در چشمانِ آبی مزاری

در چشمانِ آبی مزاری




نسخه صوتی این مقاله را اینجا بشنوید…

مزاری، رخدادِ حقيقت است؛ حديثِ خون و کلامِ ناطقِ عدالت. براي عدالت‌خواهانِ افغانستان، روزهاي پاياني سال، روزهاي تجديدعهد با خونِ مزاري است و آناني که هنوز به «رخدادِ عدالت»، و فاداراند، در سراسرِ جهان صدايِ عدالت‌خواهانة مزاري و شهداي مقاومتِ غرب كابل را فرياد کشيده و »وفاداريِ» شان­را با اين رخداد اعلام مي­دارند. به رغم برخي حاشيه‌روي​ها، فرصت‌طلبي‌ها، سوء استفاده‌ها و نگاه‌هاي سياسي‌ـ‌‌ابزاري كه در جهانِ انساني رايج و معمول و حتي اجتناب‌ناپذير است، در اين امر نمي‌توان ترديد كرد كه مزاري نه تنها در چارچوبِ مفهوم کاذبِ «ملي» نمي­گنجد، بلکه يگانه صدايِ »راديکال» و «زبانِ اشتراکي» است که با او مي­توان وضعيتِ غيرعادلانة موجود را نقد كرد. به رغمِ تلاش­هايِ فروان براي «دولتي​ سازيِ مزاري»، او هيچ​گاه «شهيدِ ملي و دولتي» نشد و همواره به مثابة سوژة هويت​بخش و برابري​خواه در «قابليتِ​ مشخصا انساني​اش» باقي مانده است. او در ذهنيتِ تاريخي اين​جامعه هرگز به عنوانِ​ «شهيدِ ملي» پذيرفته نخواهد شد و به حيثِ سوژه سياستِ حقيقي، ابدالاباد از چارچوب هرگونه دولتی بیرون خواهد ماند. اين امر که تصويرِمزاري، در هيچ ادارة دولتي نيست، به لحاظ نظري کاملا توجيه​پذير است؛ او رهبرِ راديکال و “برابري​خواه” است و به حيثِ يگانه سوژة که نخستين​بار در تاريخِ سرشار از ستمِ افغانستان “عدالت” در او قوام يافته، هرگز با دولتي​ شدن همخواني ندارد، زيرا«دولت در هستي​اش، به عدالت بي​اعتناست… عدالت، نمي​تواند طرح و برنامة دولتي باشد: عدالت شرطِ لازم يک جهت​ گيريِ سياسي “برابري​ طلبانه” است» و محال است عدالت در چارچوبِ دولت به دليل ساختارِنابرابر و سلسله​ مراتبي​ايِ آن، تحقق يابد. مزاري، معرفِ برابري​خواهي و عدالت است، و بنابر اين «نظم موجود» را تهديد مي​کند. عدالت، پديدارِ دورانِ ناآرامي​ها ​هاست و در «گسست و بي​نظمي» پديدار مي​گردد، نه در نظم و ثبات. عدالت، سويه​ هاي ناپيوستگي​ها را آشکار مي​سازد. اگر مخالفانِ مزاري به حيثِ چهره​هايِ ملي، نمايندة هم​بستگي​هايِ دروغين، با ساختارِنابرابرِ دولتِ کنوني چفت شده​اند، مزاري، به حيث “سوژة حقيقت” از چهرة گسست​ها پرده بر مي​گيرد و شکاف​ها و ناپيوستگي​ها را که تنها حقيقتِ اکنونِ ماست، نشان مي​دهد. مزاري نه تنها حافظ وضعيتِ موجود نيست، بلکه به عنوان رهبرِ «برابري​خواه» حال​را وارد مرحلة بحران نموده و «بعدِ سرکوبِ قدرتِ سياسي را آشکار مي​سازد.» به سخني دقيق​تر، او «معرفِ سيمايِ سوژة سياسي است» که «محملِ بالقوة خطابِ همگاني است» و «امر مازاد» را که سال​ها معادلة قدرت​ بيرون​رانده شده، به درونِ وضعيت فرا مي​خواند.» مزاري، نمايندة تفکرِ​ برابري​خواه و رهايي بخش است؛ تفکررهايي​ بخش، مرزهايِ قدرتي بر قدرتِ​سياسيِ نامتعين نمي​افزايد، آن​را حد زده و سويه​ هايِ خشونت و سرکوبِ آن​ را آشکار مي​سازد، تفکر ظالمانه اما گنگ و مبهم است و همواره خود را در پوستين ايده​ هايِ نامتعينِ چون «وطن»، «ملت»، «دين»، «جهاد» و «دموکراسي» و همانندِ اين​ها پنهان مي​سازد. تفکر برابري​خواه مازاد را به درونِ قدرت فرا مي​خواند، تفکر برابراي​ستيز اما، با نفيِ هستي​ايِ بخشي از جامعه، مازاد توليد مي​کند. آن​چه مزاري را از