در برابر آن سکوت نمایند. ایجاب می‌کرد که کسی بیاید و در برابر چنین تحقیر‌هایی بایستد.

مزاری آمد تا علیه انحصارگرایی و چنین تعصباتی قیام کند. او باور داشت که ریشۀ اصلی تمام فاجعه‌ها در کشور، انحصار‌طلبی و نادیده گرفتن حقوق دیگران است. او بیان می‌کرد: «ما حقـوق مردم خود را می‌خواهیم و انحصـار را نفـی می‌کنیم‌29.

بررسی زندگی‌نامۀ گاندی و خوانش سخنرانی‌های او در کشورهای آفریقای جنوبی و هند‌30‌ خود گواه مبارزات مداوم او در برابر نژاد‌پرستی است. گاندی نژاد‌پرستی را نوعی ‌بیماری می‌دانست. گاندی به‌عنوان مبارزی بشردوست، وجود فاصلۀ طبقاتی در مذهب هندو را یکی از نقایص عمدۀ این مذهب می‌شمرد. در حالی که خود پیرو همین مذهب بود، بر اساس نظریۀ ایده‌آلیستی که هندوئیزم نیز جزو آن است، انسان‌ها به ارواح‌‌ مختلفی چون صاحبان ارواح عالی و صاحبان ارواح شرور و زشت نسبت داده می‌شوند. بعضی از مردم در خارج از طبقه‌بندی آن‌ها قرار گرفته و نجس شمرده می‌شدند و به کارهای به‌ظاهر پستی مانند جاروکشی و پاک کردن مستراح‌ها می‌پرداختند.

گاندی در «سرگذشت من»‌ می‌گوید: «زنی نظافت‌چی که «اوکا» نام داشت و از نجس‌ها بود، به خانۀ ما می‌آمد تا مستراح‌ها را تمیز کند. اغلب از مادرم می‌پرسیدم چرا درست نیست که او را لمس کنیم و چرا دست زدن به او ممنوع است؟ به من تعلیم داده بودند که اگر اتفاقاً دستم به «اوکا» بخورد باید غسل مذهبی انجام دهم، هر‌چند ‌من از این دستور اطاعت می‌کردم، اما نوعی تبسم اعتراض‌آمیز هم بر لب داشتم که مفهومش آن بود که نجس شمردن اشخاص نمی‌تواند دستور درست باشد31

2-6  ساده‌زیستی و عدم اعتنا به مظاهر فریبندۀ دنیا

ساده‌زیستی یکی از مهمترین ویژگی‌هایی است که این دو پیشوای بزرگ را به هم ارتباط می‌دهد. عکس‌های به‌جامانده از گاندی و شهید مزاری و خاطرات یاران‌شان گویای تجمل‌زدایی و ساده‌زیستی آن‌هاست و این مورد نیازمند ‌شرح بیشتر ‌نیست.

همچنین شهید مزاری، منافع عمومی را بر منافع شخصی‌اش ترجیح می‌داد. او می‌گفت: «من هیچ منافعی غیر از منافع شما مردم ندارم‌32

  • از راه خدمت به خلق است که می‌توان خدا را شناخت

هدف مزاری برای خدمت به خلق، رسیدن به مقام و منصب نبود، بلکه خدمت به خلق یکی از خواست‌های درونی و اخلاقی او بود. او برای ارضای چنین خواستی برای مردم خدمت می‌کرد. استاد شهید قبل از اینکه به دیگران هدایتی دهد، اول خود آن کار را انجام می‌داد. حاجی نور‌حسن، یکی از سربازان شهید مزاری در خاطرات خود نقل می‌کند: «در دورانی که جنگ در غرب کابل شروع شد، من دکانداری می‌کردم. یک روز با ‌جمعی به ملاقات شهید مزاری در علوم اجتماعی رفتیم. من از همان لحظه مجذوب شخصیت شهید مزاری شدم؛ یعنی به باور من شهید مزاری یک جذبۀ خاصی داشت که هر کس با او می‌نشست، غرق در شخصیت و صداقت او می‌گردید. گپ‌های شهید مزاری دربارۀ این که «به مردم خدمت کنید» آن چنان روی همه اثر گذاشته بود که من با موتر شخصی‌ام از صبح تا ناوقت‌های شب می‌دویدم و هیچ احساس خستگی نمی‌کردم.»

گاندی نیز خدمت به خلق را خدمت به خدا می‌دانست، او در «سرگذشت من» بیان کرده است: «اگر با تمام وجودم به خدمت مردم و اجتماع پرداخته‌ام، دلیلش این بوده که می‌خواستم خود را به‌درستی بشناسم. من خدمت خلق را مذهب خویش ساخته بودم و احساس می‌کردم که از راه خدمت به خلق است که می‌توان خدا را شناخت‌33

2-8  ‌مدافع همه، روحیۀ وحدت‌طلبی و عدم داشتن تعصب

تعصب، مهمترین عنصری است که باعث عقب‌ماندگی یک جامعه می‌شود، چون منطق تعصب، منطق شایسته‌سالاری را نمی‌پذیرد؛ مردم افغانستان بیشترین آسیب را از این ناحیه متحمل شده‌اند. شهید مزاری،‌ مردی بود که همه را به یک چشم می‌دید و قومش را بر قوم دیگری برتری نمی‌داد. او مدافع حقوق همۀ اقوام مخصوصاً اقوام تحت ستم بود. او می‌گفت: «ما طرفدار ظلم یک ملت بر ملت دیگر نیستیم‌34.» «ما حقوق همۀ مليت‌ها را مي‌خواهيم. حقوق مليت‌ها به معناي برابري و برادري مليت‌هاست. دشمنی ملت‌ها در افغانستان فاجعه است. ما عاشق قیافۀ کسی نیستیم هرکسی که بتواند حقوق مردم ما را تأمین کند دستش را به‌گرمی می‌فشاریم.»

یکی از آرمان‌های مزاری بزرگ جاگزین شدن وحدت و همدلی به جای کینه و نفاق از میان مردم افغانستان بود، او فریاد می‌کرد: «ما وحدت ملی را در افغانستان یک اصل می‌دانیم‌35.‌» خواست ما تأمین عدالت، برابری و برادری میان مردم افغانستان است.

گاندی نیز چون مزاری تمام بشر را هم‌نوعش می‌دانست. گاندی در خاطراتش در «سرگذشت  من‌36‌» گفته است تمام اقدامات من از محبت تغییر‌ناپذیرم به جامعۀ بشری ناشی می‌شود. میان خویشاوندان و بیگانگان، هموطنان و خارجیان، سفید‌ها و رنگین‌ها، هندوها و هندیان دیگری که اعتقادات دیگر دارند، چه مسلمان‌ها، چه پارسی‌ها، چه مسیحی‌ها و چه یهودی‌ها هیچ‌گونه تفاوت و امتیازی نمی‌شناسم. شاید بتوانم بگویم که قلبم از چنین تشخیص‌ها عاجز و ناتوان بوده است. من حاضر نیستم به انگلستان یا آلمان زیان برسانم تا به هند خدمت کرده باشم.

2-9 ‌مسئولیت‌پذیری

مزاری می‌توانست مانند بسیاری از مدعیان امروزی، به خارج از کشور رفته و در کنارخانواده‌اش به کارهای شخصی‌اش بپردازد، اما او در قبال مردمش احساس مسئولیت می‌کرد و همین احساس بود که او را واداشت تا دوشادوش مردمش در تمام عرصه‌ها در افغانستان باشد. چنانکه ‌در آخرین سخنرانی‌اش بیان می‌کند: «از خدا هیچ‌وقت نخواسته‌ام، من بدون شما، در جایی بروم، شما را در معرکه بگذارم و جان خودم را سالم بدر ببرم. خواستم که در کنار شما، خونم این‌جا بریزد و در بین شما کشته شوم و در خارج از کنار شما هیچ، زندگی برایم ارزشی ندارد‌37.‌»

گاندی نیز خود را در برابر همنوعانش، به‌خصوص هموطنانش، مسئول می‌دانست و این احساس مسئولیت در او باعث شد تا قله‌های بلند شهرت و محبوبیت را بپیماید. گاندی در خاطرات دوران مکتبش می‌گوید: «‌به یاد دارم که یک بار هم تنبیه بدنی شدم. در آن موقع از خود مجازات زیاد ناراحت نشدم، بلکه بیشتر از آن جهت رنج می‌بردم که این مجازات کیفر عدم انجام وظیفۀ من شمرده می‌شد و به همین جهت، به‌تلخی می‌گریستم‌38.» گاندی، در 13 سالگی ازدواج کرد و از گفته‌های او بر‌می‌آید که به همسرش علاقۀ شدیدی داشت. او در مورد همسرش می‌گوید: «جدایی از او برایم تحمل‌ناپذیر می‌نمود (همان).» اما او بیشتر از علاقۀ شخصی‌اش، به وظایفش وابستگی شدید داشت. او می‌گوید: «با این اشتیاق حریصانه که برای او داشتم، اگر احساس دلبستگی شدید و آتشین نسبت‌به وظیفه در من نمی‌بود، چه بسا که یا دستخوش بیماری و مرگی زودرس می‌شدم یا در زندگی دشوار و تحمل‌ناپذیری غرقه می‌گشتم، اما برای هر روز صبح وظایفی مقرر وجود داشت که می‌بایست انجام داد. واگذاردن آن‌ها به دیگران هم برایم اصلاً مطرح نبود، همین عامل بود که مرا از سقوط در دام‌های بسیار‌ نجات داد (همان).»

نتیجه‌گیری

چنانکه ‌بیان شد‌ بزرگان و سیاست‌مداران کشور‌ها مشابهت‌ها و تفاوت‌هایی با یکدیگر دارند و شهید مزاری در تاریخ افغانستان نیز تفاوت‌ها و مشابهت‌هایی با سایر بزرگ‌مردان دارد. او چون نلسون ماندلا عدالت‌خواه ‌و چون گاندی مدافع مردمش بود و علیه تحقیر و تبعیض مبارزه می‌کرد.

در نتیجه باید گفت که مهمترین تفاوت میان شهید مزاری و گاندی، اصل عدم خشونتِ گاندی بود. ‌گاندی به خشونت متوسل نشد، اما آن را نفی نیز نکرد. بنابراین، شهید مزاری در حالی که همچون گاندی رهبر میلیون‌ها انسان بود، رهبر حزبی بود که شاخۀ نظامی داشت و از مردم خود در برابر مخالفان‌شان به دفاع نظامی می‌پرداخت. اما او طرفدار خشونت نبود و این خشونت از سوی سایر طرف‌های درگیر بر او، مردم و حزبش تحمیل شده بود. او فریاد می‌زد: «ما از دیر‌زمان مواضع خود را اعلام کرده‌ایم‌ که در افغانستان جنگ راه‌حل قضایا نیست.‌ ‌هميشه جنگ را ديگران عليه ما آغاز کرده‌اند و ما از خود دفاع کرده‌ایم.» چنانکه نلسون ماندلا نیز گفته بود: «در هند گاندی با یک قدرت خارجی طرف بود که در نهایت بسیار واقع‌گراتر و عاقبت‌اندیش بود. در حالی‌که سفیدپوستان حاکم بر آفریقای جنوبی اینگونه نبودند. مبارزۀ منفی به‌دور از خشونت، موقعی مؤثر است که نیروی مقابل‌تان به قواعدی که شما به آن وفادار هستید، پایبند باشد. اما اگر اعتراض مسالمت‌آمیز مواجه با خشونت شود، سودمندی آن از بین می‌رود. برای من عدم خشونت یک اصل اخلاقی نبود، بلکه یک استراتژی بود. هیچ خیر اخلاقی در استفاده از یک سلاح ناکارآمد وجود ندارد.»‌

مسئولیت‌پذیری و احساس مسئولیت در هردو رهبر (گاندی و مزاری) مانند خون در رگ‌ و قلب دربدن برای‌شان ارزش داشت‌ و هردو آن را یک اصل برای پیروزی و شکستن تبعیض و انحصار می‌دانستند. ‌دو رهبر راه‌گشایی برای ملت ستم‌دیدۀ هند و افغانستان شد و امروز سرمشق میلیون‌ها انسان قرار گرفته‌اند.

‌مزاری با مبارزه نفسگیر در برابر این ظلم آشکایر که به ملت مظلوم ازبیک، هزاره و ‌اقلیت‌های قومی ‌گفت می‌خواهیم دیگر هزاره بودن در این کشور جرم نباشد و خواهان حقوق انسانی ‌برابر و ‌سهم‌گیری ‌بر اساس شعاع وجودی همه در تصمیم‌گیری‌های سیاسی می‌باشیم. گفت: «ما حقـوق مردم خود را می‌خواهیم و انحصـار را نفـی می‌کنیم.» چنانکه زندگینامۀ گاندی و خوانش سخنرانی‌های او در کشورهای آفریقای جنوبی و هند خود گواه مبارزات مداوم او در برابر نژاد‌پرستی است، ‌به‌عنوان یک بیماری است.

ساده‌زیستی ‌از مهمترین ویژگی‌های دو پیشوای بزرگ است که آن دو را به هم مرتبط می‌سازد. ‌هردو رهبر ‌برای خود چیزی ذخیره نکرد‌ند و نمی‌خواستند، و تنها دارایی آنها خدمت به بشر و خلاصی آن از شر ستم و تبعیض بود. آنها سرمایه‌ای جز مردم خویش نداشتند.

شهید مزاری‌ ‌تعصب قومی، زبانی، سمتی و مذهبی ‌را منبع تمام بد‌بختی‌های کشور ‌در چند‌دهۀ اخیر می‌دانست. او برای مبارزه با این پدیده اصل همدیگر‌پذیری و «وحدت ملی‌» در افغانستان را مطرح نمود.‌

‌مزاری ‌زن را برابر با مرد می‌دانست. او همواره از مشارکت زنان در امور اجتماعی و سیاسی سخن می‌گفت.‌ چنانکه گاندی ‌می‌گفت: «زن کنیز شوهر نیست، بلکه همراه و شریک زندگی او است که در شادی و غم سهمی برابر دارند و به اندازۀ شوهر حق و آزادی دارد که راه زندگی خویش را برگزیند. من زن را مظهر مجسم بردباری می‌شمارم».

شهید مزاری، ‌خواستار تشکیل دولت اسلامی با سهم‌گیری و حضور همۀ احزاب و اقوام بود. گاندی نیز شدیداً به معنویات توجه داشت و می‌گفت: «در نظر من خدا و حقیقت کلماتی مترادف یکدیگر‌ند و اگر کسی به من بگوید که خدا، خدای ناراستی و خدای شکنجه و آزار است، من از پرستش چنین خدایی سرمی‌پیچم.»

منابع:

(1) ‌مراجعه شود به:

سالکان روشنایی؛ یادداشتی از موحد بلخی به مناسبت 22 حوت سالیاد شهادت شهید مزاری


(2) رامین جهانبگلو، «کنونی بودن گاندی» در: خجسته کیا (مترجم و گردآورندۀ مهاتما گاندی، در جستجوی حقیقت (تهران: نشر مرکز، 1372) ص 14، به نقل از نشریۀ Nonviolence Actualite شمارۀ مخصوص گاندی، پاریس 1991.
(3) گاندی، پیشین، ص 119.
(4) همان، ص 118.
(5) مراجعه شود به:
https://fa.wikishia.net/view/عبدالعلی_مزاری

(6) مراجعه شود به مهاتما گاندی فلسفۀ عدم خشونت (‌داکتر امین احمدی) ص 2 – 9.
(7) مراجعه شود به: گاندی، سرگذشت من، ص 21-35.
(8) جهانبگلو، همان مقاله‌.
(9- 14) مراجعه شود به: گاندی، سرگذشت من.
(10) مراجعه شود به سخنرانی احمد بهزاد (دقیقۀ 1:51 تا 3):

(15) خاطرات مهاتما گاندی (‌سرگذشت من) ترجمۀ مسعود برزین.
(16) مراجعه شود به: احیایی هویت (مجموعه‌سخنرانی‌های رهبر شهید “استاد عبدالعلی مزاری”.
(17) مراجعه شود به: احیایی هویت (مجموعه‌سخنرانی‌های رهبر شهید “استاد عبدالعلی مزاری” و یا مصاحبۀ او با ‌خبرگزاری:

(18) مراجعه شود به: خاطرات مهاتما گاندی (سرگذشت من)، همان.
(19) مراجعه شود به: کتاب خاطرات سیاسی رهبر شهید، گرد‌آورنده: حاجی مصطفی محمدی.
(20) مراجعه شود به: سخنرانی استاد مزاری از دقیقۀ 2-‌5:‌
https://youtu.be/Q_h57g7yi6c?si=26EcUhpCJoFomdtM ‌
(21) مراجعه شود به: وبسایت بی‌بی‌سی، گزارش سال 1394:
https://www.bbc.com/persian/afghanistan/2016/03/160312_k02-ghani-marzari
(22-23) مراجعه شود به: سخنرانی استاد مزاری در دانشگاه کابل (دقیقۀ 6 تا 10):

(24) مراجعه شود به: وبسایت بی‌بی‌سی، سوتیک بیسواس:
https://www.bbc.com/persian/world-features-45541484
(25-27) مراجعه شود به: سخنرانی رهبر شهید و همچنان مصاحبۀ او با‌ خبرگزاری:

(26) مراجعه شود به وبسایت روز‌نامۀ هشت صبح‌‌ و مصاحبۀ استاد مزاری:

قسمت سوم – موانع فرهنگی اشتغال زنان



(28) مراجعه شود به: وبسایت بی‌بی‌سی ‌عبدالعلی مزاری‌،‌ نگاهی به رهبر حزب وحدت اسلامی بعد از بیست سال (‌ایوب آروین، بی‌بی‌سی):
https://www.bbc.com/persian/afghanistan/2015/03/150311_mar_mazari_bio
و همچنین مراجعه شود به: پیام رئیس جمهور اسبق افغانستان، محمد‌اشرف غنی در سالیاد شهادت شهید مزاری:

(29) مراجعه شود به: احیای‌ هویت (مجموعه‌سخنرانی‌های رهبر شهید “استاد عبدالعلی مزاری” و همچنین مراجعه شود به: وبسایت بی‌بی‌سی‌:
https://www.bbc.com/persian/afghanistan/2015/03/150311_mar_mazari_bio
(36-31-33-30) مراجعه شود به: خاطرات مهاتما گاندی (سرگذشت من)، همان.
(32) مراجعه شود به: احیایی هویت، همان‌:

(34) مراجعه شود به: سخنرانی رهبر شهید و کتاب احیای‌ هویت، همان:

(35) مراجعه شود به: سخنرانی رهبر شهید (دقیقۀ 4-‌5 و کتاب احیای‌ هویت، همان: ‌

(37) مراجعه شود به: احیای‌ هویت، ‌مجموعه‌سخنرانی‌های رهبر شهید “استاد عبدالعلی مزاری” (آخرین سخنرانی رهبر شهید در غرب کابل‌ و یا سخنرانی تصویری او:

(38) مراجعه شود به: کتاب سرگذشت من، همان.
منابع متفرقه:
1- سخی ارزگانی، دیدگاه‌ها و نقطه‌نظرات شهید مزاری در حل بحران افغانستان، ماهنامۀ مشعل، ص5.
2- فریاد عدالت.
3- باقری، یار‌محمد، شکل‌گیری و تحول جنبش طالبان، 1385، ص150.
4- فریاد عدالت، ص55.
5- گاندی اثر شروین وکیلی ص 16، 15، 14.
6- ماهنامۀ عدالت و امید “ویژه‌برنامۀ مزاری، جمهوریت و صلح”
7- روز‌نامۀ اطلاعات روز، سال چهارم شمارۀ 791 ص 2.
8- ماهنامۀ عدالت و امید، ص 19‌–‌23 گفتگو‌ها ویژۀ استاد بلاغی.
9- ‌گاندی و مبارزۀ مسالمت‌آمیز “نوشتۀ علی وراستی” ص 97-127.
10- دوهفته‌نامۀ سیمای‌ خرد، سال نخست، شمارۀ پنجم، ‌ص 1-‌آخر.
11- روزنامۀ اطلاعات روز، سال دهم شمارۀ 2110، ص 8، عصر فقدان مزاری.
12- ‌ماهنامۀ شاهد ياران/ شمارۀ ۵۹.

 

 

مزاری؛ لبخند روزگار

مزاری؛ لبخند روزگار

 

«زمان با هزاره قهر بود و روزگار هزاره سیاه. در یکصد سال اخیر هیچ قومی مانند هزاره بداختر و شوربخت نبوده است. بعد از آن شکست حقارت‌بار و کشتار و شکنجه و اسارتی که امیر آهنین بر هزاره تحمیل کرد، در این یکصد سال هرگز هزاره، حتی برای یک لحظه، صاحب ملک و مال و عیال خود نبوده است. در فصل‌های خزان که کاروان‌های کوچی از هزاره‌جات عازم باجور و کرم اجنسی و وزیرستان‌ها می‌شد، هیچ کاروانی نبود که دست‌کم یک زن، دختر یا بچۀ هزاره را با خود نبرد. با عبور خزانی کوچی‌ها از هزاره‌جات، ده‌ها خانواده که اکنون دست‌رنج سال‌شان طعمۀ ایلغار کوچی‌ها شده بود، در آتش فراق و اندوه جدایی جگرگوشه‌های‌شان می‌نشست و با درد پنهان در دل، اخگر سوزان در جگر و لکۀ ننگ بر پیشانی به‌تدریج در قعر ظلمت و دهشت زندگی گم‌و‌گور می‌شدند. هزاره به زندگی بیولوژیک بازگشته بود. تمامیت حیات در هزاره به تلاش معاش و تقلای زیستن خلاصه می‌شد. سیاست برای هزاره حتی رؤیا هم نبود. سقف رؤیاهای هزاره تا «چاکلیت مینو» و «ملی‌بس» هم نمی‌رسید. گاهی که از بی‌دقتی روزگار و سهل‌انگاری زمانه، دست هزاره به چیزی می رسید، نزدیک بود که همگان از حیرت شاخ در بیاورند و با ناباوری می‌پرسیدند: «هزاره و چاکلیت مینو!‌»

با مزاری اما، روزگار به هزاره تبسم کرد. مزاری لبخند زمان در شام تار تاریخ هزاره، با هزاره است. او در میان ما پیام‌آور مهر و مقاومت و غیرت و غرور بود. او با پیام عدالت بر دروازۀ ستم کوبید، و بر دستگاه منسوخ و فرتوت سیاست ظالمانه خط بطلان کشید. ستم و جفا بسیار دید، اما کینه نورزید و راه مهر و مدارا گزید. مزاری طرح سیاسی نوی در‌انداخت که به‌رغم قار‌قار کلاغان بد‌اندیش و مردار‌خوار، هر ازبیک وطن‌پرست، هر تاجیک با‌انصاف، هر پشتون با‌وجدان، هر هزارۀ عدالتخواه و هر انسان ستمدیدۀ این سرزمین در آن احساس کرامت و بزرگی می‌کند. او به ملت افغانستان راه آشتی و هم‌پذیری را نشان داد، هزاره را صاحب آرمان و رؤیای سیاسی کرد و عدالت و کرامت ذاتی انسان را به‌عنوان قاعدۀ مناسبات انسانی مطرح کرد. امروز 22 حوت، روز معراج مزاری است. عروج خونین مردی که هزاره راه طولانی از تلاش محض برای بقا تا تلاش برای عدالت و صلح را با او پیموده است و مسیر درازتر و دشوارتری را در پیش دارد. دوستان، رفقا! درست است که دیگر مزاری در میان ما نیست، اما‌ ما دیگر انسانیم: مهر و مدارا و عدالت و انسانیت جزء رؤیاهای ماست. از بی‌مهری‌های زمانه دل بد نکنیم. با این رؤیاها اکنون زندگی ما معنا دارد. ما این معنا و رؤیا را از او داریم. یاد و نامش جاودان باد!»

نسل جوان؛ سرخوردگی سیاسی و ضرورت شناخت امروزی مزاری

نسل جوان؛ سرخوردگی سیاسی و ضرورت شناخت امروزی مزاری

 

پس از بیست‌و‌چهار سال از غروب مزاری، با آنکه او در میان بخش بزرگی از جوانان هزاره به یک نماد عدالتخواهی و معیار رهبری کاریزماتیک ‌بد‌ل شده است، اما اکنون این پرسش بیش از هر زمانی درخور تأمل و یافتن پاسخ است که نسل جوان ما چه شناختی از مزاری دارند و چرا نسبت‌به مزاری دلبستگی نشان می‌دهند؟
به نظر می‌رسد گرایش فزایندۀ زیادی جوانان و گروه‌های اجتماعی به‌ امرِ مزاری‌دوستی، بیش و پیش از آنکه مبتنی بر شناخت کارنامۀ مزاری باشد، یک حس نوستالوژیک می‌باشد که اساساً و عمدتاً ریشه و منشأ در چند مسأله و عامل بنیادین دارد:

  • احساس سرخوردگی نسبت‌به رهبران سیاسی کنونی هزاره

جوانان امروزی هزاره احساس می‌کنند با رهبران قومی‌شان زبان مشترک و حس همداستانی مشترک ندارند. این جوانان تصور می‌کنند که رهبران کنونی با اوتوریتۀ سنتی، دانش مذهبی، اشرافیت سیاسی و فاصلۀ طبقاتی خود نتوانسته‌اند و یا نمی‌توانند ترجمان خواسته‌ها و شأن و جایگاه سیاسی هزاره‌ها و پاسخگوی مطالبات و همگام با رشد نیازها و ضروت‌های مدرن و جدید این نسل باشند.

  • احساس نارضایتی نسبت‌به وضع موجود:

بسیاری از جوانان هزاره که در فضای آزادِ پس از بن، زمینۀ تحصیل و رشد فرهنگی و اجتماعی پیدا کرده‌اند و به آرمان‌های بلند اجتماعی و شخصی دل بسته‌اند، با دغدغه‌های امروزی و نیازها و ضرورت‌های مدرن در فضای دمکراتیک، خواهان احترام و جایگاه شایسته در جامعه و خواهان حضور و مشارکت مؤثر در نهادهای سیاسی‌ـ‌اجتماعی و فعالیت‌های اقتصادی و مدیریتی هستند. در موقعیت امروزی اما این نسل تصور می‌کنند که حضور کمرنگ آنها در ادارات دولتی، انزوای سیاسی وفقر اقتصادی، نوعی حس تحقیر سیاسی‌ـ‌اجتماعی برای‌شان پدید آورده است. بدین رو، آنها این حس عزلت و سرخوردگی را ناشی از حضور نامؤثر سیاستگران هزاره در نظام سیاسی می‌دانند که نتوانسته است منافع و اقتدار سیاسی‌ـ‌قومی هزاره‌ها را در عرصه‌های کلان تعامل ملی، تمثیل و تأمین کنند.

  • آموزه‌های سیاسی رادیکال

نسل جدید ضمن آنکه محصول دورۀ جدید است که در آن‌ آزادی‌های سیاسی و رشد فرهنگی و دگردیسی‌های اجتماعی و فکری قابل دیدن است، اما این نسل با آرزوهای بلند و رؤیاهای بزرگ و مدعاهای آرمانگرایانه، نسلِ رادیکال و منازعه‌جو و پرسشگر و با مطالبات حداکثری نیز می‌باشد. این نسل با رخداد تبعیض و تحقیر، عادت نمی‌کنند و تجربۀ زیستن در سیاهه‌های تاریک نسل‌های پیشین هزاره را بر‌نمی‌تابند. بدین رو است که مشاهدۀ تبعیض‌های سیاسی و حاشیه‌نشینی‌های اجتماعی و قومی برای‌شان غیرقابل هضم است. بنابراین، این نسل، غالباً بر این باورند که مزاری با گفتمان رادیکال سیاسی، فضای حاکم بر زندگی جمعی هزاره‌ها را به سمت وضعیت مبارزات و مطالبات انقلابی رهبری نمود و با قدرت تفنگ و زبان درشت، هزاره‌ها را به تغییر سرنوشت و عمل رادیکال سیاسی، آدرس داد.
بنابراین، با چنین شناخت و درکی، نسل نو هزاره در جستجوی گمشده‌ای به نام مزاری هستند و بدین رو هرچه زمان می‌گذرد، با تشدید سرخوردگی‌های سیاسی و اجتماعی درحوزۀ قدرت، چهره و نام مزاری در غبارِ درک حقیقی و داستان اسطوره‌ای درهم می‌آمیزد.

  • افزوده‌های مزاری بر ادبیات سیاسی

واقعیت این است که اگر شناخت مزاری در سطح نوستالوژی سیاسی متوقف شود و تبدیل به یک پرسش استراتژیک در زندگی و عمل اجتماعی نسل جوان هزاره قرار نگیرد، نه‌تنها مزاری را از محور یک سوژۀ گفتمان عقلانی‌ـ‌استراتژیک دور می‌سازد، بلکه از یکسو به یک سنت مذهبی متصلب در الگوی رفتار فرهنگی و گفتمان ضیق درون‌قومی محصور می‌کند و ازسوی دیگر، حوزۀ درک و شناخت این نسل را از عناصر مهم هویت، مصلحت و منافع و تعامل کلان برون قومی نیز منحرف و به بن‌بست و ایستایی استراتژیک می‌رساند.
شناخت واقعی از مزاری در این حقیقت خلاصه می‌شود که او یک رهبر سیاسی صاحب طرح استراتژیک و یک مبارز هدفمند بود. نقشۀ راه داشت و دارای الگوی روشن در طرح مطالبات قومی و تعامل کلان ملی بود. صادقانه برای این هدف مبارزه نمود و متعهدانه به دنبال طرح نقشۀ راه سیاسی کوشید و جسورانه مطالبات و شعارهای استراتژیک خود را بیان کرد.
او کلید‌واژه‌هایی را در ادبیات سیاسی مطرح نمود که امروزه به‌مثابه یک گفتمان عمومی در حوزۀ تعامل سیاسی و به یک فرهنگ مدنی در مطالبات اجتماعی پذیرفته شده است. دغدغۀ او «عدالت سیاسی» بود. برای شرح این مفهوم و طرح این دغدغه، مفاهیم و کلید‌واژه‌های زیادی را در دفتر ادبیات سیاسی ثبت کرد که امروزه، هم در مطالبات مدنی شناخته شده است و هم در در تعامل دمکراتیک قدرت سیاسی، جا افتاده است. بخشی از این کلید‌واژه‌ها در مفاهیم ذیل وارد ادبیات سیاسی شده است:
ـ دولت فدرال اسلامی،
ـ مشارکت اقوام در قدرت سیاسی براساس شعاع وجودی،
ـ تعدیل ساختارواحدهای اداری ولایت و ولسوالی براساس نفوس،
ـ رسمیت مذهب شیعه (در سطح کلان‌تر، این خواسته به معنای به رسمیت شناختن مفهوم تمام آزادی‌های مذهبی و اعتقادی در یک نظام سیاسی می‌باشد)،
ـ نفی تبعیض و انحصار،
ـ شأن اجتماعی و حقوق زن،
ـ برابری شهروندی در برخورداری از احترام و امتیاز،
ـ جرم نبودن هزاره در تعامل قومی‌ـ‌انسانی.

شخصیت، بصیرت و سیرت مزاری را در ذیل تعریف و شرح این مفاهیم کلیدی باید شناخت و تبدیل به یک گفتمان درون‌قومی و برون‌قومی ساخت. شرح و طرح این کلید‌واژه‌ها، روشن‌ترین راه و اساسی‌ترین چارچوب برای قضاوت و قناعت اجتماعی نسبت‌به رهبری و الگوی شناخت وی می‌باشد.
مزاری هرگز نیاز به تقدیس و برساختن رمزوارگی آیینی ندارد، بلکه شناخت او ضرورت بنیادین و عقلانی به تعمق و تدبر نسبت‌به این کلیدواژه‌ها و مفاهیمی دارد که او از سر درکِ درست سیاسی، تعهد تاریخی و صداقت قومی مطرح کرد.