ديگر رهبرانِ سياسي متمايز مي​سازد، آن است که او امر “مازاد(گروه​هاي سياسيِ​ حذف​ شده)”، فرا مي​خواند تا در «روالِ​ معمولِ سياستِ محافظه​کارانه وقفه افکند و آن​را واژگون سازد»، در حالي​که مخالفانِ او از طريق دامن​زدن به “انحصار”، “بي​عدالتي” و “نابرابري” همواره کوشش کرده​اند، با هرحيله و نيرنگي گروهِ مازاد توليد نموده و قدرتِ​ سياسي​ را به امرِ​ گنگ، مبهم و سنجش​​ناپذير بدل​نمايند. سرشتِ تفکر برابري​خواه و منطقِ کنشِ راديکال اقتضا دارد که او نه به مثابه​اي رهبرِ تحويل​پذير و تاويل​پذير به «شهيد ملي»، بلکه به مثابة «آکسيومِ برابري​خواهـ»​ي چهره گشايد که نامش مرادف است با ويران​کردن بنياد بي​عدالتي در تمام سطوح، از ادبيات گرفته تا اقتصاد و سياست و فرهنگ. در وضعيتِ كنوني كه ديوار اخلاق و فضليت­هايِ انساني به کلي ويران شده و همه چيز بر محور منافع شخصي مي​چرخد، مزاري به «سوبژکتيويته​ايِ سراپا فارغ از منافعِ شخصي»، يگانه بنيانِ استوار «آرمان عدالت‌خواهانه»­ و «تفکررهايي بخش» است كه مي­تواند “آرزوهاي‌‌اخلاقي” و “انساني” ما را جهت بخشد؛ آرمانِ عدالت​خواهانه​ي که همواره رهبريتِ يک سياست​حقيقي، برابري​خواهانه و غير قابل استحاله در دولت​ـ اعم از حکومتِ جهادي، امارتِ اسلامي و «جمهوريِ اسلاميِ افغانستان​» و هر دولتي ديگري ـ، را به عهده دارد. او بر سينة هرگونه قدرتِ سياسي نامتناهي و افسارگسيختة که خود را يگانه متولي «خشونتِ مشروع» تصور مي​کند، دستِ رد مي​زند و به همين دليل است که تفکرِ او ضرورتاً به «عدالت» و «رهايي» مي​انجامد. دليلِ اين امر که هرچه زمان مي​گذرد او تاب​ناک​تر و روشن​تر بر آسمانِ تارِ تاريخ مي​درخشد، آن است که او خارجِ از وضعيتِ حال و همواره در ساحتِ يوتوپيا جاي دارد:يوتوپيايِ عدالت و رهايي. و در نهايت با خون و افتخار «فرمانِ برابري​خواهانه»ـ​​يي را که در آن «يک فاعلِ سياسي تنها ذيلِ نشانِ قابليتِ مشخصاً انساني​اش بازنمايي مي​شود» امضا کرد و به همين دليل «شهيد» است، حي و حاضر و هميشه جاودان.

II.

از آن​جا که مزاري، «رخدادِحقيقت» و يگانه سيمايِ​ سياسي​​ «برابربري​طلب» و «عدالت​خواه» است، سخن​گفتن و نوشتن در بارة او که در واقع افراطي​ ترين سويه​ هايِ شکاف​هايِ اين جامعه​را نشان مي​دهد، دشوار مي​باشد. مزاري آيه مقدسِ «محکم» و «متشابه» عدالت تاريخ ماست؛ محکم و روشن است، زيرا با فراخواندنِ امر مازاد به درونِ وضعيت قدرتِ​سياسي را سنجش​ پذير مي​سازد و در عين حال لايتناهي و تفسيرناپذير، زيرا معرفِ سوژة​سياسي حقيقي​ايِ است که در گسستِ نظمِ​ تاريخي و در «لحظه​ هايِ خطر درخشان» مي​گردد. او بيش از آن​که نمايان​گرِ «وحدتِ​ ملي»​ـ​مفهومِ کاذبي که امروزه به مزاري نسبت داده مي​شود​ـ، باشد اختلاف​ها و «شکاف​​»​ها را نشان مي​دهد، زيرا او «حقيقت» است و هرگز با «وحدتِ​ ملي​اي» که از بيخ​​ـ​وـ​بن توهم و خطاست، نسبت ندارد. به رغم تماميِ دشواري​ها و سختي​ها، امشب دلم مي​خواهد خطر کنم و از مزاري بگويم؛ از «عشق و عدالت»؛ از حقيقتِ حقيقتِ حقيقتِ، از اصولِ اصولِ اصول؛ از ايمانِ ايمانِ ايمان؛ از خونِ خونِ خون و روشنيِ روشنيِ روشني. اما ترجمة خون و حقيقت و ايمان و روشني به واژه‌ها امر ممتنع است و محال. خون، كلام زنده است و برگرداندن آن به “زبانِ‌هبوط”، مسئوليتِ اخلاقي و انساني دارد. بنابراين