  • عناصر کلیدی شناخت مزاری
  1. تبری از کیش شخصیت
    مزاری هرگز در عمل سیاسی و مبارزۀ حق محورانه‌اش، به‌خصوص پس از عبور از سازمان نصر و قرار گرفتن در جایگاه رهبری سیاسی هزاره‌ها‌ در سال‌های اخیر عمرش، دنبال کیش شخصیت نبود. بدین معنا که او حتا اگر زنده بود، دوست نداشت هواداران و پیروانش‌ شخصیت و جایگاه او را مقدس‌تر از آرمان‌ها و اهدافش بشمارند. کسانی که او را می‌شناسند به‌خوبی بیاد دارند که او در عمل، همیشه مقید به اخلاق و متعهد به قوانین تشکیلاتی و حزبی بود و اساساً بنیاد مبارزه‌اش بر اساس نفی کیش شخصیت و قدسیت‌زدایی از استبداد و مستبدان بود. بدین رو، نسل جوان می‌باید شناخت از مزاری را برمبنای دو عنصر مهم، یعنی نخست شخصیت اخلاقی و فردی او به‌عنوان یک فکت مهم رهبری و دوم گفتمان سیاسی و اهداف استراتژیک وی در عرصۀ قدرت، ساختارهای اجتماعی و تعامل کلان ملی استوار سازند. آیینی ساختن سیره و بصیرت مزاری و مقدس ساختن شخصیت و فردیت او، ارزش‌های مبارزه و جوهر کلام و پیام مکتب سیاسی وی را در غبار تصورات آیینی و نمایش‌های احساسی گم می‌کند.
  2. نقدپذیری
    من تا آن‌جا که در خاطرم باقی مانده، مزاری انتقاد‌پذیرترین رهبر سیاسی بود. حرف و نقد مخالفان و منتقدانش را با آرامش و صبوری گوش می‌داد، ولی با استدلال محکم وبرهان قاطع پاسخ می‌گفت. خوب به یاد دارم که پس از تشکیل «حزب وحدت» و پیش از آخرین سفر مزاری به بامیان، شبی در منزل سید عبدالحمید سجادی، با وساطت سید محمد سجادی جلسه‌ای با یکی از علمای معترض و منتقد که عضو شورای اتفاق بود و با جناح مربوطه‌اش به‌تازگی به حزب وحدت پیوسته بود، ترتیب یافته بود. آن شخص معترض که به دلیل تعلق به یک خانوادۀ صاحب‌نام، آدم نسبتاً شناخته‌شده‌ای در حزب خودش بود، نسبت‌به انتخاب ریاست شورای نمایندگی حزب وحدت در تهران، اعتراض و انتقاد شدید و پرتنش و تندی را متوجه مزاری نمود. مزاری بیش از یک ساعت چارقد نشسته، دست‌هایش را بغل کرده بود و چشمش را به زمین دوخته بود و با دقتی توأم با آرامش، انتقاد و اعتراض آن متعرض را می‌شنید. پس از اتمام نقد و اعتراض آتشین آن معترض، سرش را بالا کرد وپرسید: «گپای شمو خلاص شد بابهِ مَه؟» و پس از اطمینان از تمام شدن حرف‌های آن شخص، شروع کرد به صحبت و پاسخ دادن. حدودِ بیش از یک ساعت، پیوسته و با آرامش، یک‌به‌یک به موارد اعتراضات و انتقادهایش جواب داد. من شگفت‌زده شده بودم از این صبوری و منطق قوی و استدلال محکم مزاری. پس از تمام شدن صحبت‌هایش، فرد معترض لبخند زد و آرام گرفت و حتا سپاسگزاری نمود؛ گویی آب سردی ‌بر عطش درونش ریخته باشد.
    بیان این روایت برای این بود که نتیجه بگیرم، تا آن‌جا که من شناخت شخصی از مزاری دارم، او شنواترین رهبر سیاسی در برابر نقد و اعتراض بود. همانگونه که در حیاتش آزاد زیست و آزادانه و شجاعانه حرفش را زد، به منتقدانش نیز احترام و آزادی قائل بود تا نقد و اعتراض‌شان را بیان کنند. از همین رو است که باور دارم او، پس از مرگش نیز، هرگز راضی نخواهد بود پیروانش آزادی بیان و حق نقد را از مخالفان وی سلب کنند.
    مزاری‌ معصوم نبود؛ یک رهبر سیاسی بود. در عمل سیاسی، همیشه جای سهو و خطا وجود دارد. شناخت درست مزاری، تنها از مسیر تحسین و تکریم و سخنرانی‌های احساسی ملاها و سیاستگران شعارپرداز به دست نمی‌آید، بلکه با سنجش و نقد منصفانه، محققانه و آگاهانۀ عملکرد سیاسی او، کارنامه و پیکار سیاسی و مدعاهای بزرگ انسانی‌اش پیراسته‌تر دیده خواهد شد و درک عمیق‌تری از شخصیت و کاریزمای سیاسی‌ـ‌اجتماعی‌اش فراهم خواهد آمد. بنابراین، بگذاریم آن دسته از جوانانی که شناخت اندکی از مزاری دارند و یا حتا نقدی بر او وارد می‌دانند، حرف خود را بر زبان بیاورند و نقد خود را بنویسند. با اینگونه رویکرد، می‌توان مزاری را در پرتو تاریخ، روشن‌تر دید و آگاهانه‌تر دوستش داشت، صادقانه‌تر همراهی‌اش نمود و انگیزه‌مند‌تر با میراث‌هایش احساس همنوایی و هم‌پیوندی کرد.
  3. صلح درون‌قومی
    یکی از بزرگترین میراث‌ها و کارنامه‌های مزاری، صلح درون‌قومی و همپذیری شکیبانه بود. نقش مزاری در تشکیل حزب وحدت و تلاش صادقانۀ او در پایان بخشیدن به منازعات خونین گروه‌های سیاسی و احزاب شیعی‌ـ‌هزارگی در دهۀ 60 و قاطعیت و تعهد او بر نفی و طرد جناح بازی‌های درون‌حزبی در دورۀ رهبری حزب وحدت، مبارزات و ابتکارات بی‌بدیلش در طرح شعارهای استراتژیک و گفتمان‌های سیاسی می‌باید سوژۀ بنیادین شناخت و تعریف او گردد. نسل جوان امروز ما می‌باید این بُعد از کارنامۀ مزاری را با دقت و تعمق بیشتری بخوانند و مبنای کنش سیاسی‌ـ‌اجتماعی خویش قرار دهند.
    گسست سیاسی و شکاف‌های رو‌به‌افزایش درون‌قومی هزاره‌ها، می‌تواند زمینه‌ها و بسترهای یک خطر جدی برای بازگشت لجام گسیخته به بحران سیاسی و فرسایش اجتماعی دهۀ شصت را فراهم نماید. بدین رو، شکیبایی در تعامل درون‌قومی، سوای تفاوت‌های سیاسی‌ـ‌مذهبی و پراکندگی‌های جغرافیایی‌ و مسالمت و عقلانیت در درک منافع و اقتدار درون‌ساختاری این جامعه، می‌تواند قدرت سیاسی و استحکام بنیان‌های گفتمان درون‌قومی جامعۀ هزاره را تضمین کند و آنها را در عرصۀ کلان‌تر تعامل ملی و چانه‌زنی‌های قدرت بین‌القومی، صاحب اثر و تأثیر نماید.
  4. گفتمان سکولار
    مزاری یک روحانی بود، اما در عمل سیاسی و اندیشۀ اجتماعی، مباحثی را مطرح و مورد توجه قرار داد که نتایج و محتوای سکولاریک داشت. او از رسمیت مذهب شیعه به‌عنوان یک حق شهروندی سخن گفت، اما بنیاد مطالبات و مبارزات او برمبنای مشارکت سیاسی، عدالت اجتماعی، حقوق اقلیت‌ها (‌به معنای عام جنسیتی، مذهبی و دینی و اجتماعی و تباری) و ارزش‌های انسان‌محور و تعامل سکولاریک با تمام گروه‌ها و گرایش‌های اعتقادی و سیاسی استوار بود. به همین دلیل بود که در زمان رهبری‌اش، مرجع سیاسی و رهبر مورد اعتماد تمام طیف‌های سیاسی هزاره قرار گرفته بود.
    بنابراین، محدود کردن مزاری در سه عنصر مذهب شیعه، صنف روحانیت و گرایش‌های ایدئولوژیک، ضمن آنکه جفا بر کارنامۀ تاریخی و مرامنامۀ سیاسی او می‌باشد، به‌شدت گمراه‌کننده و انحراف‌آمیز است و زوایای روشن میراث و آثار متقن دستاوردهای مبارزاتی و الگوی عملی و اهداف انسانی‌ـ‌عرفی او را پنهان نگه می‌دارد.
  5. رویکرد تعاملی
    مهمترین وجه سیاستگری مزاری که اندیشیدن دربارۀ آن برای نسل‌های امروز و فردای هزاره، به‌مثابه یک آموزۀ سیاسی، مهم است، شناخت مزاری از پیچیدگی‌های ساختاری جامعۀ افغانستان و گفتمان قومی حاکم بر فضای تعامل ملی بود. او با درک این پیچیدگی، معتقد بود که هزاره‌ها برای شریک شدن در سرنوشت مشترک و سهم گرفتن در شکل‌بندی تاریخ سیاسی و بهسازی نظم قدرت ملی می‌باید ‌رویکرد تعاملی با تمام اقوام پیشه کنند و همسازگری را به‌عنوان یک اصل در بنیاد رویکرد سیاسی خویش اتخاذ نمایند. به همین دلیل بود که می‌گفت: «ما وحدت ملی را یک اصل در افغانستان می‌دانیم.»
    اگر مزاری در سه سال حضور خود در کابل کوشید با تمام رهبران قومی و قدرت‌های ذی‌دخل در بحران کشور، از درِ گفتگو و تفاهم و در مواردی مانند رابطه با رهبری سیاسی جامعۀ اوزبیک، از دریچۀ دوستی و اعتماد وارد شود. مزاری در هیچ جنگی پیشگام نشد. تمام جنگ‌هایی که بین حزب وحدت به رهبری او وجمعیت اسلامی به رهبری برهان ادین ربانی و حزب اتحاد اسلامی به رهبری عبدالرب رسول سیاف اتفاق افتاد، جنگ دفاعی بود. او می‌دانست که حزب وحدت تحت رهبری او و بلکه‌ تمام هزاره‌ها، نه توان ادامۀ جنگ‌های فرسایشی را دارد و نه قدرت برنده شدن در تقابل همه‌گیر نظامی را. به همین دلیل کوشش او این بود که ضمن دفاع از حریم هویت و حرمت جامعۀ خود، برای بهسازی زندگی جمعی و ثبات سیاسی، به زیست مسالمت‌جویانه و مبادلات فرهنگی‌ـ‌تمدنی هویت‌ها می‌اندیشید و بدین رو، تعامل، همسازگری و همپذیری در مناسبات چندجانبۀ قومی را مهمترین ضرورت بقای سیاسی و تضمین‌گر حیات ملی می‌دانست.
  6. مانفیست ملت سیاسی
    بزرگترین مانفیست مزاری، ساختن یک «ملت سیاسی» از جامعۀ هزاره بود. او دریافته بود که مشکل بزرگ تاریخی هزاره‌ها فقدان یک «روح جمعی» در فرایند یک آگاهی سیاسی و در قالب یک نهاد مشترک سیاسی می‌باشد که بتواند هزاره‌ها را به صفت یک «قدرت اجتماعی» و یک ملت سیاسی صاحب اقتدار جمعی در سطح ملی ارتقا بخشد.
    مزاری برای ساختن یک ملت سیاسی، سه عنصر بنیادین را در جامعۀ هزاره برجسته ساخت و تمام گروه‌های اجتماعی، طوایف و مناطق هزاره‌ها را به آن سه عنصر اساسی معطوف نمود:
    الف) ایجاد یک نهاد قدرتمند سیاسی که بتواند به‌عنوان چترِسیاسی و مطمئن برای هزاره‌ها عمل کند و ترجمان قدرت سیاسی، آرمان‌های تاریخی و خواسته‌های بنیادین اجتماعی آنها باشد.
    حزب وحدت زیر رهبری مزاری، توانست به‌عنوان یک نهاد قدرتمند موقعیت پیدا کند و بدین ترتیب موفق گردید به‌مثابه یک نیروی انسجام بخش سیاسی‌ـ‌اجتماعی، گروه‌های اجتماعی مختلف و نیروهای سیاسی‌ـ‌ایدئولوژیک متعدد را سازماندهی نماید و در عرصۀ تعامل قدرت سیاسی به‌عنوان یک طرف اصلی و قدرتمند نقش ایفا کند.
    ب) رهبری مقتدر و متحد سیاسی:
    شهید مزاری توانست برای نخستین بار در تاریخ سیاسی دو قرن اخیر هزاره‌ها، به‌صفت یک رهبر سیاسی مشروع و مقتدر و برخوردار از زیرکی و تجربۀ طولانی مبارزات سیاسی، ظهور کند و با انتخاب یک زبان مؤثر سیاسی، اهداف اجتماعی، مطالبات سیاسی و نقشۀ استراتژیک ملت‌سازی به تقویت روح جمعی و بیداری وجدان سیاسی هزاره‌ها تکانه‌ای بنیادین ایجاد کند.
    انسجام مردمی، بسیج اجتماعي، زبان مشترک، جرئت اجتماعی و آگاهی فرهنگی و توجه به منافع مشترک از جمله پدیده‌ها و پیامدهای رهبری مزاری بود.
    ج) گفتمان سکولار هویت‌محور مزاری به‌درستی دریافته بود که بحران اساسی و عمومی افغانستان در قدم نخست و بحران اجتماعی‌ـ‌فرهنگی هزاره‌ها به‌تبع آن، بحران هویتی است. نزاع هویتی ساده‌ترین و همزمان عمیق‌ترین نزاع تاریخی می‌باشد که تمام حوزه‌های سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و زیستی‌ـ‌اکولوژیک افغانستان را احاطه کرده است. همین نزاع موجب بحران ساختاری و مانع توسعۀ سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی در این سرزمین گردیده است.
    از همین رو بود که مزاری، نخست بحث احیای هویت را با تکیه بر امر خویشتن‌شناسی تاریخی‌ـ‌فرهنگی، به‌منظور تقویت روح جمعی و تقویت انرژی فرهنگی‌ـ‌اجتماعی و انگیزش مسئولیت و بیداری سیاسی هزاره‌ها مطرح کرد و سپس هزاره‌ها به یک امر کلان‌تر سیاسی معطوف نمود و آن گفتمان سکولار و عرفی در حوزۀ تعامل جمعی در درون جامعۀ هزاره بود. گزاره‌هایی مانند «هزاره بودن جرم نیست»، یا این برسازه که هرقومی به اندازۀ شعاع وجودی خویش باید در قدرت سهیم باشد، و یا طرح حقوق اقلیت‌ها و مشارکت سیاسی، مفروضه‌های سیاسی و عناصر گفتمانی نیرومند، تکان‌دهنده، برانگیزاننده و انرژی‌بخشی بودند که هزاره‌ها را به امر کلانی به‌نام منافع جمعی، قدرت جمعی، مطالبات انسانی و باورهای سیاسی‌ـ‌هویتی معطوف و پیوند زد و بدین ترتیب قدرت منجمد و خفتۀ اراده و فاعلیت آنها را احیا کرد و در مسیر فعلیت فعال شتاب داد.
  7. گفتمانِ معطوف به قدرت
    مزاری یک مدعای بزرگ در گفتمان قدرت مطرح کرد و آن، گزارۀ بنیادینِ مشارکت عادلانه هزاره‌ها در قدرت سیاسی بود؛ امری که برای نخستین‌بار با چنین صراحت و قدرت و جدیتی در تعامل قدرت، درحوزۀ ادبیات سیاسی و در فضای کلان گفتمانی افغانستان مطرح می‌شد و به‌تدریج در قاموس ادبیات سیاسی و در مناسبات قومی جا می‌افتاد.
    احزاب سیاسی‌ـ‌جهادی و رهبران فکری و اجتماعی و سیاسی هزاره‌ها تا آن زمان، هیچگاه صاحب یک گفتمان سیاسی روشن نبودند و به‌ویژه در عرصۀ قدرت، هیچ ایده و نشانه‌ای را مطرح نکرده بوند. مزاری اما نخستین فردی بود که وجدان سیاسی هزاره‌ها را معطوف به امر قدرت سیاسی نمود و بحث مشارکت و تعامل در حوزۀ قدرت سیاسی کلان را مطرح وبرای نخستین‌بار به‌صورت نهادمند و پویا، وارد دستگاه ذهنی، روح جهعی و ادبیات سیاسی هزاره ها نمود. بدین ترتیب بود که این گفتمان سیاسی، مهمترین فرصت را برای انسجام سیاسی و همبستگی اجتماعی جامعۀ هزاره فراهم آورد.

(12.03.2019)

بیست‌ودوم حوت؛ معراج نام گذاشتن و به یاد آوردن

بیست‌ودوم حوت؛ معراج نام گذاشتن و به یاد آوردن




نسخه صوتی مقاله را اینجا بشنوید…

آدمی چیزی جز نام نیست. انسان خود و اشیا را نام می‌نهد و با نام دادن مرز می‌گذارد و هویت خلق می‌کند. سنگ شعور ندارد، ما آدمی‌زادان آن را نام کرده‌ایم؛ گرگ از نام خود خبر ندارد، ما او را گرگ نامیده‌ایم. با گذر زمان، نام‌ها تغییر می‌کنند، اما هیچ‌گاه هیچ چیز بدون نام نمی‌شود. طبق قران، خداوند به آدمی نام‌ها را تعلیم داد. در یونان باستان، افلاطون مهم‌ترین رساله را در باب نام‌گذاری نوشت و در «رومیو‌ و ژولیت» شکسپیر، رومیو‌ می‌گوید: «ژولیت ژولیت! تو مگر چه چیزی جز یک نام». هزاره‌ها اما در روند تاریخ بی‌نام شد، نام‌شان به ننگ بدل شد. هزاره بود، اما نبود. بارکش، ‌‌جوالی، موش‌خور، قلفک‌چپات، بود، اما هزاره نبود. هزاره انسان نبود که نامش گرفته شود، شی متحرک بود که با «موش‌خور» باید مورد طعن و اشاره قرار می‌گرفت. یکی از میان ما در برابر این وضعیت ایستاد و بانگ برداشت که هزاره نام ماست، بایستی نه ننگ باشد و نه جرم. واکنش‌ها، فتواها وتکفیرها به راه افتاد و هنوز ادامه دارد. هزاره هنوز به درستی صاحب نام خود نشده است.امروز ۲۲ حوت است، روز مرگ مردی که می‌خواست ما را، ما بی‌نامان را، صاحب نام کند و ما را به یاد مان بیاورد که انسانیم و نام ما هزاره است. یادش و یاد یاران همراهش گرامی باد!

در چشمانِ آبی مزاری

در چشمانِ آبی مزاری

 
‌1
مزاری‌ رخدادِ حقیقت است؛ حدیثِ خون و کلامِ ناطقِ عدالت. برای عدالت‌خواهانِ افغانستان، روزهای پایانی سال، روزهای تجدید عهد با خونِ مزاری است. آنانی که هنوز به «رخدادِ عدالت» وفاداراند، در سراسرِ جهان صدای عدالت‌خواهانة مزاری و شهدای مقاومتِ غرب كابل را فریاد کشیده و «وفاداری»شان ‌را با این رخداد اعلام می‌دارند. به‌رغم برخی حاشیه‌رویها، فرصت‌طلبی‌ها، سوءاستفاده‌ها و نگاه‌های سیاسی‌ـ‌‌‌ابزاری كه در جهانِ انسانی رایج و معمول و حتی اجتناب‌ناپذیر است، در این امر نمی‌توان تردید كرد كه مزاری نه‌تنها در چارچوبِ مفهوم کاذبِ «ملی» نمی‌گنجد، بلکه یگانه صدای «رادیکال» و «زبانِ اشتراکی» است که با او می‌توان وضعیتِ غیرعادلانة موجود را نقد كرد. به‌رغمِ تلاش‌های فروان برای «دولتی‌سازی مزاری»، او هیچگاه «شهیدِ ملی و دولتی» نشد و همواره به‌مثابه سوژة هویتبخش و برابریخواه در «قابلیتِ مشخصاً انسانیاش» باقی مانده است. او در ذهنیتِ تاریخی این جامعه هرگز به‌عنوانِ «شهیدِ ملی» پذیرفته نخواهد شد و به‌حیثِ سوژۀ سیاستِ حقیقی، ابدالاباد از چارچوب هرگونه دولتی بیرون خواهد ماند. این امر که تصویرِ مزاری، در هیچ ادارة دولتی‌ای نیست، به‌لحاظ نظری کاملاً توجیه‌پذیر است؛ او رهبرِ رادیکال و «برابریخواه» است و به‌حیثِ یگانه سوژه‌ای که نخستینبار در تاریخِ سرشار از ستمِ افغانستان «عدالت» در او قوام یافته، هرگز با دولتی شدن همخوانی ندارد، زیرا «دولت در هستیاش، به عدالت بیاعتناست … . عدالت‌ نمیتواند طرح و برنامة دولتی باشد؛ عدالت شرطِ لازم یک جهت‌گیری سیاسی «برابری طلبانه» است و محال است ‌در چارچوبِ دولت، به دلیل ساختارِنابرابر و سلسله‌مراتبیای آن، تحقق یابد. مزاری، معرفِ برابریخواهی و عدالت است و بنابراین، «نظم موجود» را تهدید میکند. عدالت، پدیدارِ دورانِ ناآرامی‌هاست و در «گسست و بینظمی» پدیدار میگردد، نه در نظم و ثبات. عدالت، سویه‌های ناپیوستگیها را آشکار میسازد. اگر مخالفانِ مزاری به‌حیثِ چهرههای ملی، نمایندة همبستگیهای دروغین، با ساختارِ نابرابرِ دولتِ کنونی چفت شدهاند، مزاری، به‌حیث «سوژة حقیقت»، از چهرة گسستها پرده برمیگیرد و شکافها و ناپیوستگی‌ها را، که تنها حقیقتِ اکنونِ ماست، نشان میدهد. مزاری نه‌تنها حافظ وضعیتِ موجود نیست، بلکه به عنوان رهبرِ «برابریخواه» حال را وارد مرحلة بحران نموده و «بعدِ سرکوبِ قدرتِ سیاسی را آشکار میسازد.» به سخنی دقیق‌تر، او «معرفِ سیمای سوژة سیاسی است» که «محملِ بالقوة خطابِ همگانی است» و «امر مازاد» را که سال‌ها معادلة قدرت بیرون رانده شده، به درونِ وضعیت فرا‌میخواند. مزاری‌ نمایندة تفکرِ برابریخواه و رهایی‌بخش است؛ تفکر رهایی بخش، مرزهای قدرتی بر قدرتِسیاسی نامتعین نمیافزاید، آن را حد زده و سویه‌‌های خشونت و سرکوبِ آن را آشکار میسازد، تفکر ظالمانه اما گنگ و مبهم است و همواره خود را در پوستین ایده‌‌های نامتعیّنی چون «وطن»، «ملت»، «دین»، «جهاد» و «دموکراسی» و همانندِ اینها پنهان میسازد. تفکر برابری‌خواه مازاد را به درونِ قدرت فرامیخواند، تفکر برابرای‌ستیز اما، با نفی هستی‌ بخشی از جامعه، مازاد تولید میکند. آنچه مزاری را از دیگر رهبرانِ سیاسی متمایز میسازد، آن است که او امر «مازاد (گروههای سیاسی حذف‌شده)» را فرامی‌خواند تا در «روالِ معمولِ سیاستِ محافظهکارانه وقفه افکند و آنرا واژگون سازد.» در حالیکه‌ مخالفانِ او از طریق دام زدن به «انحصار»، «بیعدالتی» و «نابرابری» همواره کوشش کردهاند، با هر حیله و نیرنگی گروهِ مازاد تولید نموده و قدرتِ سیاسی را به امرِ گنگ، مبهم و سنجشناپذیر بدل نمایند. سرشتِ تفکر برابری‌خواه و منطقِ کنشِ رادیکال اقتضا دارد که او نه به‌مثابه‌ رهبرِ تحویل‌پذیر و تأویل‌پذیر به «شهید ملی»، بلکه به‌مثابه «آکسیومِ برابری‌خواه»ی چهره گشاید که نامش مرادف است با ویران کردن بنیاد بیعدالتی در تمام سطوح، از ادبیات گرفته تا اقتصاد و سیاست و فرهنگ. در وضعیتِ كنونی كه دیوار اخلاق و فضلیت‌های انسانی به‌کلی ویران شده و همه‌چیز بر محور منافع شخصی میچرخد، مزاری به «سوبژکتیویتهای سراپا فارغ از منافعِ شخصی»، یگانه بنیانِ استوار «آرمان عدالت‌خواهانه»‌ و «تفکر رهایی‌بخش» است كه می‌تواند «آرزوهای‌‌اخلاقی» و «انسانی» ما را جهت بخشد؛ آرمانِ عدالتخواهانه‌ای که همواره رهبریتِ یک سیاست حقیقی، برابریخواهانه و غیر‌قابل استحاله در دولت، اعم از حکومتِ جهادی، امارتِ اسلامی و «جمهوری اسلامی افغانستان» و هر دولتی دیگری، را به عهده دارد. او بر سینة هرگونه قدرتِ سیاسی نامتناهی و افسارگسیختة که خود را یگانه متولی «خشونتِ مشروع» تصور میکند، دستِ رد میزند و به همین دلیل است که تفکرِ او ضرورتاً به «عدالت» و «رهایی» میانجامد. دلیلِ این امر که هرچه زمان میگذرد او تابناکتر و روشنتر بر آسمانِ تارِ تاریخ میدرخشد، آن است که او خارجِ از وضعیتِ حال و همواره در ساحتِ یوتوپیا جای دارد: یوتوپیای عدالت و رهایی و در نهایت، با خون و افتخار «فرمانِ برابریخواهانه»ای را که در آن «یک فاعلِ سیاسی تنها ذیلِ نشانِ قابلیتِ مشخصاً انسانیاش بازنمایی میشود»، امضا کرد و به همین دلیل، «شهید»، حی و حاضر و همیشه جاودان است.
‌2
از آنجا که مزاری‌ «رخدادِ حقیقت» و یگانه سیمای سیاسی «برابربریطلب» و «عدالتخواه» است، سخنگفتن و نوشتن دربارة او که در‌واقع افراطی‌‌ترین سویه‌های شکافهای این جامعه را نشان میدهد، دشوار است. مزاری آیۀ مقدسِ «محکم» و «متشابه» عدالت تاریخ ماست؛ محکم و روشن است، زیرا با فراخواندنِ امر مازاد به درونِ وضعیت، قدرتِ سیاسی را سنجش‌پذیر میسازد و در عین حال لایتناهی و تفسیرناپذیر، زیرا معرفِ سوژة سیاسی حقیقیای است که در گسستِ نظمِ تاریخی و در «لحظه‌های خطر» درخشان‌ میگردد. او بیش از آنکه نمایانگرِ «وحدتِ ملی» مفهومِ کاذبی که امروزه به مزاری نسبت داده میشود، باشد اختلافها و «شکاف»ها را نشان می‌دهد، زیرا او «حقیقت» است و هرگز با «وحدتِ ملیای» که از بیخ و بن توهم و خطاست، نسبت ندارد. به‌رغم تمامی دشواریها و سختیها، امشب دلم میخواهد خطر کنم و از مزاری بگویم؛ از «عشق و عدالت»؛ از حقیقتِ حقیقتِ حقیقتِ، از اصولِ اصولِ اصول؛ از ایمانِ ایمانِ ایمان؛ از خونِ خونِ خون و روشنی روشنی روشنی. اما، ترجمة خون و حقیقت و ایمان و روشنی به واژه‌ها امر ممتنع است و محال. خون، كلام زنده است و برگرداندن آن به «زبانِ‌ هبوط»، مسئولیتِ اخلاقی و انسانی دارد. بنابراین، باید هنگامِ سخن‌گفتن حیثیتِ اخلاقی «خون» و «بیان» را كه هردو «مقدس»‌‌اند، لحاظ كرد. خون و کلام را باید گرامی داشت؛ ما حق نداریم دربارة مزاری سخن بی‌معنا بگوییم. آراستنِ او در لباسِ مفاهیمِ جعلی و کاذب خیانت به تاریخ است و استفادههای فرصت‌طلبانه و دکانزدن بر سرگور او که «محملِ بالقوة همگان» است و به سوبژکتیویتۀ سراپا فارغ از منافعِشخصی دلالت دارد، ما را از حقیقت دور خواهد کرد. مزاری پاسخی به تمامی بی‌عدالتی‌ها، نسل‌كشی‌ها و كله‌منارشدن‌هاست؛ كلیشه‌سازی مزاری و تبلیغاتی‌كردن آرمان او، خیانت به جنبشِ عدالت‌خواهی است و ما را در صفِ خائنان قرار می‌دهد. كلیشه‌سازی‌ و برگرداندنِ او به پوسترها، آنهم پوسترهایی که بیش از آنکه تبلیغِ مزاری باشد، تبلیغِ رهبرانِ کنونی است که هیچ ربطی به عدالتخواهی ندارند، یادآوری نیست، فراموشی، ظلم مضاعف و كشتنِ نام مزاری است در قربان‌گاه واژه‌های فاقد پیام. «خونِ او ریخت، جاری شد»، اما نباید اجازه داد که این خونِ مقدسِ «پاسخِ خارشِ بیکاری دندانِ سگهای سیاسی و روشنفکرانِ فرصت» طلب گردد. به جای آن‌كه مزاری، این یگانه «رخدادِ حقیقت» را كلیشهی برای ارضای لذتِ خواهشِ تكرار بسازیم و یا آرمانِ انسانی او را که فراخوانِ «عدالت» و «برابری» در «دادگاهِ تاریخ» است، در مذهب و قوم و قبیله فرو بكاهیم، بهتر است سكوت نماییم. زمانی که گفتارهای بی‌معنا و حرفهای مفت و شیک به تنها الگوی سخن گفتن بدل میشوند، سکوت گویاترین بیان است؛ زیرا در عالم سكوت به جای آن‌كه بگوییم: «مزاری» و بدین طریق مزاری را به تجربة مكرر و بی‌معنای زبانی برگردانیم، حقیقتِ او را با یك نوع شهود بی‌واسطه‌ای كه میان ما و مزاری پیوندِ وجودی و «انتولوژیك» برقرار می‌سازد، احساس خواهیم کرد. سکوت کلامِناب است، بهویژه در غیبتِ گفتارِ معنادار، سکوت یگانه زبانِ است که رنجِ تاریخیای انسانِ ستمدیده را همرسانی میکند. مزاری را باید با سکوت و توجهِ قلبی درک کرد؛ یعنی درست آنگاه که زبانِ ما خاموش است، ولی قلب ما او را درك می‌كند و در عشقِ او می‌تپد. مزاری، بیش از آنكه گفتنی باشد «حس‌كردنی» و «فهم‌شدنی» است، نباید پیوند با مزاری را صرفاً در «میانجی‌گری» زبان که در عصر هبوط چیزی را همرسانی نمیکند، محدود كرد. همان‌گونه كه واژه‌ی «باران» یا «گل‌سرخ» حجاب است، حقیقتِ باران و گل‌سرخ را مستور می‌سازد و همانگونه که نمی‌توانیم با واژه‌ها و توصیف‌های زبانی طراوتِ باران را دریابیم و زیبایی گفت‌ناپذیرِ گل‌سرخ را، كلام نیز میان ما و مزاری «فراق» ایجاد می‌كند، «فراق هست، زیرا كلام هست.» مزاری، زبانِ برتری است که هر آنچه را در دنیای ما رخ داده است همرسانی میکند، اما زبانِ برتر از او وجود ندارد که که بتواند او را همرسانی کند. مزاری، خودش، خودش را همرسانی میکند، همانگونه که افشار این «متنِ زندهی تاریخِ ستمدیدگان»، با زبان بیزبانی خودش را ورق میزند و با محرومیت از خویش هستیاش را همرسانی میکند. فهمِ این زبان اما که تمامی رمز و رازِ تاریخ در آن وجود دارند، آسان نیست، باید «دیوانه» شد، «عارف» شد، «عاشق» شد و در خلسة عارفانه‌ ـ ‌عاشقانه، حقیقتِ او را مجنون‌وار شهود كرد. كسی ‌كه نتواند مزاری را در بی‌كلامی حس كند، در واژه‌های زبانی هرگز او را حس نخواهد كرد، كسی‌كه نتواند مزاری را در «سكوت» دریابد، در آواز هرگز در نخواهد یافت. كسی كه قلبش نسبت به مزاری بی‌اعتنا است، گوش و زبان و فكر او نیز بی‌اعتنا خواهد بود. فتوافروشان، مزاری، این «مسیحِ مصلوب» را نمی‌فهمند و هرگز نخواهند فهمید، یهوداها به او به خیانت خواهند کرد؛ دکاندارانِ سیاسیای هزاره خونِ او را خوردهاند، میخورند و خواهند خورد. مزاری، در سکوتِ خویش فریاد است و با خاموشی خود صدا. او یگانه تصویری است که حتی اگر گفتارِ رسمی او را نادیده گیرد و رهبران و روشنفکران از یادآوری او بهراسند، بازهم هنگامه‌های خطر درخشان میگردد. آن «مردِ بیگانه» كه نمی‌دانم كه بود و از كجا! و فقط همین قدر می‌دانم كه تنها آشنای من است و اكنون در «كوهسارِ ‌روح» مزاری را در سكوت تجربه می‌كند، درست می‌گفت كه در عصرِ غوغا و شعار و آشوب كه عصر كوتوله‌هاست، سخن بی‌معنا می‌شود. گوش‌ها بی‌اشتهای كوتوله‌های «عصركوتولگی» تاب شنیدن كلام را ندارند و حقیقتِ مزاری را در نمی‌یابند؛ در چنین وضعیتی سكوت را باید هنرمندانه‌ترین نوعی «بیان» دانست و «ما باید آن قدر هنرمند باشیم كه با سكوتِ خویش سخن بگوییم، زیرا تنها با سكوت است كه می‌توان گویا بود.»
 