بايد هنگامِ سخن‌گفتن حيثيتِ اخلاقيِ “خون” و “بيان” را كه هردو “مقدس”‌ـ‌اند، لحاظ كرد. خون و کلام​را بايد گرامي داشت؛ ما حق نداريم در بارة مزاري سخن بي‌معنا بگوييم. آراستنِ او در لباسِ مفاهيمِ جعلي و کاذب خيانت به تاريخ است و استفاده​هايِ فرصت​ طلبانه و دکان​زدن بر سرگور او که «محملِ بالقوة همگان» است و به سوبژکتيويته​ ي سراپا فارغ از منافعِ​شخصي دلالت دارد، ما را از حقيقت دور خواهد کرد. مزاري پاسخي به تمامي بي‌عدالتي‌ها، نسل‌كشي‌ها و كله‌منارشدن‌ها است؛ كليشه‌سازي مزاري و تبليغاتي‌كردن آرمان او، خيانت به جنبشِ​ عدالت‌خواهي است و ما را در صفِ خاينان قرار مي‌دهد. كليشه‌سازي‌ و برگرداندنِ او به پوسترها، آن​هم پوسترهايي که بيش از آن​که تبليغِ مزاري باشد، تبليغِ رهبرانِ​ کنوني است که هيچ​ ربطي به عدالت​خواهي ندارند، يادآوري نيست، فراموشي، ظلم مضاعف و كشتنِ نام مزاري است در قربان‌گاه واژه‌هاي فاقد پيام. «خونِ او ريخت، جاري​شد»، اما نبايد اجازه داد که اين خونِ​ مقدسِ «پاسخِ​ خارشِ بي​کاريِ دندانِ سگ​هايِ سياسي و روشنفکرانِ فرصت» طلب گردد. به جاي آن‌كه مزاري، اين يگانه «رخدادِ حقيقت» را كليشه​يِ براي ارضايِ لذتِ خواهشِ تكرار بسازيم و يا آرمانِ انساني او را که فراخوانِ «عدالت» و «برابري» در “دادگاهِ تاريخ” است، در مذهب و قوم و قبيله فرو بكاهيم، بهتر است سكوت نماييم. زماني که گفتارهايِ بي​ معنا و حرف​هاي مفت و شيک به تنها الگويِ سخن​ گفتن بدل مي​شوند، سکوت​ گوياترين بيان است؛ زيرا در عالم سكوت به جاي آن‌كه بگوييم:«مزاري» و بدين طريق مزاري را به تجربة مكرر و بي‌معناي زباني برگردانيم، حقيقتِ او را با يك نوع شهود بي‌واسطه‌اي كه ميان ما و مزاري پيوندِ وجودي و “انتولوژيك” بر قرار مي‌سازد، احساس خواهيم کرد. سکوت کلامِ​ناب است، به​ويژه در غيبتِ گفتارِ معنادار، سکوت يگانه زبانِ است که رنجِ تاريخي​ايِ انسانِ ستمديده را همرساني مي​کند. مزاري را بايد با سکوت و توجهِ قلبي درک کرد؛ يعني درست آن​گاه که زبانِ ما خاموش است، ولي قلب ما او را درك مي‌كند و در عشقِ او مي‌تپد. مزاري، بيش از آن‌كه گفتني باشد “حس‌كردني” و “فهم‌شدني” است، نبايد پيوند با مزاري را صرفا در “ميانجي‌گري” زبان که در عصر هبوط چيزي​را همرساني نمي​کند، محدود كرد. همان‌گونه كه واژه‌ي “باران” يا “گل‌سرخ”حجاب است، حقيقتِ باران وگل‌سرخ را مستور مي‌سازد و همان​گونه که نمي‌توانيم با واژه‌ها و توصيف​ هايِ زباني طراوتِ باران را دريابيم و زيباييِ گفت​ ناپذيرِ گل‌سرخ را، كلام نيز ميان ما و مزاري “فراق” ايجاد مي‌كند، «فراق هست، زيرا كلام هست». مزاري، زبانِ برتري است که هر آن​چه را در دنياي ما رخ داده است همرساني مي​کند، اما زبانِ برتر از او وجود ندارد که که بتواند او را همرساني کند. مزاري، خودش، خودش​را همرساني مي​کند، همان​گونه که افشار اين «متنِ زنده​يِ تاريخِ ستمديدگان»، با زبان بي​زباني خودش را ورق مي​زند و با محروميت از خويش هستي​اش را همرساني مي​کند. فهمِ اين زبان اما که تماميِ رمز و رازِ تاريخ در آن وجود دارند، آسان نيست، بايد “ديوانه” شد، “عارف” شد، “عاشق” شد و در خلسة عارفانه‌ـ‌عاشقانه، حقيقتِ او را مجنون‌وار شهود كرد. كسي‌كه نتواند مزاري را در بي‌كلامي حس كند، در واژه‌هاي زباني هرگز او را حس نخواهد كرد، كسي‌كه نتواند مزاري را در “سكوت” دريابد، در آواز هرگز در نخواهد يافت. كسي كه قلبش نسبت به مزاري بي‌اعتنا است، گوش و زبان و فكر او نيز بي‌اعتنا خواهد بود. فتوافروشان، مزاري، اين “مسيحِ مصلوب” را نمي‌فهمند و هرگز نخواهند فهميد، يهوداها به او به خيانت خواهند کرد؛ دکان​دارانِ سياسي​ايِ هزاره خونِ او را خورده​اند، مي​خورند و خواهند خورد. مزاري، در سکوتِ خويش فرياد است و با خاموشيِ خود صدا. او يگانه تصويري است که حتي اگر گفتارِرسمي او را ناديده گيرد و رهبران و روشنفکران از يادآوري او بهراسند، بازهم هنگامه​ هايِ خطر درخشان مي​گردد. آن “مردِ بيگانه” كه نمي‌دانم كه بود و از كجا! و فقط همين قدر مي‌دانم كه تنها آشناي من است و اكنون در “كوهسارِ ‌روح” مزاري را در سكوت تجربه مي‌كند، درست مي‌گفت كه در عصرِ غوغا و شعار و آشوب كه عصر كوتوله‌ها است، سخن بي‌معنا مي‌شود. گوش‌ها بي‌اشتهايِ كوتوله‌هاي “عصركوتولگي” تاب شنيدن كلام را ندارند و حقيقتِ مزاري را در نمي‌يابند؛ در چنين وضعيتي سكوت را بايد هنرمندانه‌ترين نوعي “بيان” دانست و “ما بايد آن قدر هنرمند باشيم كه با سكوتِ خويش سخن بگوييم، زيرا تنها با سكوت است كه مي‌توان گويا بود”.

III.

كاش همچون “مردبيگانه” آن‌قدر هنرمند مي‌بودم كه در عصر بي‌اشتهايي گوش‌ها حقيقت را در “تاكستانِ رستگاريِ سكوت” شهود نمايم، كاش مي‌توانستم در “كوهسارِ روح” مزاري و سكوتِ صدسالة تاريخم را در آوايِ جان​خراشِ سكوت فرياد کشم، اما نه، من آن قدر هنرمند نيستيم كه با سكوت گويا باشم، تنها “مردِبيگانه” است كه با “سکوت گوياست”، و با “نگفتن خود” باطن عصر بي‌معنايي را كه عصر كوتوله‌شدن انسان است، به نمايش مي‌گذارد؛ نه، من هنوز به “هنرِ‌سكوت” كه “هنرِ كشف‌ِ حقيقت است” دست نيافته‌ام، بايد در مكتب “مردبيگانه” سال‌ها آموزش ببينم تا در چنين شبي که “طولاني​ترين شبِ تاريخ است”، هم سخنِ «دخترِدريا» شوم و زبان سكوت را بفهمم، به ويژه سكوتِ صدساله‌ي را كه هيولا بر شهرهايم فرمان رانده است، صداها را بلعيده است و واژه‌ها را. نه، من تاب و توانِِ بردوش کشيدنِ آيات سخت و سنگينِ سکوت​را ندارم، تنها يک «آوارة​مدام» مي​تواند رگ​بارِ خرد کننده​ي ضرباتِ آيات سکوت​را تاب​آورد، تنها اوست که شب​ها در تنهايي و بي​پناهيِ خويش آمدنِ «فرشتة ظلمت» را انتظار مي​کشد. نه، من کحا و مردِ بيگانه کجا؟ مرا توانِ آن نيست که درخششِ​تاب​ناک چشمانِ فرشتة ظلمت را تاب آورم. تنها الهام​ بخش من در اين دهشت­ شهر “فرشتة ماخوليا” است که “بيگانه­ تر از مردِ بيگانه” در غربت و بيگانگيِ خويش، سياهي­ها و تباهي­هايِ اين همه وحشت و ويراني را جيغ مي​کشد؛ فرشتة​ي که هم قامتِ کوه­هاي “کوهِ بابا” است و با “ناخن­هايِ آبي” اش تاريخِ سکوت​را در کوکِ دو تارِ “آبه​ميرزا” مي​نوازد؛ کجايي اي «فرشتة ماخوليا» تا با لحنِ جان​خراشت فرياد کشم يک تاريخ سکوت را. بيا «بخوانيم» و «بمانيم» که امشب «بي​ بهانه دلم تنگ است»؛ بيا از شرابِ دمِ مسيحايي مزاري بنوشيم و مست و ديوانه ​ در برابرِ چشمانِ آبي او برقصيم، بشکوفيم و بشکوفانيم حتي اگر «سنگ​سار» کنند مارا. اين چشمان، چشمة زندگاني است، بيا از شرابِ اين چشمان بنوشيم، ديوانه شويم و در يک شب تجربه کنيم «ابديت» را. ابديت فقط يک «لحظه» است؛ لحطة که در روشني​ايِ چشمانِ مزاري، به آخرين کَيف و نشئگي و خماري دست