3
كاش همچون «مرد بیگانه» آن‌قدر هنرمند می‌بودم كه در عصر بی‌اشتهایی گوش‌ها حقیقت را در «تاكستانِ رستگاری سكوت» شهود نمایم، كاش می‌توانستم در «كوهسارِ روح» مزاری و سكوتِ صدسالة تاریخم را در آوای جانخراشِ سكوت فریاد کشم، اما نه، من آن قدر هنرمند نیستیم كه با سكوت گویا باشم، تنها «مردِ بیگانه» است كه با «سکوت گویاست»، و با «نگفتن خود» باطن عصر بی‌معنایی را كه عصر كوتوله‌شدن انسان است، به نمایش می‌گذارد؛ نه، من هنوز به «هنرِ ‌سكوت» كه «هنرِ كشف‌ِ حقیقت است» دست نیافته‌ام، باید در مكتب «مرد بیگانه» سال‌ها آموزش ببینم تا در چنین شبی که «طولانیترین شبِ تاریخ است»، هم سخنِ «دخترِ دریا» شوم و زبان سكوت را بفهمم، به ویژه سكوتِ صدساله‌ی را كه هیولا بر شهرهایم فرمان رانده است، صداها را بلعیده است و واژه‌ها را. نه، من تاب و توانِ بردوش کشیدنِ آیات سخت و سنگینِ سکوترا ندارم، تنها یک «آوارة مدام» میتواند رگبارِ خردکنندهی ضرباتِ آیات سکوترا تابآورد، تنها او است که شبها در تنهایی و بیپناهی خویش آمدنِ «فرشتة ظلمت» را انتظار میکشد. نه، من کحا و مردِ بیگانه کجا؟ مرا توانِ آن نیست که درخششِتابناک چشمانِ فرشتة ظلمت را تاب آورم. تنها الهام‌بخش من در این دهشت‌ شهر «فرشتة ماخولیا» است که «بیگانه‌‌تر از مردِ بیگانه» در غربت و بیگانگی خویش، سیاهی‌ها و تباهی‌های این همه وحشت و ویرانی را جیغ میکشد؛ فرشتةی که هم قامتِ کوه‌های «کوهِ بابا» است و با «ناخن‌های آبی»اش تاریخِ سکوترا در کوکِ دو تارِ «آبهمیرزا» مینوازد؛ کجایی ای «فرشتة ماخولیا» تا با لحنِ جانخراشت فریاد کشم یک تاریخ سکوت را. بیا «بخوانیم» و «بمانیم» که امشب «بی‌بهانه دلم تنگ است»؛ بیا از شرابِ دمِ مسیحایی مزاری بنوشیم و مست و دیوانه  در برابرِ چشمانِ آبی او برقصیم، بشکوفیم و بشکوفانیم حتی اگر «سنگسار» کنند مارا. این چشمان، چشمة زندگانی است، بیا از شرابِ این چشمان بنوشیم، دیوانه شویم و در یک شب تجربه کنیم «ابدیت» را. ابدیت فقط یک «لحظه» است؛ لحطة که در روشنیای چشمانِ مزاری، به آخرین کَیف و نشئگی و خماری دست مییابیم. امشب «بر آنانکه در مرگ و تاریکی به سر میبرند، (نوری) بر آمده است»، نوری که از چشمانِ مزاری ساطع است و پرتوهایش را در «لحظاتِ خطر» ارزانی میدارد. بیا متنی بنویسیم که واژهای آن سکوت باشد و بدین طریق سکوتِ مردِ بیگانهرا به متن برگردانیم. «بیا سماجتِ پولادی سکوتِ» مردِ بیگانه را «درونِ کورهی فریادِ خود مذاب» کنیم. بیا امشب کابل را با «چشمانِ خیره»ی دوربین «نصرالله پیک» تماشا کنیم. او شاهدِ فروریختنِ خانه‌ها بود و ویرانه‌هایی را که ما پیوسته درک می‌کنیم، او همچون «فرشته‌‌یِ تاریخ» بنیامین یکه یکه دید که تلنبار می‌شدند روی‌هم. بیا نگاه مزاری را دریابیم و در شلعه‌ی انوار درخشان چشمانش، «آتشفشان» شویم، «چرخی» زنیم، به زمین و آسمان دست افشانیم، «زمین را آسمان سازیم»، باران بباریم و سیلاب شویم و از بنیان برکنیم تاریخ ستم را. بیا امشب از این خیابان و از این «دهشت شهر» که هرچه هست ماران هستند و موران، بکوچیم و به «شهرِآبی چشمانِ پدر» سفر کنیم که چشمة زندگانی آن‌جاست. بیا شهر «مردم»‌ را که شهر ستم و نابرابری است ترک گوییم؛ به «زاول گمشده» رویم و به یادِ قتل عامِ شدگانِ تاریخ، این شهر گمشده را با نورِ آبی عدالت چراغان کنیم. «کوچه، کوچه، امشب دلم تنگ است» و شرابِ ناب میخواهد: شرابِ نابِ حیات از دستانِ خدای آشوب و مستی؛ امشب دلم بی‌تاب است، بیتابتر از همیشه؛ امشب «امر زیبا» در جانم متجلی شده است، رخشانتر از هر زمانی دیگری. امشب در دشتِ ارزگان «آئواری حلقه‌‌ی رقصندگان» را میبینم؛ چهلدخترانِ شهید که پیکرِشان سالها خونینِ و بیکفن بودند، امشب لباسِ آبی به تن کردهاند در برابر این چشمان میچرخند و می‌رقصند. امشب، مردِ بیگانه برایم قصة «دخترِ دریا» را خوانده است؛ میدانی دختر دریا کیست؟ مردِ بیگانه میگفت او که «شهرزادِ قصه‌ها» و در زیبایی «زبانزدِ عاشقان است و حرف خلایق»، بر فرازِ تپه‌های بامیان مسکن دارد: درست در برابرِ چشمانِ بادامی و همیشه مغرورِ «صلصال» که افق نگاهش در روزها اعماقِ «رنگِ آبی آسمان» را میکاود و شبها روشنی میبخشد ستارگانِ را. دخترِ دریا آیینة زیبایی است، اما خود آیینه ندارد. او «قلة بلندِ خیره به خویشتن است/ به هیچ کسی نمینگرد، فقط به خودش خیره میشود» و تنها هر سال یک بار صورتش را در پاکیزه‌‌ترین و آبی‌ترین آبِ جهان به تماشا مینشیند: بندِامیر. آیینة او آبِ زلالِ بندِامیر است؛ او دیوانة رنگِ آبی است؛ از نظر او رنگی که همرنگِ چشمانِ مزاری نباشد، رنگ نیست. آب، آیینه‌ی اوست او تصویرش را در آبِ بندِامیر که همرنگِ چشمانِ مزاری است، مینگرد. او زیباترین دخترِ دنیاست، قدش بلند است، چشمانش بادامی و خطوط باریک و گذرناپذیر ِ چشمانِ شرقیاش را با رنگِی که همرنگِ چشمانِ مزاری است، میآراید. یکبار هنگامی که او در متنِ آبی بندامیر به خود خیره شده بود، مردم عکس رخش را در آب دیدند و همگی دیوانه‌ی روی او شدند. او را خانه در بلندای قله است، درست در خط استوای لبخندِ خورشید؛ تا هنوز هیچ کس خودِ او را ندیده، اما هر آنکه تصویرش را در آبِ بندامیر بیند ابدالاباد دیوانه میشود. او را با زبان خاصی سخن میگوید: زبانِ زاول باستان. هیچکس زبانش را نمیفهمد. او قصۀ پر رمز و راز تاریخِ نگفته است و شاه‌بانوی «جمهوری سکوت.»
 
4
«قومی که در ظلمت به سر میبرد، نور عظیم دیده است (متی، 4:15).» آری! ما که در ظلمت به سر میبریم، نور عظیم دیدهایم. نمیدانم افسانة آن پیرِ روشن ضمیر که میگفت: بندِامیر سند ناتمامی ماست، یادت هست یا خیر؟ او میگفت: بندامیر سندِ جاودانگی ماست؛ همانگونه که آبِ بندِامیر تمامنشدنی است، ما نیز، حتی اگر هزارانبار قتلِ عامِ‌مان کنند، تمام نخواهیم شد. همیشه سد محکمی هست، که بتوانیم در آن پناه گیریم. این سدِ محکم یادگار مادرانِ ماست؛ سدی که جوهرِ آبی ما را از فرسایشِ درگذرِ ایام، و گزندِ باد و باران نگه میدارد. نمیدانم رنگِ جوهرهستی دیگران چیست؟، اما جوهرِ هستی ما آبی‌رنگ است. به رنگِ بندامیر چشمانِ مزاری؛ آن دریایی که مردم عکسِ رخ دخترِ دریا را در آن دیدند، چشمانِ آبی مزاری بود و آن پیرمرد، سرود چشمانِ مزاری‌ برای ما سروده است؛ چشمانِ مزاری سند «مقاومت»، «پایداری» و «ناتمامی» ماست و در آن میتوان به «تمامیتِ زندگی همواره ناتمام» دست یافت. زندگی در فقدانِ امر زیبا و تجربه‌ی زیباییشناسانه هیچ و پوچ است؛ اما فقط در بی‌کرانگی چشمان مزاری، میتوان زیبایی را به تمام و کمال تجربه کرد. این چشمان آیینة تاریخ است؛ آیینة آیینه‌ها. اگر به «بندِامیر چشمانِ مزاری» خیرهشوی، مرا و خودترا خواهی یافت، آن دخترِ دریا که زیباییاش رشکِ همگان را برانگیخت و عکس رخش مردمان را دیوانه کرد، تو هستی و تنها همسخنش و کسیکه زبان او را میفهمد منم که امشب، این طولانیترینِ شبِ تاریخ‌ را تا صبح در روشنی چشمانِ مزاری با تو قصه خواهم کرد. چشمانِ مزاری، «بوطیقای نابِ عدالت» است و پیکربندی تمامی رخدادهای تاریخی. من امشب با برگهای آبی این چشمان تاریخ‌ را ورق خواهم زد و یک «فیضمحمد کاتب» آتشِ گفتن هستیام را شرربار کرده است. گریستن در اتاقِ تنهایی خوب نیست، اشکریختن در کنجِ تاریکی چیزی از اندوهِ عظیمات نخواهد کاست. امشب در متنِ روشنِ این چشمان، غمهایی را که تو را به گریه میآورد تلاوت خواهم کرد و تمام داستانها و قصه‌ها را به تو باز خواهم گفت؛ قصه‌‌ها و داستانهایی از زمانهای دور، از بزرگپادشاهِ زاول، از شکوهِ پرستشگاههای زرین، از تخریبِ آنها توسط نخسیتن لشکریانِ جهل، نخستین غارتگرانِ بامیان، از نوشاد و نوبهار، از مولانا و بیدل و ناصرخسرو، از ابن‌سینا و ابوالخیر و سهروردی و حلاج، از ابومسلمِ خراسانی و عنایتخان و میریزدانِ بخش شهید، از فراخوانِ دینی قتلِ عام، از ارزگانِ مقدس، از کشتار همگانی و جیغ و جسد و خون، از سرزمین‌های از دست‌رفتة دایه و فولاد و دهراود، از کشته‌شدگانِ تنگه غارو، از تکه تکه شدنِ شیرینِ شهید در آغوشِ صخره‌های بیرحم، از زنانی که در ارزگان زنده در میانِ آتش سوختند، از کودکانی که از بلندای قله‌‌ها به زیر افگنده شدند، از قانون «مالیات بر نفس»، از عبدالخالق و درآوردنِ حدقة چشمانِ بادامی او با کارد و چاقو، از قیامِ چنداول و هستی بینام و نشان و کتابهای در آتش سوختة اسماعیل مبلغ، از افشار این کتابِ ویرانی، از سیاهی‌ها و تباهی‌های عصر جهاد، از چپاول و غارتِ غرب کابل، از «پوستکندن در قزلآباد»، از خانه‌های به آتشِ سوختة یکه‌ولنگ، کشتارجمعی مزار، قتلِ عامِ فرهنگیای بامیان و به خاکستر بدل کردن پیکرِ بودای شهید و بالاخره از «آوارگانِ مدام» که در همه‌جا بیخانه‌اند و «بیسرزمینتر از باد»، در جست‌وجوی سرپناهی دورِ جهانرا آواره میگردند. خزیدن در خلوتِ تنهایی خوب نیست، بیا دستانِ همدیگر را بگیریم و در برابر این چشمان قدم بزنیم؛ در «دشتِ گریانِ» این چشمان، می‌توانیم دلتنگیهای مان را بنالیم. نه، نالیدن گناه است؛ بیا به «منطقِ منسوخِ» نالیدین بخندیم و در این چشمان شادی و سرخوشی را تجربه کنیم. من تو رویاهای بزرگ در سرداریم؛ رویاهایی که تنها در یوتویپایی چشمانِ مزاری تحقق مییابند. باران میبارد، بیا من و تو هم بباریم و در خیابانهای کابل جیغ بکشیم که «پدر! ما هستیم، پدر، ما از تو آموختیم که تنها با رؤیاهای بزرگ میشود زیست، پدر! پس از غسلِ تعمید در بندِامیر چشمانت، از گناهِ تاریخی تطهیر شدیم. ما اکنون پاکِ پاکایم.» بندِ کفشهایت را محکم ببند که سفرهای دور و دراز در پیش داریم. این چشمان، بیانتهاست و سفر به آن، سفر به قلبِ تاریخ است. خطوطِ کمرنگ و ناپیدای این چشمان بسیار بیشتر از مرز افقِ انتظاراتِ ما امتداد دارد؛ نه تنها گذشته و اکنونِ من و تو در افق آن به هم میرسد، بلکه تصویرِ فردای خود را نیز در آن میبینیم. هر آنکه، تصویرِ من و تو را در آیینهی آبی این چشمان ببیند، ابدالاباد دیوانه خواهد شد. این چشمان جغرافیای زاول است. اسپِ سپیدت را زین کن! من هم دفترِ کهنه و پارهپارهای را که از «فیضمحمد کاتب» به میراث برده‌ام و در آن فهرستِ تمامیشهرها و آدمهای گمشده موبهمو ثبت شده، میگیرم تا در صحرای بیکران این چشمان، آوارگانی را که در شبهای سیاه قتلِ‌عام از ارزگان بیرونرانده شدند، پیدا نماییم. این چشمان «ارض موعود» است که بیپناهی «آوارگانِ مدام» در آن پایان مییابد. میدانی اینجا کجاست؟ خیابانی که مزاری با مردمِ کابل سخن گفت و هنوز قلبِ او زخمدارِ افشار نبود، آن زمان تو کوچک بودی، آنزمان تو هنوز دخترِ دریا نبودی؛ درست آن‌روز که تصویرت ‌را در چشمانِ آبی پدر دریافتی، دخترِ دریا شدی و درست آنروز که مردمِ این شهر عکسِ رخت را در آیینه‌ی چشمانِ آبی پدر دیدند، دیوانهات شدند، اما هیچکس زبانت را نفهمید و به رازوجودیات پی نبرد که تو در «چشمانِ آبی مزاری» دخترِ دریا شدی؛ اگر این چشمان نمیبود، اکنون تو اینجا نبودی، من هم نمیبودم. زود شو، رو به این چشمان بایست و چرخی بزن، زیرا امشب، طولانیترین شبِ تاریخ است و مردم خودِ شان را آماده کردهاند، فردا تصویرت را در بندِامیری چشمانِ مزاری به تماشا نشینند. زیباترین لباسهایت را به تن کن، گردنبندِ آبیات را به گردنآویز، یک شاخه گلِ سرخ کافی نیست، تو باید در ژرفای این چشمان صدای گمشدة آبهمیرزا بخوانی، تا «بمانی» و رؤیاهای از دست‌رفتهی شیرینِ شهید را آنقدر غمگینانه «دَیدُو» کنی و «بنالی تا بنالد کوه و کوهسار!» بایست امشب و با من بیا ای دختر دریا که جانم لبریزِ مزاری است و می‌خواهم در حنجرهات، مزاری، این آیة آبی عدالت را در گوش تاریخ فریاد برکشم. امشب شبِ معراج مزاری به «سرای‌ملكوت» است، به ملكوتِ خدا، به ملكوتِ دل‌های هزران انسانِ مشتاق و عاشق و شوریده. جان و تنم آتش گرفته، میسوزد و همانندِ تمامی دلباختگان، دلتنگِ مزاری هستم؛ دلتنگِ سال‌هایی كه «بابه»، این «كلامِ ناطقِ تاریخِ سکوت» در غربِ كابل در برابر تاریخ ایستاده بود. امشب آیة مقدسِ عدالت با زبان خون تاریخ را در من بازگو میکند و درکویرِ عدالت و صحرای سینای تاریخ به دنبال آتشِ مقدس میگردم که «بیضاء للناظرین» است و ماهِ تمام.
 