مي​يابيم. امشب «بر آنان​که در مرگ و تاريکي به سر مي​برند، “نوري” بر آمده است»، نوري که از چشمانِ مزاري ساطع است و پرتوهايش را در “لحظاتِ خطر” ارزاني مي​دارد. بيا متني بنويسيم که واژ​هايِ آن سکوت باشد و بدين طريق سکوتِ مردِ بيگانه​را به متن برگردانيم. «بيا سماجتِ پولاديِ سکوتِ» مردِ بيگانه​ را «درونِ کوره​يِ فريادِ​ خود مذاب» کنيم. بیا امشب کابل را با «چشمانِ خیره» ـ یی دوربین «نصرالله پیک» تماشا کنیم. او شاهدِ فرو ریختنِ خانه ها بود و ویرانه هایی را که ما ما پیوسته درک می کنیم، او همچون “فرشته­ یِ تاریخ” بنیامین یکه یکه دید که تلنبار می شدند روی هم. بيا نگاه مزاری را دریابیم و در شلعه ی انوار درخشان چشمانش، «آتش​فشان» شويم، «چرخي» زنيم، به زمين و آسمان دست افشانيم، «زمين را آسمان سازيم»، باران بباريم و سيلاب​ شويم و از بنيان برکنيم تاريخ ستم را. بيا امشب از اين خيابان و از اين «دهشت​ شهر» که هرچه هست ماران هستند و موران، بکوچيم و به «شهرِآبيِ چشمانِ پدر» سفر کنيم که چشمة زندگاني آن­جاست. بيا شهر «مردم»​‌ را که شهر ستم و نابرابري است ترک گوييم؛ به «زاول گمشده» رويم و به يادِ​ قتل​ عامِ​ شدگانِ تاريخ، اين شهر گمشده را با نورِ آبيِ عدالت چراغان کنيم. «کوچه، کوچه، امشب دلم تنگ است» و شرابِ ناب مي​خواهد: شرابِ نابِ حيات از دستانِ خدايِ آشوب و مستي؛ امشب دلم بي​تاب است، بي​تاب​تر از هميشه؛ امشب «امر زيبا» در جانم متجلي شده است، رخشان​تر از هر زماني ديگري. امشب در دشتِ ارزگان «آئواري حلقه­ ي رقصندگان » را مي​بينم؛ چهل​دخترانِ شهيد که پيکرِشان سال​ها خونينِ و بي​کفن بودند، امشب لباسِ آبي به تن کرده​اند در برابر اين چشمان مي​چرخند و مي​‌رقصند. امشب، مردِ بيگانه برايم قصة «دخترِدريا» را خوانده است؛ مي​داني دختر دريا کيست؟ مردِ بيگانه مي​گفت او که «شهرزادِ قصه​ ها» و در زيبايي «زبان​زدِ عاشقان است و حرف خلايق»، بر فرازِ تپه​ هايِ باميان مسکن دارد: درست در برابرِ چشمانِ بادامي و هميشه مغرورِ “صلصال” که افق نگاهش در روزها اعماقِ «رنگِ آبيِ آسمان» را مي​کاود و شب​ها روشني​ مي​بخشد ستارگانِ را. دخترِ دريا آيينة زيبايي است، اما خود آيينه ندارد. او «قلة بلندِ خيره به خويشتن است/ به هيچ کسي نمي​نگرد، فقط به خودش خيره مي​شود» و تنها هر سال يک بار صورتش ​را در پاکيزه­ ترين و آبي​ ترين آبِ جهان به تماشا مي​نشيند: بندِامير. آيينة او آبِ زلالِ بندِ امير است؛ او ديوانة رنگِ آبي است؛ از نظر او رنگي که همرنگِ چشمانِ مزاري نباشد، رنگ نيست. آب، آيينه​ ي اوست او تصويرش را در آبِ بندِامير که همرنگِ چشمانِ مزاري است، مي​نگرد. او زيباترين دخترِ دنياست، قدش بلند است، چشمانش بادامي و خطوط باريک و گذرناپذير ِ چشمانِ​ شرقي​اش را با رنگِي که همرنگِ چشمانِ مزاري است، مي​آرايد. يک​بار هنگامي که او در متنِ آبيِ بند امير به خود خيره شده بود، مردم عکس رخش را در آب ديدند و همگي ديوانه​ ي روي او شدند. او را خانه در بلندايِ قله​است، درست در خط استواي لبخندِ خورشيد؛ تا هنوز هيچ کس خودِ او را نديده، اما هر آن​که تصويرش را در آبِ بندامير بيند ابدالاباد ديوانه مي​شود. او را با زبان خاصي سخن مي​گويد: زبانِ زاول باستان. هيچ​کس زبانش را نمي​فهمد. او قصه​ ي پر رمز و راز تاريخِ نگفته است و شاه​ بانوي «جمهوريِ سکوت».

IV.

«قومي که در ظلمت به سر مي​برد، نور عظيم ديده است(متي، 4:15).» آري! ما که در ظلمت به سر مي​بريم، نور عظيم ديده​ايم. نمي​دانم افسانة آن پيرِ روشن​ ضمير که مي​گفت بندِامير سند ناتمامي ماست، يادت هست يا خير؟ او مي​گفت بندامير سندِ جاودانگي ماست؛ همان​گونه که آبِ بندِ امير تمام​نشدني است، ما نيز، حتي اگر هزاران​​بار قتلِ عامِ مان کنند، تمام نخواهيم شد. هميشه سد محکمي هست، که بتوانيم در آن پناه گيريم. اين سدِ​ محکم يادگار مادرانِ ماست؛ سدي که جوهرِ آبي ما را از فرسايشِ درگذرِ ايام، و گزندِ باد و باران نگه مي​دارد. نمي​دانم رنگِ جوهرهستيِ ديگران چيست؟، اما جوهرِ هستي ما آبي رنگ است. به رنگِ بنداميرِ چشمانِ مزاري؛ آن دريايي که مردم عکسِ رخ دخترِ دريا را در آن ديدند، چشمانِ آبي مزاري بود و آن پيرمرد، سرود چشمانِ مزاري‌​ براي ما سروده است؛ چشمانِ مزاري سند «مقاومت»، «پايداري» و «ناتمامي» ماست و در آن مي​توان به «تماميتِ زندگي همواره ناتمام» دست يافت. زندگي در فقدانِ امر زيبا و تجربه​ ي زيبايي​شناسانه هيچ و پوچ است؛ اما فقط در بي​کرانگي چشمان مزاري، مي​توان زيبايي​را به تمام و کمال تجربه کرد. اين چشمان آيينة تاريخ است؛ آيينة آيينه​ ها. اگر به «بندِاميرِچشمانِ مزاري» خيره​شوي، مرا و خودت​را خواهي يافت، آن دخترِ دريا که زيبايي​اش رشکِ همگان را برانگيخت و عکس رخش مردمان را ديوانه​ کرد، تو هستي و تنها هم​سخنش و کسي​که زبان او را مي​فهمد منم که امشب، اين طولاني​ترينِ شبِ تاريخ​‌را تا صبح در روشنيِ چشمانِ مزاري با تو قصه خواهم کرد. چشمانِ مزاري، «بوطيقايِ نابِ عدالت» است و پيکربنديِ تماميِ رخدادهايِ تاريخي. من امشب با برگ​هايِ آبيِ اين چشمان تاريخ​‌را ورق خواهم زد و يک «فيض​محمد کاتب» آتشِ گفتن​ هستي​ام را شرربار کرده است. گريستن در اتاقِ تنهايي خوب نيست، اشک​ريختن در کنجِ تاريکي چيزي از اندوهِ عظيم​ات نخواهد کاست. امشب در متنِ روشنِ اين چشمان، غم​هايي را که تو را به گريه مي​آورد تلاوت خواهم کرد و تمام داستان​ها و قصه​ ها را به تو باز خواهم گفت؛ قصه­ ها و داستان​هايي از زمان​هاي دور، از بزرگ​پادشاهِ زاول، از شکوهِ پرستشگاه​هايِ زرين، از تخريبِ آن​ها توسط نخسيتن لشکريانِ جهل، نخستين​ غارت​گرانِ باميان، از نوشاد و نوبهار، از مولانا و بيدل و ناصرخسرو، از ابن سينا و ابوالخير و سهروردي و حلاج، از ابومسلمِ خراساني و عنايت​خان و ميريزدانِ بخش شهيد، از فراخوانِ ديني قتلِ عام، از ارزگانِ​ مقدس، از کشتارهمگاني و جيغ و جسد و خون، از سرزمين­هايِ از دست​‌رفتة دايه و فولاد و دهراود، از کشته​ شدگانِ تنگه​ غارو، از تکه​ تکه​شدنِ شيرينِ شهيد در آغوشِ صخره​ هايِ بي​رحم، از زناني که در ارزگان زنده در ميانِ آتش سوختند، از کودکاني که از بلندايِ قله­ ها به زير افگنده شدند، از قانون «ماليات بر نفس»، از عبدالخالق و در آوردنِ حدقة چشمانِ باداميِ او با کارد و چاقو، از قيامِ چنداول و هستيِ بي​نام و نشان و کتاب​هايِ در آتش سوختة اسماعيل مبلغ، از افشار اين کتابِ ويراني، از سياهي ها و تباهي​ هايِ​ عصر جهاد، از چپاول و غارتِ غرب کابل، از «پوست​کندن در قزل​آباد»، از خانه​ هاي به آتشِ سوختة يکهولنگ، کشتارجمعيِ مزار، قتلِ عامِ فرهنگي​ايِ باميان و به خاکستر بدل​ کردن پيکرِ بودايِ شهيد و بالاخره از «آوارگانِ مدام» که در همه جا بي​خانه​ اند و «بي​سرزمين​تر از باد»، در جست​ـ​وـ​جويِ سرپناهي دورِ جهان​را آواره مي​گردند. خزيدن در خلوتِ تنهايي خوب نيست، بيا دستانِ همديگر را بگيريم و در برابر اين چشمان قدم بزنيم؛ در «دشتِ گريانِ» اين چشمان، مي توانيم دلتنگي​هاي مان​‌را بناليم. نه، ناليدن گناه است؛ بيا به «منطقِ منسوخِ» ناليدين بخنديم و در اين چشمان شادي​ و سرخوشي را تجربه کنيم. من تو روياهاي بزرگ در سرداريم؛ روياهايي که تنها در يوتويپايي چشمانِ مزاري تحقق مي​يابند. باران مي​بارد، بيا من و تو هم بباريم و در خيابان​هايِ کابل جيغ بکشيم که «پدر! ما هستيم، پدر، ما از تو آموختيم که تنها با رؤياهايِ بزرگ​ مي​شود زيست، پدر! پس از غسلِ تعميد در بندِاميرِ چشمانت، از گناهِ تاريخي تطهير شديم. ما اکنون پاکِ​ پاک​ايم». بندِ​ کفش​هايت را محکم ببند که سفرهاي دور و دراز در پيش داريم. اين چشمان، بي​انتهاست و سفر به آن، سفر به قلبِ تاريخ است. خطوطِ کمرنگ و ناپيداي اين چشمان بسيار بيش​تر از مرز افقِ انتظاراتِ ما امتداد دارد؛ نه تنها گذشته و اکنونِ من و تو در افق آن به هم مي​رسد، بلکه تصويرِ فردايِ خود را نيز در آن مي​بينيم. هر آن​که تصويرِ من و تو را در آيينه​ي آبيِ اين چشمان ببيند، ابدالاباد ديوانه خواهد شد. اين چشمان جغرافيايِ زاول است. اسپِ سپيدت را زين کن! من هم دفترِ کهنه و پاره​پاره​اي را که از «فيض​محمد کاتب» به ميراث برده، ام و در آن فهرستِ تماميِ​شهرها و آدم​هاي گمشده​ موبه​ به​مو ثبت شده، مي​گيرم تادر صحرايِ بي​کران اين چشمان، آوارگاني را که در شب​هايِ سياه قتلِ عام از ارزگان بيرون​رانده​ شدند، پيدا نماييم. اين چشمان «ارض موعود» است که بي​پناهي«آوارگانِ مدام» در آن پايان مي​يابد. مي​داني اين​جا کجاست؟ خياباني که مزاري با مردمِ​کابل سخن گفت و هنوز قلبِ او زخم​دارِ افشار نبود، آن زمان تو کوچک​بودي، آن​زمان تو هنوز دخترِ دريا نبودي؛ درست آن​‌روز که تصويرت​‌را در چشمانِ آبي​پدر دريافتي، دخترِ دريا شدي و درست آن​روز که مردمِ اين شهر عکسِ رخت را در آيينه­ي چشمانِ آبيِ پدر ديدند، ديوانه​ات شدند، اما هيچ​کس زبانت را نفهميد و به رازوجودي​ات پي نبرد که تو در «چشمانِ آبيِ مزاري» دخترِ دريا شدي؛ اگر اين چشمان نمي​بود، اکنون تو اين​جا نبودي، من هم نمي​بودم. زود شو، رو به اين چشمان بايست و چرخي بزن، زيرا امشب، طولاني​ترين شبِ تاريخ است و مردم خودِ شان را آماده کرده​اند، فردا تصويرت را در بندِ اميري چشمانِ مزاري به تماشا نشينند. زيباترين لباس​هايت را به تن کن، گردن​بندِ آبي​ات را به گردن​آويز، يک شاخه گلِ سرخ کافي نيست، تو بايد در ژرفايِ اين چشمان صداي گمشدة آبه​ميرزا بخواني، تا «بماني» و روياهاي از دست​‌رفته​ي شيرينِ شهيد را آن​قدر غمگينانه «دَيدُو» کني و «بنالي تا بنالد کوه​ و کوهسار!» بايست امشب و با من بيا اي دختر دريا که جانم لبريزِ مزاري است و مي‌خواهم در حنجره​ات، مزاري، اين آية آبيِ عدالت را در گوش تاريخ فرياد برکشم. امشب شبِ معراج مزاري به “سراي‌ملكوت” است، به ملكوتِ خدا، به ملكوتِ دل‌هاي هزران انسانِ مشتاق و عاشق و شوريده. جان و تنم آتش گرفته، مي​سوزد و همانندِ تمامي دل​باختگان، دلتنگِ مزاري هستم؛ دلتنگِ سال‌هايي كه “بابه”، اين «كلامِ ناطقِ تاريخِ سکوت» در غربِ كابل در برابر تاريخ ايستاده بود. امشب آية مقدسِ عدالت با زبان خون تاريخ را در من بازگو مي​کند و درکويرِ عدالت و صحرايِ سينايِ تاريخ به دنبال آتشِ مقدس مي​گردم که «بيضاء للناظرين» است و ماهِِ تمام.