5
امشب می‌خواهم «مشقِ‌نام مزرای» كنم كه اكنون به یك «خاطرة‌ ازلی» بدل شده است؛ بدون مزاری نمی‌توان خویشتن را به خاطر آورد و یا دربارة گذشته و آینده اندیشید. دلم می‌خواهد دربارة او یادداشتی بنویسم و یا دست‌كم در پیشگاه او عاشقانه نماز برم و غم‌های زمانه‌ام را با او بگویم. اما، سخنی تازه‌ای به ذهنم نمی‌رسد. باید اعتراف كنم كه سخنی تازه‌ی ندارم، هیچ سخنی تازه‌تر از خود «مزاری» نیست، و هیچ «كلامی» زنده‌تر از او نخواهد بود و هیچ نگاهی با شكوهتر‌ و خیره‌كننده‌تر از نگاهِ آبی او كه امشب این چنین مست و دیوانه‌ام كرده است، وجود ندارد؛ مزاری، برای مردم ما اولین «بیانِ‌ حكیم» و آخرین نیز هست. تاریخ ما، كلام ناگفته است و مزاری تنها «كلامِ ناطق» كه تاریخ ما را باز می‌گوید. امشب این كلام ناطق در من به سخن آمده و سكوتِ و انزاوایم را در هم می‌شكند. شاید بتوانم با به صلیب كشیدنِ خویش در میخ‌ كلمات، با این مسیحِ مصلوب ‌تاریخ در این عشاءربانی گفت‌‌‌و‌گو نمایم. یك حسِ عرفانی مسیحایی اندك اندك در وجودم بال می‌گسترد: حس «كلمه‌ شدن.» از کجا باید آغاز کرد و تا کجا باید دوید؟ نمیدانم از کدام زوایه به مزاری، این «آیة مقدسِ محکم و متشابهِ تفسیرناپذیر عدالت» بنگرم؟! به من حق بدهید، زیرا وقتی انسان در برابر مزاری، این متنِ بی‌آغاز و بی‌پایانِ عدالت قرار می‌گیرد، نمی‌داند روایت را از كجا آغاز كند. در این جا فقط مسألة اختتام نیست كه روایت‌شناسان را در گیجی فرومی‌برد، مسألة آغاز نیز هست، مسأله‌ی تأویل نیست، مسأله روایت نیز هست، مسأله دریافت نیست، با مسألهی پیکربندی نیز روبهرو هستیم. مگر میشود جان را در صورت خلاصه کرد؟ مگر میشود ابدیت را در شکل گنجاند؟ هرگز! مزاری، كلام جاودان تاریخ است، «حكمتِ‌خالده»؛ مزاری «كلمه» است، مسیحِ مصلوبِ كه «در او حیات بود و حیاتِ نور انسان بود. و نور در تاریكی می‌درخشد و تاریكی آن را در نیافت… . او برای شهادت آمد تا بر نور شهادت دهد. (یوحنا، ۱: ۴، ۵)» آری! دوستان نمی‌دانم از كجا بگویم، مزاری متنی است كه می‌توان بی‌نهایت تأویل كرد. مزاری، قصة دلتنگی است، و در عین حال قصة شادی نیز هست، مزاری، زخم تاریخی و همچنین شفای زخم‌تاریخی نیز هست، مزاری قصة رفتن و ماندن هردوست. میتوان از نیروی حسی کمک گرفت و با زبانِ «علی‌بابا اورنگ» دربارة «چشمانِ‌آبی مزاری» سخن گفت. تنها یك «اورنگِ‌ عاشق» می‌تواند چشمانِ مزاری را به این خوبی نقاشی كند. می‌خواهم در «چشمانِ آبی مزاری» خیره شوم و این شب تاریك و هولناك را در پناهِ درخششِ آن در عشق و مستی سر كنم. امشب از شرابِ سكرانگیز این چشمان می‌نوشم تا مستِ حقیقت شوم، همان‌گونه كه «اورنگ» مستِ حقیقت شد و چشمانِ مزاری را تا این حد زنده به تصویر كشید. كلام، قادر نیست، این چشمان زیبا را توصیف كند، فقط حس زیبایی‌شناختی یك هنرمند، آن هم نه هر هنرمندی، بلكه «اورنگِ‌ عاشق» است كه چشمانِ مزاری را این قدر زبیا و «ترافرازنده» به تصویر می‌كشد؛ زیبایی، امر گفتنی نیست، زیبایی مفهوم نیست، تا با زبان توصیفش كنیم، زیبایی را باید حس كرد، همان‌گونه كه «اورنگ» زیبایی این چشمان را حس كرده است و سپس مست و دیوانه‌وار با تركیب بی‌شمار رنگ، آن را با رنگِ آبی به تصویر کشیده است.
 
6
اورنگ، در همان سالهای حرام عاشق و دیوانة مزاری بود، یك‌بار ملیون‌ها نقطه را با هم پیوند زد و پرتره‌ی مزاری را ترسیم نمود؛ این بار اما یك عشق آبی به سراغ اورنگ آمده؛ عشق آبی چشمان مزاری؛ عشقی كه امشب مرا نیز دیوانه كرده است، امشب من نیز اورنگِ عاشق شده‌ام، به چشمان مزاری نگاه می‌كنم؛ چشمانِ مزاری زیبا است، بادامی، گسترده و پهن، همچون نیلوفركبود، چشمان مزاری «آیة محکمِ حق» است و «کتابِ مبین» و در عین حال تفسیرناپذیر و پر رمز و راز «عدالت.» چشمانِ مزاری تابان است و من امشب در درخششِ آن مردم را به «پرستشگاهِ عدالت» فرامیخوانم. امشب، یك حس اورنگ ‌شدن به سراغم آمده تا «جنونِ‌ نصیر» را در این چشمان تجربه كنم. اكنون این تصویر در برابر من است؛ به چشمان درخشنده و پرفروغی مزاری خیره‌شده‌ام كه تاریخ انسان را ورق می‌زند و مرا وا می‌دارد در این خلوتِ شبانه‌ام در پیشگاه این چشمان به نماز بایستم. نمی‌شود در برابر این چشمان «قیام» نکرد و از ساحل بی‌انتهایی «بدون تکبیرة الاحرام» گذر کرد؛ در افق این چشمان، چشم‌انداز به وسعتِ تاریخ انسان گشوده می‌شود؛ این چشمان آیة مقدس است كه در آن فروغ «حقیقت» می‌درخشد؛ این چشمان آیة مقدس است كه در آن فروغ «حقیقت» می‌درخشد. شكوه این نگاه برایم همیشه دیدنی بود و امشب در نقاشی اورنگ بسیار دیدنی‌تر شده است؛ این چشمانِ آبی همان «رودِ‌نیل» است كه «تابوتِ عهد» موسی را در دستانِ امواج مهربانش دارد. نخستین‌بار در این چشمان «خیمة‌ اجتماع» برپا شد و در آن مردم با «خدا» سخن گفتند و در خدا نام یافتند. این چشمان، همان صحرای سیناست و من آواره‌تر از «موسی» در این شبِ تاریك بیابان‌ها را به دنبال «آتشِ حقیقت» درمی‌نوردم، تا همچون «پرومتئوسِ شهید» آن را از «خدایان» به سرقت برده و به انسان‌ها آیات مقدس «طغیان» تعلیم دهم؛ شرارِ این چشمان، شرارِ «عشق» است و اكنون كه خودم را در افق دید این چشمان احساس می‌كنم «تمامی جهان از آن من است.» من یك گناهكار بودم، یك مجرم مادرزاد، جرمی خاصی نداشتم، من به خاطرِ «بودنم» بودنم مجرم بودم؛ نخستین‌بار در آب زلال این چشمان «تطهیر» شدم و به حیث یك انسان «تقدس» یافتم. نخستین كسی كه گناه بودنم را در یافت و بردوش گرفت «مزاری» بود، در چشم‌انداز این چشمانِ بود كه دریافتم: «موجودیتِ ما در خطر است، هستی ما، در خطر است!» این هستی گناهكار امشب در اقیانوس آبی چشمان او تقدیس می‌شود، به تقدس دست می‌یابد. این چشمان آبی كه امشب لبریز از حقیقتم كرده است، همان چشمان موسی است كه خدا به او گفته بود: «نزدِ قوم برو و ایشان را امروز و فردا تقدیس نما. (سفرِخروج، ۱۹: ۱۱)» این چشمانِ آبی تداعی‌گر همان چشمانِ آبی مسیح است كه در كوه جل‌جتا در غروبِ خونین طوفان بر پا كرد تا زشتی‌ها و پلیدی‌های روح را تطهیر نماید. این چشمان دیالکتیکِ دیدن و ندیدن است؛ نگریستن به این چشمان دشوار است، من از این چشمان خجالت می‌كشم و ننگریستن به آن دشوارتر.
 
7
یادم می‌آید در شامگاه غروب این نگاه، «بلای‌تاریكی» شهر كابل را فراگرفت و غربِ كابل در غبارِ دود و تاریكی خاكستر شد. هنوز کتابِ ویرانی و «خرابه‌های خاطره» بر آن روزهای تاریك دلالت می‌كند. خرابه‌های خاطره، سندِ زندة آنروزگار و متن است که تاریخ تباهی عصر جهاد موبه‌مو در آن نمایان است. خرابه های خاطره یادآورِ غروب و غربتِ این چشمان است. طلوع و غروب خورشید این نگاه، تقدیر ما را رقم می‌زند، نمی‌شود از افق آبی این چشمان دور شد، نمی‌شود بی‌لبخندِ نگاه مزاری زیست؛ امشبِ كشتی تخیلم در امواج خیزان و خروشان «چشمانِ آبی مزاری» بادبان بر افراشته است و حلقة باریك و نامرئی این چشمانِ بادامی مرا به دنیای متافیزیك می‌برد، به خلسه و رهایی مطلق تا اورنگ‌تر از «علی‌بابا اورنگ» در آن مستی ایمان را تجربه كنم. خطوط ناپیدای این چشمان شرقی، «اشراق‌ حقیقت» و «حقیقتِ ‌اشراق» است و مرا به ساحل امید و رهایی می‌رساند، به آن‌جا كه «نجات و رستگاری» است و آوارگی‌ قوم بیایان‌گرد این «موسای خراسان» به پایان می‌رسد. «چشمانِ مزاری آیة هستندگی ماست»؛ تمامی هستی را می‌توان در نگاه او خلاصه كرد. این چشمان، چشمة جوشان هستی است و در این نگاهی دوخته به اُفق‌های دور، دوخته به سه جهت، یعنی آینده، اكنون و گذشته، آیات «نجات» را تلاوت كرد. آی مردم! «آواز شادمانی سردهید، آی! مردم در پیشگاه این چشمان نماز برید»، این چشمان «وعدة رهایی» است؛ آیات «عهد» است كه «خون خدا» با مردم بست: «از خدا خواستم خونم در كنار شما بریزد.» آری خونش را در كنار ما ریخت «این است خونِ عهدی كه خدا با شما قرار داد. به حسبِ شریعت تقریباً همه‌چیز با خون طاهر می‌شود. (عبرانیان، ۹: ۲۱، ۲۲)» خونش ایمان شد، دوستی شد و به صد سال سردرگمی و بی‌زبانی و «آشفتگی بابِلی» قوم گناهكار «هزاره» پایان داد، محراب شد، حقیقت شد، افشار شد، غربِ كابل شد، ارزگان شد، مزار شد، یكه‌ولنگ و بامیان شد، صادق سیاه شد، همه شد. امشب در دشتِ پهناور این چشمان «زاول» گمشده‌ام را پیدا خواهم کرد، سرزمین‌های مغصوبم را، اكنون و گذشته و آینده‌ام را. امشب مستِ شرابِ این چشمانم. لعنت بر آن كسی كه شادی این نگاه را نمی‌یابد و نفرین بر آن كسی كه رنج و اندوه این نگاه را نمی‌فهمد. این نگاه، لطف و خشم را همزمان در خود دارد، در آرامش این نگاه می‌توان پناه برد، اما بترسید از آن روزی كه این دریای زلال و آبی طغیان كند. امشب دلم آواز شادمانی سرداده است، آوزار رهایی و رستگاری؛ در پناه لبخند این چشمان جهان را به هیچ گرفته‌ام. چرا مستِ این چشمان نباشم؟ این چشمان مرا به دنیای «فیض‌محمد كاتب» می‌برد و چرا دیوانه نباشم وقتی با خیره‌ شدن به آن‌ می‌توانم «جنونِ نصیر» را تجربه كنم. چرا به حقیقتِ آبی این چشمان ایمان نیاورم؟ وقتی این چشمان وجودم را از حقیقت لبریز می‌سازد، به روشن‌شدگی دست می‌یابم و «بودا» می‌شوم. با نوشیدن شرابِ این چشمان می‌توان به خلسة بوداشدگی دست یافت، به حقیقت ایمان آورد و تا ابدالاباد «بودا» ماند، و اورنگ، آری «علی‌بابا اورنگ» اعجاز این چشمان بیش از هركسی دریافته است و چقدر خوب حقیقتِ این نگاه ناب را به نگاهی حسی و قابل دید ترجمه كرده است. نمی‌دانم اورنگ چگونه توانست به این خلسة عارفانه دست پیدا كند و چه قدر برایش كیف‌آور بوده است؛ دستانِ مقدسِ اورنگ چگونه اعجاز این نگاه را كشف كرد و چگونه این چشمان آبی در دستانِ اورنگ نمودار شد و با اورنگ به زبان رنگ سخن گفت، همان‌گونه كه خدا در كوه سینا بر موسی متجلی گردید و موسی كلیم شد. اورنگ، «كلیم‌نگاه مزاری» است؛ او با چشمان آبی مزاری «سخن» گفته است! این نقاشی جوششِ عشق اورنگ است، بیان‌گر «ایمان» که او آن را در رنگینِ‌كمان چشمانِ آبی مزاری تجربه کرده است. این چشمان سكونت‌گاه خداوند است و مسجد و محرابی كه آذان حقیقت جلوة بصری پیدا كرده و و اورنگ توانست در پناه حقیقتِ این چشمان، «حمد» و «توحید» را به زبانِ آبی رنگ‌ها تلاوت نموده و كلامِ شنیداری خدا را به كلام بصری و دیداری بدل كند. این چشمان «بیضاءٌ للناظرین» است، سروده‌های مقدس «موسی» را می‌سراید و كلامِ خدا را به او وحی می‌كند: «ای موسی! ای موسی!» «برخیز و پیش روی این قوم روانه‌ شو، تا به زمینی كه برای پدران ایشان قسم خوردم كه به ایشان بدهم داخل شده، آن را به تصرف در آورند. (تثنیه، ۱۰: ۱۱)»
 
8
آری! دوستان، امشب دیوانه‌‌ام، دیوانة نگاه مزاری، امشب مستم، مستِ مست، زیرا در چشمانِ آبی مزاری «تمرینِ ‌‌بودن» می‌كنم. امشب به «زبانِ دخترِ دریا» با شما سخن میگویم، با زبانِ زاولِ باستان. ابراهیم پسرش را به قربانگاه برد، «ابراهیم دستِ خود را دراز كرد، كارد را گرفت تا پسرش را ذبح نماید و فرشته‌ای خدا از آسمان وی را ندا در داد و گفت: «ای ابراهیم! ابراهیم! دستِ خود بر پسر دراز نكن، و بدو هیچ مكن، زیرا كه الان دانستم كه تو از خدا می‌ترسی، چون پسرِ یگانه‌ی خود را از من دریغ نداشتی (پیدایش، ۲۲: ۱۱، ۱۲)»، اما مزاری خودش را به قربان‌گاه برد، تا با خون سرخش به تمامی امت‌های روی زمین بركت دهد. پس چرا نگریستن در این چشمان مرا دیوانه نكند! امشب مستم و می ناب شرابِ ایمان و مستی و جنون را تا ته به سر كشیده‌ام، امشب در چشمانِ آبی مزاری به «جنونِ‌ ترافرازنده» و «مقدس» نصیر دست یافتهام، امشبِ خرابم، خراب‌تر از خرابه‌های افشار، تا بر حقانیتِ مزاری شهادت دهم؛ امشب به فنا دست یافته‌ام و در این نگاه نیست شده‌ام، امشب فقط و فقط نگاهم و با رنگِ آبی‌ این چشمان یگانه شده‌ام. امشب در متنِ نگاه مزاری تمامی تاریخ را به تلاوت نشسته‌ام. دلم می‌خواهد در متن این چشمان به گذشته‌های دور سفر كنم و حقیقت‌ها گمشده‌ام را «جست‌‌‌و‌‌جو» كنم، به «دهراود» بروم، به «دایه» و «فولاد»، به ارزگان سفر كنم تا بر سر گورِ ناپیدای پدرانم و برای شادی روح‌شان آیات مقدس «چشمانِ آبی مزاری» را تلاوت كنم، به گورستان‌های كه هستند، اما ناپیدا و گمشده در غبار، سوره «آبی چشمان مزاری» بخوانم. باید در متنِ این چشمان «زاول»، شهر به آتش سوخته‌ام را پیدا كنم. امشب به معراجِ این چشمان در پیشگاه مزاری نشسته‌ام؛ می‌خواهم در جغرافیای آبی این چشمان اوج بگیرم، «بزرگ پادشاه زاول باشم و بر زمین و زمان فرمان دهم.» تاریخ را دگرگون كنم و زمینی را كه سال‌ها مرا از خود طرد كرده است، از حركت باز دارم. باید در محراب این چشمان نماز ناتمام «میریزدان‌بخش» را در مبعد ویران‌ شدة بودا قضا نمایم، در آن‌جا كه «صلصالِ‌ شهید»، حقانیتِ مزاری را با ذره‌‌ذره شدنش شهادت می‌دهد. و خبر بگیریم از «چهل دختران» خواهرانِ شهیدم كه در آغوش صخره‌ها جان دادند. می‌شود در قلمرو این چشمان به دنیای كاتب سفر كرد و تمام ناگفته‌های تاریخ را گفت. این نگاه، مطلق است، نگاه وارثان زمین است؛ پیوسته تكثیر خواهد شد، به تعداد نسل آدم و ابراهیم و تمامی ستارگان آسمان. خداوند با فیضِ آبی این چشمان به مردم ما بركت بخشید. این چشمان برای ما عهد عتیق و عهدِ جدید است. من امشب در متنِ آبی این چشمان آیات «قرآن» تلاوت می‌كنم: «من قتَل نفساً فكانما قتل‌الناس جمعیاً و من احیا نفسا فكانما احیاالناس جمعیاً.» دلم می‌خواهد در این چشمان به غرب كابل آن زمان سفر كنم، لحظه‌هایی را در یابم كه لحظه‌های حقیقت بودند. در صحرای سینای این چشمان دستانِ آن سه كودكی را برگیریم كه از «افشار» به سمت «سیلو» می‌گریختند و نمی‌دانستد این جادة نامعلوم آن‌ها را به قربان‌گاه می‌برد تا خون سرخ‌شان تصویر شقایق را در متن سرك‌های كابل بازنمایی كند و صدای شكستنِ استخوان‌هاشان، طنینِ فاجعه در تاریخ باشد. چه كسی جز مزاری به ما خبر داد كه «جهالت بر شهر هجوم آورده است!»، هیچ‌كس؛ و كدام نگاهی جز نگاه مزاری دید كه آن كودكان چه غم‌انگیز در جادة ورودی شهر به جرم بی‌گناهی‌شان در زیر تانك‌ها له شدند و لشكریانِ جهل بر مرگ آن‌ها كف زدند. كجا شد آن مادر پا برهنه‌ای كه كودكش را در بغل گرفته بود؟ کجاست آن پدری که جسد پوسیدة فرزندش را در گور دسته جمعی افشار، از لباسِ پارهپارة آن شناخت؟ فقط در متن چشمانِ آبی مزاری این برترین «حقیقتِ‌ تاریخ» است كه می‌توان گورهای دسته‌جمعی، این حقیقتِ گمشده را پیدا كرد. این چشمانِ آبی«گواه تاریخ» است، كدام رهبری جز مزاری تا آخرین لحظه در كنار مردم ایستاد و «حجتِ تاریخ» شد! پس بگذارید در دشتِ بی‌كران چشمان مزاری سفر نموده و هستی‌ تكه‌تكه‌ شده‌ام به هم بخیه بزنم، همانند آن مادری كه جسدِ پاره‌پاره‌ی فرزندش را با قطره‌های پیوسته‌ی اشك‌هایش بخیه می‌زد. مزاری، یادآورِ این همه است و به همین سبب زنده است، زندگی است، زندگی میبخشد، می‌روید، و می‌شكفد و می‌رویاند و می‌شكوفاند. مزاری همان مسیحِ مصلوبِ همیشه زندة تاریخ ماست كه می‌گفت: «من تاك هستم و شما شاخه‌ها. آن‌كه در من می‌ماند و من در او، میوة بسیار می‌آورد، زیرا كه جدا از من هیچ نمی‌توانید كرد. اگر كسی در من نماند، مثل شاخه بیرون انداخته می‌شود و می‌خشكد، در آتش می‌اندازد و سوخته می‌شود (یوحنا، ۱۵: ۶، ۷)»، مزاری تاك است، و ما و شما شاخه‌های آن، هر آن‌كه در چشمانِ آبی مزاری سكونت نگزیند و هر آن‌كه در محراب این چشمان به نماز نایستد، می‌خشكد، سوخته می‌شود و از میان مردم ما طرد می‌شود، چشمان مزاری زیبا است، گسترده و پهن، همچون نیلوفر كبود، من و علی‌بابا اورنگ، امشب در پیشگاه این چشمان به نماز می‌ایستیم و از بلندای این چشمان جهان را به نظاره می‏نشینیم، تا زین پس نه هستی گناهكار مطرود، بلكه بزرگ‌پادشاه «زاول» باشیم و فرمانروای شهر عدالت. آری! چشمانِ مزاری، «بوطیقای نابِ عدالت» است و پیکربندی تمامی رخدادهای تاریخی. این چشمانِ جغرافیای «زاول» است. آی مردم! «آواز شادمانی سردهید، آی! مردم در پیشگاه این چشمان نماز برید»، این چشمان «وعده رهایی» است.
 

 

مزاری؛ تصویرِ لحظه‌های خطر

مزاری؛ تصویرِ لحظه‌های خطر





نسخه صوتی این مقاله را اینجا بشنوید…

باگذشتِ چهارده​ سال از «شهادت مزاری»، تصويرِ او نه تنها به کم​رنگی نگراييده، بلکه هر روز تاب​ناک​تر و درخشان​تر و در عين حال تفسير​ناپذير تر می ​گردد. اگر از کليشه ​سازي​ها و تبليغاتی ​کردنِ «مزاري» بگذريم که نه تنها ما را به شناختِ وی کمک نمی​ کند، بل رازهای وجودیِ او را مستور ساخته و به گمراه ​سازي​ها، مصحلت ​انديشی ​​ها، سوءِ استفاده ​های سياسی و تا حدودی هم گفتارهای شيکِ تغزلی و توصيف و تمجيدهای تکراری و شعارهای کهنه و کاملا بی ​معنا، می انجامند، سخن ​گفتن از مزاری اين «آيه محکم و متشابهِ عدالت» و «فاتحه الکتابِ تصميم راديکال»، به ​ويژه در «سرزمينِ بدون عدالت» چون افغانستان که کلام نيز ويران و بی معنا شده و چيزی را همرسانی نمی ​کند، دشوار است.

دشواری «سخنِ​ معنادار» با تامل در اين نکته بيش​تر قابل فهم است که مزاري براي هزاره​ها و غيرهزاره​ها همزمان «محکم و متشابه» است؛ يعني نه فقط در بيانِ اقوام ديگر، بلکه در بيانِ هزاره​ها نيز تفسيرهاي متفاوت و حتي متناقضي از وي ارائه شده و حتي سندِ زندة چون ويرانه​هايي «افشار» را که تصويرِ تام و تمامِ تاريخ «عهدجهاد» و انضمامي​ترين «شاهد»ي است که مقاومتِ مزاري را توجيه​پذير مي​سازد، نيز بر حقانيتِ مقاومتِ کافي نمي​دانند. به سخني ديگر مزاري، از يک​سو «آية محکم» است، زيرا خطِ مبارزاتيِ مشخصي دارد:«عدالت​خواهي» و به گواهيِ تاريخ تا «آخرين قطره​خون» در راه استقرار عدالت و به تعبير سقراط «فضيلتِ اول» تلاش کرد، از سوي ديگر «آية متشابه»، و «صخرة تفسيرناپذير» که بيان​ها قادر نيستند در آن رخنه کنند. اساسا شفافيت و روشن​بودگي او، تصويرِ او را غيرِ قابلِ بيان ساخته و نفس «محکم​بودن» سبب شده در نظرها «متشابه» جلوه کند؛ راه​يافتن به زوايايِ مکنونِ وجود او که «مونادکامل» تاريخ ستمديدگان است، بي​هيچ ترديدي بدونِ نگريستن از زاوية ديدِ انسان ستمديده امکان​پذير نيست اما نگرشِ همواره​عاطفي، همواره​غزلي و همواره تمجيدگرانة ستمديده، در فقدانِ تاملِ نظري نيز راهگشاه نخواهد بود. به سخني ديگر نه تنها نگريستن از منظرِ گروه​هاي هماره​فاتح هر نوع تحليلي درستي که ما را در فهم او ياري مي​رساند، ناممکن مي​سازد، بلکه نگرش عاطفي و غزلي ستمديده نيز از آن رو که او را به «آه» و «مخته»​ي بدل مي​کند که فقط مي​تواند سوژه​اي دردِ دل باشد نه فهم و بصيرت، چيزي بر آگاهي ما نخواهد افزود.

به گمانِ ما تاملِ​نظري در بابِ مزاري به عنوان صداي کاملا متفاوت در تاريخِ افغانستان، صدايي که هنوز گوش​خراش و ناهنجار به شمار مي​رود، پس از گذشتِ چهارده​سال به حاشيه​راني او کاملا ضروري به نظر مي​رسد. چندين​سال به حاشيه​راني «مزاري» از سويِ رسانه​هاي جمعي و دولتي چندان کارگر نبوده و هنوز به مثابة يک اعتراضِ​ناب در «کانون» صداي ستمديدگان قرار دارد. به حاشيه​راني او از سويِ رسانه​هاي ملي و ادبياتِ ملي​گرايانه سبب شده تصويرِ او ناب​تر و درخشنده​تر گردد. نه رهبرانِ کنوني هزاره توانسته​اند خلاء مزاري را جبران نمايد و نه حذفِ عمديِ او از رسانه​ها و ادبياتِ​ملي ره به جايي برده است. مزاري، همان شکافِ مطلق در دلِ کليتِ ملي است که با «غيبت» از دلِ اين کلي، کليتِ آن​را با پرسش مواجه مي​سازد. به رغمِ آن​که برخي به صورتِ مضحک کوشش مي​کنند، از مزاري چهرة ملي بسازند، «مزاري»، با «غبيت» خويش از «رسانه​ها» و «ادبياتِ​ملي» باطنِ دروغين اين «کليتِ​جعلي» را عريان مي​سازد. به لحاظ نظري مفاهيمي چون «ملي» و «مليت» نه حقيقت​هاي عيني بلکه «دروغ​ها»​ي برساخته​اند، خطاست اگر با گنجاندنِ «مزاري» در بطنِ اين مقوله​هاي برساخته او را به «دروغ» بدل کنيم و اساسا محال است مزاري به حيثِ حقيقتِ انضمامي مقاومت با اين مفاهيمِ دروغين همخواني داشته باشد. مزاي بيانِ نابِ انتقادي است که هم رهبران و روشنفکرانِ هزاره را که از طريق «ادغامِ حذفي» در ساختارقدرت تحت مراقبت، بهداشتي، ستروني استحاله شده​اند به بادِ ريشخند مي​گيرد و هم حکومتِ مدعيِ دموکراسي و برابري و قومِ حاکمي را که تلاش مي​کند با «حذفِ ادغامي» مردم هزاره،​تاريخ را به عقب و به دورانِ عبدالرحمن برگرداند، از بنياد با پرسش مواجه مي​سازد. مزاري بيرون​بودگي ناب و دليلِ عيني و انضماميِ نقدِ قدرتِ ناعادلانه است؛ يگانه تصوير نابي که در زمانِ «جنگ» و «صلح» از نظمِ ستم​پيشة رسمي بيرون قرار دارد؛ تصويري مقدسي که هيچ​گاه قدرتِ رسمي نتوانست او را در درون خود هضم کند. او حقيقي​تر و بزرگ​تر از آن است که در چارچوبِ ادبياتِ ملي ـ‌که تماماً مبتني بر حذف و ادغام است‌ـ جاي گيرد. اين بيرون​بودگيِ نابِ مزاري را در قياس با مخالفانش بهتر مي​​توان دريافت که به طورِ کامل در ساختارِ ظالمانه و ناـ​حقيقت هضم شده​اند. در برابرِ مزاري، اين تصويرِ شکاف‌انداز در پيوستارِ ستم تاريخي، تصوير مخالفانِ مزاري، در زمان «جنگ» و «صلح» زينت​بخشِ اداراتِ فاسدِ دولتي، گذرگاه​هاي معاملة موادمخدر و ديگر مکان​هاي وابسته به اين نظام​سياسي کنوني است که با قدرت ناکارآمد و غيرعادلانه حاکم کاملا همخواني دارند، اما تصويري مزاري هنوز با ساختارِقدرتِ رسمي موجود که چونان قدرت​هاي پيشين بزرگ​ترين مانع استقرار عدالت در افغانستان است، سرِ ناسازگاري دارد و به مثابه​ي يگانه تصوير ناب و به​تمامي عدالت​خواه، وضعيتِ نابرابر موجود را نفي مي​کند.

از همين اکنون بايد اعتراف کنم که تاملِ نظري در بارة مزاري از آن​جا که نوعي «زخم» است و ناقوسِ عزاي زنجيرة پايانِ ناپذيرِ زخم​هاي نو و کهنة «مسکوت​گذاشته» را در تارهاي وجود ما به صدا مي​آورد، چندان آسان نيست و انتظار تفکرِ رياضي​ـ​منطقي​اي کاملا عاري از جهت​گيري​ها عاطفي دستِ کم براي ما که شاهدِ زندة فاجعه​ها هستيم، انتظارِ غيرمنطقي و نا به​جا خواهد بود. شايد به همين دليل است که مزاري در «بيانِ ستمديدگان» يا به موضوع سخنان موجز و تغزلي بدل مي​گردد که بخشي عظيمي از «ادبياتِ فاجعه» به اين امر مربوط است يا به بازروايي و بازگويي «تروماي​ عاطفي» و «پرگويي​هايي بي​خط و ربطِ خطابي» واعظان و سخنرانان و سياست​مداراني منحصر مي​شود که تنها براي اقناع و شايد هم سرگرم کردنِ «عوام​الناس» کاربرد دارد. نگارنده نيز به حيثِ عضوي از گروه ستمديده​ ادعاي آن را ندارد که از بيانِ «تغزلي» و «خطابي» کاملا فاصله مي​گيرد با اين حال تلاش خواهم کرد تا آن​جا که در تابِ و توان من است اين موضوع را به صورتِ تئوريک دنبال نموده و با خطوطِ نظريِ خاص و مفاهيم ويژه​اي که کاملا با خطوط نظري ارتباز دارند منظورم را بيان کنم. تامل در اين موضوع از آن​رو ضروري به نظر مي​رسد که بدون «مزاري» تاريخ افغانستان قابل فهم نيست و بدون «تاملِ نظري» مزاري را نخواهيم فهيمد؛ مزاري عنصرِ غيررسمي تاريخ و «صدايِ​سکوت» است واز آن​جا که «سکوت​ماترياليستي​ترين بيانِ تاريخ» ستمديگان است و به واقع «غيبتِ سخن»، غيبتِ عدالت را آشکار مي​سازد، ترجمة اين سکوت به صدا ما را در فهمِ گذشته، حال و آيندة ما يقينا ياري خواهد رساند. حتي به لحاظ روش​شناسي و متدولوژيک نيز مي​توان با منطقِ «امرخاص(particular))»، اما حقيقي، زنده و انضمامي​اي چون مزاري سرشتِ افغانستان را بيش​تر فهم کرد، تا سخن​هاي بي​ربط و افسانه​سازي​ها، افسانه​سرايي​ها و افسانه​سوزي​هاي قدرتِ رسمي. يعني درک کليت تاريخي بر مبناي منطق امر خاصي که معطوف به حقيقتي کلي و جهان‌شمول است، مي​توان اعماقِ تاريخ را کاويد نه با جعليات و «آريابازي» و عتيقه​پرستي که از ويژگي​هاي بارزِ ادبياتِ​ملي ما به شمار مي​روند.

به هر تقدير اگر از شعاردادن​ها و نگرش​هايِ عاطفي و احساسيک و وضعيتِ گاه حاد و گاه نيمه‌حاد احساسات‌گرايي که تا حدودي ويژگي​ اصلي «بيانِ ستمديدگان» به شمار مي​رود، فاصله بگيريم، آن​گاه «سخن معنادار»گفتن در بارة مزاري، آن​هم بدون آگاهيِ تاريخي و تفکر در بابِ فاجعه​هاي اخلاقي از يک​سو و سلبِ هرگونه حيثيتِ بالقوه​گي ازمردمِ هزاره و به تبعِ آن، تلقي اين مردم به مثابة هستي​اي کاملا تعين​يافته، فاقد حق و به شکل «حياتِ برهنه» توسطِ قدرت​هاي قومي از سوي ديگر، ناممکن خواهد بود. اساسا سخنِ معنادارگفتن در بابِ مزاري از يک​سو به گذشة تاريخي مي​رسد که هزاره​ها استثنايِ برسازندة آن هستند و از سوي ديگر مي​بايست ناظر باشد به وضعيتي که در آن هزاره​ها به مثابة هستيِ متعين، شي​ء​شده و ناتوان از انجام هرگونه تصميمِ راديکال بدل شده​اند. سوية تاريخي اين بحث به گذشته​هاي دور و به طور مشخص قتلِ عام دورانِ عبدالرحمن(1892-1893( بر مي​گردد که اگر نگوييم براي همه، دستِ‌کم براي هزاره​ها پديدآورندة «وضعيتِ اضطراري»‌اي گرديد که به «وضعيتي دائمي» در تاريخ معاصر بدل شد، يعني به قاعده‌اي که تا هنوز پابرجا است. به لحاظ نظري ادغامِ حذفي و حذفِ ادغامي هزاره​ها، در سياست را بايد هسته بنياديِ شکل​گيريِ حکومتِ قومي در افغانستان دانست؛ «افغان» نه هستي قائم به ذات، بلکه هستيِ «قائم​به​غير» است، اين غير اما کسي نيست جز هزاره​اي که «افغانيت» قاعده​هايش را بر نفي آن استوار نگه​ مي​دارد. نخستين​بار در زمانِ عبدالرحمن بود که قدرتِ قومي علاوه بر حاکميت بر «قلمرو»، تلاش کرد بر «تن» نيز حاکميت داشته باشد. فقط غصبِ سرزمينِ هزاره​ها برسازندة قدرتِ قومي نبود، تنِ آن​ها نيز از طريقِ تکنيک​هاي سياسي به موضوع انقيادِ و فرمانِ حاکم بدل گرديد. برده​گيري، اسارت، کارِ اجباري در کارخانه​ها و اردوگاه​هاي نظامي چيزي نبودند جز انقياد بدن از سوي حکومت. موضوعِ اعمال «فرمانِ حکومتي»، تن و «حياتِ» آن​هاست و قدرت بي​هيچ ميانجي​اي، بر «نفس» اعمال مي​گردد.

اين ادغامِ حذفيِ آغازين را مي​توان واقعيتي تعينن کنندة تاريخ افغانستان دانست؛ واقعيتي که هم شکل​گيري و هم بقا و زوال سياست را مي​توان با آن توضيح داد و بعدا خواهيم گفت که ويژگي​اي که مزاري را به حيثِ رهبرتاريخي از ديگر رهبران متمايز مي​کند «تصميمِ​راديکال» و «انقلابي» و «ايجادِ وضعيتِ اضطراريِ واقعي» بود که در برهة از تايخ فرمول «حذفِ ادغامي» و «ادغامِ حذفي» را تا حدودي جابه​جا​ و الگوي تاريخي «قاعده» و «استثنا» را دگر گون کرد. اما پيش از پرداختن به ويژگي​هاي مزاري بايد الگويِ تاريخي‌اي را که «حذفِ ادغامي» برسازندة آن است به لحاظ تئويک توضيح داد.

«2»

تاريخ حاکميتِ متمرکز در افغانستان با «ريختنِ خون» و «نقضِ​حيات انسان هزاره» آغاز گرديد. قتلِ عام عبدالرحمن اصلي​ترين فاجعه بود؛ فاجعه​اي که پس از آن هزاره​ها به «حياتِ برهنه» بدل شدند و علاوه بر سرزمين​هاي شان، «تنِ» آن​ها نيز در انقيادِ نيروي حاکم درآمد. توضيح​تاريخي «انقيادِتن» و «کنترلِ جسم» توسط «قدرتِ حاکم» يکي از اصلي​ترين موضوعاتي ديدگاه​هايِ متاخر فلسفه​تاريخ و سياست به شمار مي​‌رود، اما به هرحال يادداشتِ حاضر بيش​تر بر نظرية «جورجو آگامبن» نظريه​پردازچپ معاصر مبتني است؛ نظريه​اي که «وضعيتِ استثنايي» کارل اشميت و «تزهاي در بابِ فلسفة تاريخ» و «نقدخشونت» والتربنيامين را پيش​فرض مي​گيرد. قهرمانِ اصلي ديدگاه آگامبن «هوموـ​ساکر» است؛ «هوموساکر» مفهومي است که با وضعيت مابعد عبدالرحمنِ هزاره​ها کاملا تطبيق مي​کند. در ادبياتِ آگامبن «هوموساکر» کسي است که هم از حوزة قانونِ الهي بيرون قرار مي​گيرد و هم از حوزة قانونِ بشري، اما همزمان، درون هيچ قانوني نيز مورد قبول نمي‌باشد؛ در نتيجه هر کسي مي​تواند او را بکشد بدون آن​که کشتنِ او جرم تلقي گردد. به سخني ديگر«براي هوموساکر هر شهروندي مي​تواند نقشِ​حاکم يا پادشاه را ايفا کند. هوموساکر همان عضوِ اسثنايي است که نه درون قانون و نه بيرون قانون است، بلکه شکاف يا مرزِ ميان قانون و خشونت، تمدن و توحش را در بطنِ خودِ قانون تجسم بخشد. بنابراين مي​توان گفت که او نشانة​ يک خلأ و غيبت است[i]»

هوموـ​ساکربودنِ هزاره​​ها و شکل‌گيري اين ذهنيت که از قتل عام عبدالرحمن به اين سو هرکسي مي​تواند هزاره​ها را بکشد بي​آن​که مجرم باشد، بر کسي پوشيده نيست. اسناد و شواهدِ تاريخي و تجربي زيادي در اين باب وجود دارد که ذکرِ آن​ها ما را از خطوطِ تئوريک بحث دور مي​سازد. براساس اين چشم​اندازِ تئوريک، «هزاره» نشانة يک خلاء و «غيبت» است؛ غيبتي که حضور «کل» را توجيه​پذير مي​سازد. حضورِ استثنا از آن‌جا که در کلْ شکاف مي‌اندازد، چه شکاف عقيدتي(رافضي) و چه شکافِ عيني(ساختارفيزيکي و بدني)، کل با حذف و ادغامِ همزمانِ استثنا و بدين طريق، با تعليق استثنا، کليتِ جعليِ خود را برمي​سازد. نسبتِ آن با کل، «نسبتِ​ بيرون​بودگي» تام و تمام و در واقع «استثنايِ منقطع» است که پيشاـ​پيش در بطنِ مفهوم «افغان» نفي شده است. کل چيزي را مشخص نمي​کند و چنان که آدورنو مي‌گويد:«کل کاذب است.» استثنا اما همه​چيز را مشخص مي​سازد. در فقدانِ استثنا کل از هم فرو مي​پاشد. کارل اشميت در نقد ديدگاه «نئوـ کانتي»ـ​هاي چون «کلسن» که معتقد بودند قانونِ را بايد آن​چنان عقلاني و آهنين طراحي کرد که امکانِ تخطي وجود نداشته باشد، گفته بود که «حاکم کسي است که در وضعيتِ استثنايي تصميم مي​گيرد[ii]» و آگامبن با پيکربنديِ تازه و ترکيبِ آن با ديدگاه «والتربنيامين» کوشش کرد منطقِ اعمال قدرت و خشونت، يعني منطق حاکميت و انتقالِ قلمروِ حاکميت از «سرزمين» به «قلمروِبدن» و در واقع حاکميتِ قدرت بر «مرگ» و «زندگي» انسان​ها را توضيح دهد. به باورِ آگامبن:«هم​پاي فرآيندي که به واسطه​اش امر استثنايي همه​جا به قاعده بدل مي​گردد، قلمروِ حياتِ برهنه نيز که در آغاز در حواشي نظام متسقر است​ـ​رفته رفته بر قلمروِ امرسياسي منطق مي​شود، و بدين​سان است که حذف وادغام، بيرون و درون، و bios و zoē، بايد و هست، به درون از منطقه​اي عدمِ تمايز تقليل​ناپذير پا مي​گذارند. وضعيتِ اسثنايي که در يک آن حياتِ برهنه از نظام​سياسي حذف و در باطنِ آن گرفتار مي​سازد، به واقع در عين جدابودگي​اش همان مبناي پنهاني را برساخته که کل نظام سياسي بر آن استوارست.[iii]»

بربنياد اين منطقِ تئوريک مي​توان گفت هزاره​ها «نقطة عد​م تمايز» و «وضعيت استثنايي» است که هرگونه «قدرتِ​ سياسي»، اعم از « قدرت واضع قانون» که مستلزم است با «نقصِ همة جانبة حيات»، «ريختنِ خون» و «فتح سرزمين» و يا «قدرت​ حافظ قانون» که به صورت «قانون» و يا «فتوايِ ديني» و «مذهبي» ضامنِ دست​آوردهاي «نقضِ حيات» و حافظِ «سرزمينِ فتح​شده» مي​باشد، با طرد آن​ها تاسيس و يا استوار مي​گردد. قدرتِ برسازنده در زمان عبدالرحمن با قومِ​ حاکم يگانه مي​شود؛ استثنا(هزاره) به مثابة منطقه​ي عدم تمايز قاعده را بر مي​سازد و «با تعليقش در آن خود را ادغام مي​سازد. گوياترين مشخصة امر استثنايي اين است که : اين طور نيست که آن​چه حذف مي​شود، به واسطة حذف​شدن،مطلقا فاقدِ هرگونه رابطه​اي با قاعدة​ عام باشد… استثنا خودش را در نسبت با قاعده نگه​ مي​دارد، آن هم در هيئت تعليق قاعده.[iv]»؛ يعني قاعده /عام دقيقاً خود را در نقطه‌ي نفي يا شکاف/ خلأ حاصل از «نفيِ» استثنا بر پا مي‌دارد. مادامي که اين «نفي» وجود داشته باشد، قاعده سر پا خواهد بود و با منتفي‌شدن اين نفي، خود قاعده نيز فرومي‌پاشد. آن​چه با بحث حاضر ارتباط دارد، بدل شدن استثنا به «حياتِ​برهنه» است که «مرگ» و «زندگي» او در اختيار حاکم است؛ به سخني ديگر در اين​جا فرمانِ حاکم معطوف به «انقيادِتن» است، نه «قلمروِ سرزميني» و در واقع فتحِ سرزميني به هدفِ «فتحِ​تن» و حکم​راندن بر «بدن» صورت مي​گيرد؛ يعني بدن و نفس به صورتِ عريان و برهنه به امرسياسي و موضوعِ حکم حاکم بدل مي​شود. حيثيتِ انساني از انسان سلب مي​گردد و انسانِ «کسرشده از کل» از آن​رو که فاقدِ هر نوع حيثيتِ بالقوگي است، ديگر انسان نيست؛ و بنابراين به «جانور» و به تعبير عبدالرحمن «خرِبارکش» فروکاسته مي​شود، به شيئيتِ ناب، هستيِ​تعين​يافته، رعيتِ خراج​ده​اي که براي هستي​اش نيز ماليات بپرادزد.

در چنين وضعيتي که استثنا موضوع اعمالِ قانون است و قانون در بطنِ حيات جريان مي​يابد، جز «تصميمِ راديکال» هيچ چيزي ديگري وضعيت را عوض نخواهد کرد. تنها با «تصميمِ​راديکال» و نه مبارزه در پناه قانون است که جزء، خود را از انقيادِ کل مي​رهاند و از آن​جا که کل نه «امر قايم الذات» بل برساختة استثناست، مقاومتِ استثنا(جزء) در برابر حذف و سرپيچيِ راديکال آن از ادغام​شدن در کل، کل را نيز ويران مي​کند. اگر استثنا بتواند وضعيتِ اضطراريِ را که براي او «قاعده» به شمار مي​رود، بيرون از خود در حوزة حاکميتِ حاکمان نيز تسري دهد، در اين صورت زمينة تصميم​گيري براي او فراهم خواهد شد. اما فقط و فقط با نيروي اعجاز «تصميم» است که جزء استثناء، کليتِ جعليِ کل را به آشوب مي​کشد. در فقدانِ «تصميم راديکال»، «ايجاد وضعيتِ اضطراريِ واقعي» که امکانِ تصميم گيري براي استثنا فراهم آيد، ناممکن است. بدين لحاظ مزاري، را بايد در معادلة «اضطرار» و «تصميم» فهم کرد. بحران موجود جامعه هزاره به طور عام و «بحرانِ​رهبري» به طور خاص نيز چيزي جز «بحرانِ تصميم​گيريِ راديکال» در «وضعيتِ اضطرار» نيست. تصميم، هم لزوما خارج از چارچوبِ قانون اتفاق مي​افتد؛ در آن لحظه​اي که قانون تعليق مي​گردد. به لحاظِ تئوريک، تصميم​گيري در چارچوبِ​قانون امر پارادوکيسکال است و «تصميم» و «قانون» مطلقا همديگر را نفي مي​کند. «تصميمِ​قانوني»؛ مفهومي که درادبياتِ ما به​ويژه در ادبياتِ گروه حاکم و گروه​هايي محکومي که از طريق ادغامِ حذفي در حکومت استحاله شده​اند، فروان به کار مي​رود، يک مفهوم بي​معناست و خودش خودش را نقض مي​کند. تصميم و قانون نقيض هم​اند. اين ناهمخواني بيش​ از همه در «وضعيتِ اضطرار» قابل درک است؛ لحظه​اي که نفسِ قانون مطابقِ تصميم حاکم تعليق مي​گردد و حاکم براساسِ قانون، قانون را ملغي مي​کند، اما اين تناقض فقط در حوزة تصميم​گيري حاکم نيست، هرجا تصميمي وجود دارد قانون نيست، زيرا تصميم بيرون از حوزة​ قانون جاي دارد؛ حتي حکمِ قاضي​اي که براساس قانون حکم مي​کند، درست آن لحظه که قاضي تصميم مي​گيرد حکم را امضا کند، تصميمي است خارج از حوزة​ قانون: تصميمِ شخصِ قاضي. تصميمِ قاضي مسيرِ قانون را عوض مي​کند.

توضيحِ تئوريک اين مسئله ضرورتي ندارد. اين اشارة اجمالي بدان جهت بود که «قانون» و «تصميم» با هم در تضادند و همچنين قانون در «وضعيتِ اضطرار» کاربرد ندارد و البته وضعيتِ اضطرار چيزي نيست جز الغا و بي​اثرشدنِ قانونيِ قانون به حکمِ حاکم که نفس قانون اين حق را به او اعطا مي​کند قانون را نقض کند. شايد بتوانم با يک مثال منظورم را توضيح دهم: ماجراي تجاوزِ کوچي​ها به بهسود. اين ماجرا نه تنها ناکارآمديِ قانون در شرايطِ اضطرار را توضيح مي​دهد، بلکه خلاءِ «تصميمِ راديکال» هزاره​ها و نسبت «پارا​ـدوکسيکال» تصميم و قانون را نيز عيان مي​سازد. در يک طرف «حذفِ ادغامي» وجود دارد(نيست​کردن مردم بهسود)، در طرفِ ديگر «ادغامِ​حذفي»: استحالة بي​چون و چراي نخبگان و رهبرانِ هزاره(في​المثل محمدکريمِ خليلي) در ساختارِ قدرت. در نهايت پي​جويي تجاوز به «بهسود» در چارچوبِ قانون به ضررِ قربانيان تمام شد و ره به جايي نبرد. مسئله بهسود تنها از طريق «تصميمِ راديکال» قابل حل بود: قيامِ انقلابي عليه تجاوز و ايجاد يک وضعيت اضطراريِ​ واقعي که در آن خطر پشتون​ها را نيز تهديد کند. بر مبنايِ ادبياتِ نظريِ اين بحث مي​توان گفت، بهسود منطقه​اي عدم تمايزي است که قرباني بيرون از قانون و در عينِ حال موضوعِ اعمالِ خشونتِ قانون بود. قانون فقط و فقط بر «قربانيان» اعمال گرديد، درست همان​جايي که «تصميم» وجود نداشت. به همين سبب بود که فرجامِ پي​جويي حل مسئله در چارچوبِ قانون، زمينة تصميم​​گيريِ يک​جانبة کرزي را در حوزة فقدانِ تصميمِ هزاره​ها فراهم کرد. کرزي، در چارچوبِ قانون فرمانيِ غيرقانوني​اش را که «ستم مضاعف» بر قربانيان بود، صادر کرد. اساسا «خلاء تصميم​گيري هزاره​ها» زمينه​اي تجاوزِ کوچي​ها به بهسود را فراهم کرد و البته در نهايت «تصميمِ​مردم» کابل تا حدودي وضعيت را دگرگون کرد، زيرا احتمال مي​رفت وضعيتِ اضطرار تماميِ کابل و را فراگيرد و تا تماميِ افغانستان گسترش يابد، اما خلاء تصميم​گيري در سطحِ رهبري اين تصميم را نيز بي​فرجام گذاشت. به درستي، در تقاطع «اضطرار» و «تصميم» است که مزاري به حيث «تصويرِ جاودانِ لحظه​هاي خطر» درخشان مي​گردد. مزاري ويژگي​هاي بسيار داشت، اما بيش از همه قهرمانِ «تصميم​گيريِ راديکال» در «لحظه​هاي خطر» بود. اين ويژگي را از آن رو بايد برجسته کرد که قانون، علاوه بر آن​که همواره توجيه​گر قدرتِ گروه​هاي هماره​فاتح است، در وضعيتِ اضطرار از اساس تعليق مي​گردد؛ اما از آن​جا که از زمانِ عبدالرحمن به اين​سو هزاره​ها «حياتِ برهنه​»​ي هستند که در اضطرارِ مطلق به سر مي​برند، لذا در حوزة​ «تعليقِ دايمي قانون» قرار دارند و بنابراين تنها از طريق «تصميم» مي​توانند تاريخي را که با طردِ آن​ها برساخته​شده، تغيير دهند. به هرحال فهمِ اين موضوع دشوار است، اما به رغمِ اعتراف به پيچيدگي​هاي اين موضوع سعي​شود با وفاداري به منطقِ تئوريک اين بحث را به پيش ببرم.

«3»

مزاري «وضعيتي اضطراري»و «هوموـ​ساکر» بودن هزاره​ها را به درستي درک کرد. تاکيد پيوسته​اي او بر «يادآوريِ صدسال سکوت» و ستمِ پشتون​ها بر هزاره​ها مبين آن است که «وضعيتِ اضطرار» را «قاعده» درک مي​کرد؛ چيزي که تا هنوز حتي در تخيلِ روشنفکرانِ هزاره نمي​گنجد. از نقطه نظريِ تئوريک اين فهم از وضعيت را مي​توان، حقيقي​ترين درک از وضعيتِ ستمديدگان و سر آغاز بصيرتِ تاريخيِ نو، خلافِ جريانِ رود و نگرشِ راديکال نسبت به گذشته دانست. اين گفتة مزاري که «بيش از صدسال است که بالاي شما ستم شده و اگر هشيار نباشيد و تاريخ ار تغيير ندهيد اين وضعيت صدسال ديگر نيز ادامه خواهد داشت» بنيادِ فلسفيِ عميقي دارد. اگر با کمي احتياط و تامل اين فهمِ «مزاري» از تاريخ را به زبان «والتربنيامين» برگردانيم چنين مي​شود: «سنتِ ستمديدگان به ما مي​آموزد که «وضعيتِ اضطراري» در آن به سر مي​بريم، قاعده است نه استثنا. بايد به تصويري از تاريخ دست يابيم که با اين بصيرت خواناست. آن​گاه به روشني در خواهيم يافت که وظيفة ما ايجاد يک وضعيتِ اضطراري واقعي است، و اين کار، موضع ما را در مبارزه با فاشيسم تقويت خواهد کرد. يکي از دلايل وجود بخت پيروزي براي فاشيسم آن است که مخالفانِ فاشيسم، تحتِ عنوان پيش​رفت، با آن ب مثابة​نوعي قاعده يا هنجارِ تاريخي بر خورد مي​کند.[v]»

درکِ مزاري از «قاعده​بودن» وضعيتِ اضظرار به لحاظ منطقي تلاش براي ايجاد «يک وضعيتِ اضطراريِ واقعي» را در پي داشت که حاکميتِ قومِ همواره​حاکم، ديگر نبايد «قاعده و هنجارِتاريخي» تلقي شود. آن دسته از رهبرانِ و نخبگانِ هزاره​اي که در سال​هايِ «حذفِ ادغاميِ غربِ کابل» توسطِ اقوام ديگر، به «ادغامِ حذفي» تن در دادند، معادلة «حذفِ ادغامي» و در واقع اين امر را که «وضعيتِ اضطراريِ» که براي ديگران «استثناء» به شمار مي​رود براي انسانِ هزاره​ها «قاعده» است و «اگر هشيار نباشند تاريخ صدسال ديگر تکرار خواهد شد»، درست در نيافتند و قتل​عام​هاي دورانِ جهادرا «اين هم بگذرد» تصور مي​کردند. وضعيتِ حاضر گواهي مي​دهد که فهم مزاري از منطقِ تاريخ درست بوده و با منطقِ «سنتِ ستمديدگان» و سرگذشت آن​ها کاملا مطابقت دارد.

اما اگر ستم نوعي «سنت» است و وضعيتِ اضطرار خودِ قاعده، در اين صورت سه راه بيش​تر وجود نخواهد داشت: يکم، پذيرشِ سنتِ ستم و حذفِ ادغامي؛ دوم گردن نهادن به ادغامِ​ حذفي راهي که مخالفانِ مزاري با جذب​شدن در ساختارِ قدرت برگزيدند؛ سوم مقاومت و طغيان عليه وضعيت به هدفِ ايجادِ يک وضعيتِ اضطراريِ واقعي و باژگون​ساختنِ معادلة​ نابرابر تاريخ. انتخاب هريک از اين سه تاگزينه پيامدهاي متفاوتي دارند؛ گزينة​ نخست پذيرشِ بي​چون و چراي سنت زورگويي و بي​عدالتي است؛ گزينة​ دوم به خيانت به مردم منتهي مي​گردد و گزينة​ سوم به تنهايي ايستادن در برابر تماميِ تاريخ است و به بهايِ ارزان به دست نمي​آيد. مزاري راه سوم را بر مي​گزيند. گزينة نخست ادامة سنت گذشته است و بنابراين عنصر «تصميم» در آن دخالت ندارد، گزينة​ دوم پذيرشِ «تصميمِ ديگران»، اما گزينة​ سوم تنها گزينه​اي است که «تصميم» به معنايِ واقعي کلمه رخ مي​دهد. مزاري به جاي پي​گيري حقوقِ هزاره​ها در چارچوبِ قانونِ تصويب​شده از سوي مجاهدين، از طريق بسيجِ​سياسي و سازمان​دهي مردم آن قانون را از اساس بي​اعتبار اعلام نموده و وضعيتِ استثنايي را که تا آن زمان فقط براي هزاره​ها قاعدة​ تاريخي بود به وضعيتِ همه​گير بدل مي​کند، به قسمي که انسانِ هزاره صرفا موضوعِ اعمالِ خطر نيست؛ خطرساز هم هست؛ هزاره فقط کشته نمي​شود، مي​تواند بکشد. به سخني ديگر مزاري وضعيتِ اضطراري​ايِ واقعي را به وجود مي​آورد که امکان «تصميم»براي همة اقوامِ ساکن در افغانستان فراهم گرديد و از آن​جا که مردمِ هزاره از ستم​هاي تاريخي به ستوه آمده بودند و اين ستم در دورانِ جهاد، «در توافق​نامة پيشاور» و توافقِ جمعيِ گروه​هايِ جهادي مبني بر نابوديِ تام و تمامِ مردمِ غربِ کابل، به صورت مضاعف و به همان شدتِ گذشته اعمال گرديد، با مزاري به حيثِ نماد «تصميمِ جمعي و تاريخي» همراه شدند و به برکتِ اين تصميم بود که صفحة تاريخِ افغانستان ورق خورد. تفصيلِ تئوريکِ اين امر که چگونه در درونِ ساختارِ متصلبِ قوميِ شديدا نابرابر «تصميم» رخ مي​دهد در اين يادداشت نمي​گنجد و همچنين اين امر که چرا «فرد» يا «گروه» در لحظه​هاي استثنايي​ايِ از مدارِ نظمِ​ بستة سياسي برکنده شده و استثنا قاعده را ويران مي​سازد، اگر همچون «سورن کي​يرکه​گارد» متاله «اگزيستانسياليست» نگوييم نوعي «معجزة​الهي» است که راز و رمزِ آن را خدا مي​داند، به يقين دشوار است و بدون پژوهش در تاريخِ ستمديدگان و تامل در نسبت حاکم و محکوم و حکم و شرايطِ که حکم اعمال مي​گردد، فهم آن امکان ندارد. فرق فرد، و به بيان​ دقيق​تر مزاري به حيثِ «انسان​معضله​دار(Problematic Man)» تاريخِ افغانستان، با ديگران آن است که وي چونان «ابراهيم» شهسوارِ ايمان، تصميم مي​گيرد، حتي اگر اين تصميم براي ديگران ناخوشايند باشد. کي​يرکه​گارد براي زندگي مراحلِ سه گانة را در نظر مي​گيرد: زيبايي​شناختي، اخلاقي و ديني. گذار از مرحله​اي پايين به مرحلة بالاتر چندان نيست و «فقط مي​توان به ياريِ معجزه، يا جهش، از مرحله​اي به مرحلة ديگر گذر کرد، لازمة اين گذر آن است که کلِ جوهرِ آدميت تغيير يابد.» مزاري، از کسي خط نمي​گيرد، براساسِ دريافتش از وضعيتِ خطر «تصميم» مي​گيرد. اگر منظورم را با مفاهيمِ تئولوجيکِ کي​يرکه​گاردي بيان کنم که تا حدود زيادي کارل اشميت مفهوم «تصميم​گيريِ در شرايط استثنايي» را وام​دار ديدگاه اوست، مي​توان گفت گذار از مرحلة فرومانده(جوالي​گري) به مرحلة فراتر(برابري باديگران) فقط با يک تصميم امکان​پذير است؛ تصميمي که با يک «جهش»، صاعقه​آسا، يک​باره و ناگهان فرود آمده و پيوستارِ متصلب تاريخ را پاره​پاره مي​کند.

اين امر که تحتِ چه شرايط و سازـ​وـ​کارهايي فرد «تصميم» مي​گيرد و يا در چه مواردي «تصميمِ جمعي» در سيمايِ فرد ظهور مي​يابد، يکي از مباحث جدي «الهيات»، «فلسفه»، «تاريخ» و کلا «علوم​اجتماعي-​فرهنگي» به شمار مي​رود؛ در الهيات و فلسفه تحتِ عنوانِ «جبر» و «اختيار» و نسبتِ رابطة انسان و خدا؛ در علومِ فرهنگي​ـاجتماعي تحتِ عنوان نسبت فرد با نيروهاي اجتماعي​-​تاريخي. پرداختن به اين بحث ما را از بحثِ اصلي دور مي​کند و تفسير و تاويلِ آن سبب مي​گردد، بحثِ اصلي به حاشيه رانده شود. آن​چه براي ما اهميت دارد آن است که جهش به مرتبه​اي بالاتر، تفاوتي نيست از يک انسانِ گناهکار به انسانِ تطهيرشده و ياگروه فرومانده به جايگاه به مرتبه​اي بالاتر بدون «تصميم» ميسر نيست. تنها با عنصر تصميم است که مسير تقدير تغيير دگرگونه مي​سازد به قسمي که انسان تصميم​گيرنده از زندگيِ روزمره فاصله​گرفته، آن​سوتر از شکل فاقد محتوا، به زندگيِ اصيل و نيک دست مي​يابد. مزاري، از يک​سو با تاريخ معضل داشت و از سويِ ديگر با استمرار آن؛ بنابراين به عنوان يک «انسانِ معضله​دار» ناگزيربود چونان «شهسوارِ ايمان» خطر کند و تصميم بگيرد. بيش از صدسال مردمِ هزاره «هوموـ​ساکر» و «حياتِ برهنة» بودند که مرگ و زندگيِ آن​ها دستِ حاکمانِ جبار بود؛ هزاره​ها همان نقطة نقطة عدمِ تمايز و «وضعيتِ اضطرار» است که قانون و دين و اخلاق در موردِ آن​ها کاملا تعليق مي​گردد. فرمانِ «قتلِ عام» و «نابوديِ کامل» آن​ها توسطِ اميرعبدالرحمن و فرمانِ «لغوِبردگي» آنان توسط «حبيب​الله» خان هيچ تفاوتي ندارد. در هردو صورت قرباني قادر نيست «تصميم​» بگيرد و «مرگ» و «زندگي» او با «تصميمِ ديگران» حاکمي رقم مي​خورد که مالکِ مرگ و زندگيِ آن​هاست و قرباني خصلتِ نوعيِ امکان و بالقوه​گيِ خودش که بتواند «خوب» يا «بد» باشد و عملي را انجام دهد يا ندهد، از دست مي​هد. حبيب​الله به حيثِ حاکم قانون بردگي را لغو مي​کند، بنابراين «حاکم واجدِ قدرتِ قانوني تعليقِ قانون است» و در نتيجه قانون در عين حال که قانون هست، قانون نيست و در واقع تيغِ تيز «فرمانِ حاکم» است که تصميم مي​گيرد و به زنده​ماندن يا کشتن، آزادي و يا برده​بودن آدم​ها حکم مي​کند. اگر در چارچوبِ نظريِ «جورجو آگامبن» وفادار بمانيم، مي​توان گفت در هر دوصورت حياتِ انسان هزاره نه بر يک «اراده​اي سياسي، بلکه بيش​تر بر حياتِ برهنه استوار است، حياتي که صرفا تا آن​جايي مورد حمايت قرار مي​گيرد که به انقيادِ شخصِ حاکم(يا حق قانون) و مرگِ درآيد.(آگامبن، ص 18)»

مزاري، در صدد بر مي​آيد «وضعيتِ اضطراريِ واقعي»​اي را به وجود آورد که تماميِ اقوام بتواند «تصميم» بگيرند. درست در اين «وضعيتِ اضطراريِ واقعي» بود که امکان «تصميم​گيري» به مثابه​ي ارادة​ سياسيِ معنادار و در جهتِ خلاف جريانِ رودِ تاريخ براي قربانيان فراهم گرديد. آن​چه مقاومتِ هزاره​ها را تفسيرناپذير مي​سازد و مزاري همچنان «صخرة تفسيرناپذيرِ تاريخ» باقي مي​ماند، امکانِ ايجاد فضايي تصميم​گيري مردمي است که نه تنها از حد اقل امکاناتِ مالي و نظامي بي​بهره بودند، بلکه تماميِ قدرت​هاي بيروني حتي آن​هايي که تصور مي​رفت حاميانِ مزاري هستند، در از ميان برداشتنِ او «اجماع» داشتند. در آن زمان برگزاريِ مراسم مزاري در شهرهاي چون «قم»، «مشهد» و ديگر شهرهايِ ايران از سويِ «وزارتِ کشورِ جمهوريِ اسلاميِ ايران» ممنوع اعلام شد، زيرا اين «تصميمِ​سياسي» يک تصميمِ ناب و به بيان «کي​يرکه​گارد» جهشِ معجزه​آسايي بود که «شهسوارِ تصميم» را وا مي​داشت به واديِ «خطر» گام نهد. تصميم صاعقه​وار بر پيکرِ نظام​ ستم​پيشه و يا نظام​هاي وابسته​ساز فرود مي​آيد و از آن​رو که در ذاتِ هر تصميمي «انفصال» وجود دارد، اين «انفصال» سبب شد که تماميِ قدرت​هاي داخلي و خارجي، اعم از مسلمان و غيرمسلمان با «تصميمِ مزاري» مخالفت نموده و در نابوديِ «غربِ کابل» دست به دستِ هم دهند. «شهسوارِ عدالت و تصميم» اما آن لحظه‌اي که قلبش با نورِ عدالت روشن مي​گردد، بي پرواي ديگران و بدون آن​که به قلة بلندتر از خويش بنگرد، «تصميم» مي​گيرد، در برابر «حذفِ ادغامي» طغيان مي​کند و نسبت به «ادغامِ حذفي» که روية تام و تمامِ «لمپنيسيمِ​سياسي» و «سياست​​مدارانِ لمپن» و فاقدِ پايگاهِ​اجتماعي​​ـ​تاريخي​ است و جامعه را از درون تهديد مي​کند به طورِ کامل هشيار است و آگاه. ناديده گرفتنِ «عنصرِ تصميم» به حيثِ جوهر جنبش​عدالت​خواهي به رهبريِ مزاري سبب شده ماهيتِ اصلي آن از نظرها پنهان بماند و به گمانِ ما بدون تامل در اين عنصر، فهمِ مزاري امکان ندارد.

«4»

اگر به منطقِ تئوريک اين بحث وفادار باشيم، اکنون با قاطعيتِ تمام مي​توانيم بگوييم «مزاري، نه تنها تصوير لحظه​هاي خطر» مي​باشد، بلکه «شهسوارِ تصميمِ لحظه​هاي خطر» نيز هست و «عدالت» را نه در «توزيعِ امکانات کمياب» بلکه در سطح «تصميم​گيريِ توزيعِ منابعِ کميابِ مادي و انساني» مطرح مي​کند. عدالتِ مزاري، عدالت در سطح تصميم است، نه «جيره​خواري» و «چشم​انتظارِ لطفِ ديگران» بودن، که عملاً خلعِ اراده‌ي سياسي از خويشتن و خيانت هم به خويشتن و هم به کليتِ حقيقيِ کلِ مردم است. انحراف موجود از خطِ مزاري مغالطه​اي است که عدالت را در «توزيعِ امکانات» طرح مي​کند، نه در «تصميم​گيري بر سر توزيعِ امکانات.» وزراء و معاونينِ تشريفاتي هزاره جذب​شده در قدرت، نمايندگانِ پارلمانِ، والي​هاي ولايات و کارمندانِ وزارت​خانه​هاي بدون حق تصميم هيچ تاثيري در سرنوشتِ هزاره​ها نخواهد داشت. فاجعة بهسود به درستي نشان داد که «عدالت​ در تصميم​گيري» وجود ندارد و نمايندگان و روشنفکرانِ هزاره به هستيِ مطلقا تعين​يافته، شيء شده و موضوع بي​ميانجي قدرت حاکم بدل شده​اند. اين شيء​شدگي و تعين​يافتگي، خلاء مزاري در مقام رهبر «لحظه​هاي خطر»​ را که وضعيتِ استثنايي را تا متنِ قدرتِ حاکم توسعه مي​داد، آشکارا نشان داد. اگر در يک طرف، بهسود، مطابق «حذفِ​ادغامي» همزمان در بيرون و درون قلمرو قانون و حاکميت تعليق مي​گردد، در سوي ديگر «نخبگان» هزاره به صورت «ادغامِ حذفي» در ساختارِ نظامِ فاسدِ کنوني کاملا تحت کنترل و مراقبت و نهايتاً ستروني و استحاله شده​اند. عنصرِ «تصميم» که جوهرِ عدالت و ميراثِ مزاري است، در اين​جا وجود ندارد.

به هرحال، مزاري را بايد در معادلة​ «تصميم» و «اضطرار» درک و فهم کرد. مزاري تصويرِ جاودانِ لحظه​هاي خطر است و شهسوارِتصميم، پايداري و مقاومت است در شرايطِ محال و ناممکن. هنگامي که خطري ما را در کمين است، وقتي که توهين مي​شويم، زماني که به سرزمين​هاي ما تجاوز مي​شود و ما توانِ آن را در خود نمي​يابيم که «تصميمِ راديکال» بگيريم، مزاري به حيثِ «تصويرِ لحظه​هاي خطر» جرقه‌زنان و غيرمنتظره درخشان مي​گردد. تصميم​گيري در لحظه​هاي دشوار نه تنها از مهم​ترين ويژگي مزاري است، بلکه «محک» و معياري است که درجة عيارِ «پيوندِ» مدعيانِ راه مزاري را با خود مزاري نيز مشخص مي‌کند. مدعيانِ راه عدالت​خواهي در لحظات دشوارِ تصميم​گيري در «کردار» و «گفتار» در برابر اين آزمونِ مشخص و تقلب‌ناپذيرِ مزاري قرار مي​گيرند. اگر بخواهيم به زبانِ بنيامين سخن بگوييم مي​توان گفت که يادآوريِ مزاري به «چنگ​آوردنِ آن خاطره​اي است که هم‌اينک در لحظة خطر درخشان مي​شود. ماترياليسمِ تاريخي مي​خواهد آن تصويري از گذشته را حفظ کند که به صورتِ غيرِ منتظره بر آدمي نمايان مي​شود، تصويري که تاريخ در لحظه​هاي خطر بر آن انگشت مي​نهد… عطية دميدن بر بارقة اميد فقط از آن مورخي خواهد بود که کاملا اطمينان دارد، در صورت پيروزي دشمن، حتي مردگان نيز ايمن نخواهند بود. و اين دشمن تا به​امروز هماره فاتح بوده است.[vi]»

با توجه به توضحيات فوق مي​تون گفت که تصميم​گيري در لحظه​هاي خطر ويژگيِ بارز بود و خلاء مزاري جز نبودِ «تصميمِ راديکال» براي ايجادِ يک «وضعيتِ اضطراريِ واقعي» که امکان تصميم​گيري را فراهم مي‌سازد، چيزي ديگري نيست. به نظر مي​رسد که در خلاء اين تصميم است که روندِ «حذفِ ادغامي» هزاره​ها روز به​روز تشديد مي​گردد؛ پشتون​ها از طريقِ تجاوز​هاي سرزميني تلاش مي​کنند هزاره​جات را به «وضعيتِ استثنايي» موضوع اعمالِ خشونت​سياسي بدل نمايند. سوية شي‌ء‌​شدگي و ناتواني هزاره​ها از انجام يک «تصميم» و اقدام راديکال عليه ستم​ها و بي​عدالتي​هايي که پس از مزاري بر آن​ها اعمال مي​گردد، بيش از هرجايي در فاجعة بهسود خود را نشان داد. به لحاظ تئوريک و تا آن​جا که به بحثِ حاضر ارتباط دارد، فاجعة بهسود را که مطابق گزارشِ «سازمانِ ملل» بيش از «شش‌هزار خانه» ويران شده و بيش از صدنفر به صورت رقت​بار به شهادت رسيده و تقريبا تماميِ دارايي مردم بهسود غارت و چپاول شد، خلاء «مزاري» را به انضمامي​ترين وجه عيان ساخت و بنابراين بايد آن را معنادار دانست. تجاوز به بهسود و در برابر سکوتِ عام هزاره​ها و برخوردِ انفعالي در برابر اين فاجعه، پس از چهارده​سال جايِ خالي مزاري و ناتوانيِ هزاره​ها را مبني بر اتخاذ «تصميمِ راديکال» در شرايطِ اضطراري، به روشني عيان مي​سازد. يک طرف فاجعة بهسود «حذفِ ادغامي» و نابوديِ تام و تمام مردم بهسود است، يعني قانون و حاکميتِ دولت ملي، مردم بهسود را بيرون از قانون قرار مي‌دهد و به دفاع از آنان برنمي‌خيزد، درعين حال، آنان را درون قلمرو قانون قرار داده، با ارسال اردوي ملي و ديگر شگردهاي انضباطي، کنش‌هاي خودمختار و راديکال را از مردم سلب مي‌کند، و طرف ديگر «ادغامِ حذفي» و جذب و کنترلِ رهبران، فرهنگيان و روشنفکران و نخبگانِ هزاره در ساختارِ قدرتِ قومي و بانديِ موجود است؛ ساختاري که ماهيت آن مراقبت و نظارت، و انحصارِ کاربردِ خشونت در دستِ قانون است. در هر دو شيوه، اين هستيِ انساني‌ـ‌سياسيِ هزاره است که تماماً سرکوب و نفي مي​گردد. قدرت حاکم (قانون) و خشونتِ هم‌بسته‌ي آن، در يک​سو با کشتار و نابودگري به حذف فيزيکي مردم هزاره اقدام مي‌کند و از سوي ديگر، با کنترل، تطميع و وعده و وعيد به وزرا، نمايندگان و مسئوليني که قرار است وضعيت مردم خود را بازنمايي کنند و در هر موقعيت در کنارِ صدايِ مردم حاضر باشند، حق اعتراض و هر نوع کنش سياسي را از مردم سلب و خنثي مي‌کند. پي​گيريِ فاجعة انساني تا اين حد آشکار که در واقع «نسل​کشي» است، در چارچوبِ قانونِ رسمي از سويِ سران و رهبرانِ و حتي روشنفکرانِ هزاره، ادغامِ حذفيِ آن​ها را در ساختار قدرتِ ناعادلانة موجود به خوبي نشان داد. وضعيتِ​اضطراريِ هزاره​ها فقط با يک «تصميمِ راديکال» که در آن «همچون غربِ کابل «استثنا»، «قاعده» را ويران ​سازد تغيير خواهد کرد، در غير اين صورت با توجه به تکنولوژي​هاي جديد «انقيادِ تن» اين بار با خشونتي بيش​تر اعمال خواهد شد. در چنين وضعيت​هاي اضطراري و خطرناک است که تصويرِ مزاري درخشان مي​گردد. دراين صورت آيا نمي​توان گفت مزاري تصوير جاودانِ لحظه​هاي خطر است و در وضعيتي دايما اضطراريِ هزاره​ها در سيمايِ يک «تصميمِ راديکال» درخشان مي​گردد؟