V.

امشب مي‌خواهم “مشقِ‌نام مزراي” كنم كه اكنون به يك “خاطرة‌ازلي” بدل شده است؛ بدون مزاري نمي‌توان خويشتن را به خاطر آورد و يا در بارة گذشته و آينده انديشيد. دلم مي‌خواهد در بارة او يادداشتي بنويسم و يا دست‌كم در پيشگاه او عاشقانه نماز برم و غم‌هاي زمانه‌ام را با او بگويم. اما سخني تازه‌اي به ذهنم نمي‌رسد. بايد اعتراف كنم كه سخني تازه‌ي ندارم، هيچ سخني تازه‌تر از خود “مزاري” نيست، و هيچ “كلامي” زنده‌تر از او نخواهد بود و هيچ نگاهي با شكوه​تر‌ و خيره‌كننده‌تر از نگاهِ آبيِ او كه امشب اين چنين مست و ديوانه ام كرده است، وجود ندارد؛ مزاري، براي مردم ما اولين «بيانِ‌حكيم» و آخرين نيز هست. تاريخ ما، كلام ناگفته است و مزاري تنها «كلامِ‌ناطق» كه تاريخ ما را باز مي‌گويد. امشب اين كلام ناطق در من به سخن آمده، و سكوتِ و انزاوايم را در هم مي‌شكند. شايد بتوانم با به صليب‌كشيدنِ خويش در ميخ‌كلمات، با اين مسيحِ مصلوب‌تاريخ در اين عشاء رباني گفت‌ـ‌وـ‌گو نمايم. يك حسِ عرفاني مسيحايي اندك اندك در وجودم بال مي‌گسترد: حس “كلمه‌شدن”.از کجا بايد آغاز کرد و تا کجا بايد دويد؟ نمي​دانم از کدام زوايه به مزاري، اين «آية مقدسِ محکم و متشابهِ تفسيرناپذير عدالت» بنگرم؟! به من حق بدهيد، زيرا وقتي انسان در برابر مزاري، اين متنِ بي‌آغاز و بي‌پايانِ عدالت قرار مي‌گيرد، نمي‌داند روايت را از كجا آغاز كند. در اين جا فقط مسئلة اختتام نيست كه روايت‌شناسان را در گيجي فرو مي‌برد، مسئلة آغاز نيز هست، مسئله‌ي تاويل نيست، مسئله روايت نيز هست، مسئله دريافت نيست، با مسئله​يِ پيکربندي نيز روبه​رو هستيم. مگر مي​شود جان​را در صورت خلاصه کرد؟ مگر مي​شود ابديت را در شکل گنجاند؟ هرگز! مزاري، كلام جاودان تاريخ است، “حكمتِ‌خالده”؛ مزاري “كلمه” است، مسيحِ مصلوبِ كه «در او حيات بود و حياتِ نور انسان بود. و نور در تاريكي مي‌درخشد و تاريكي آن را در نيافت… او براي شهادت آمد تا بر نور شهادت دهد.(يوحنا، ۱: ۴، ۵)» آري! دوستان نمي‌دانم از كجا بگويم، مزاري متني است كه مي‌توان بي‌نهايت تاويل كرد. مزاري، قصة دلتنگي است، و در عين حال قصة شادي نيز هست، مزاري، زخم تاريخي و همچنين شفاي زخم‌تاريخي نيز هست، مزاري قصة رفتن و ماندن هردوست. مي​توان از نيرويِ​ حسي کمک گرفت و با زبانِ” علي بابا اورنگ” در بارة «چشمانِ‌آبي مزاري» سخن گفت. تنها يك “اورنگِ‌ عاشق” مي‌تواند چشمانِ مزاري را به اين خوبي نقاشي كند. مي‌خواهم در «چشمانِ آبيِ مزاري» خيره شوم و اين شب تاريك و هول​ناك را درپناهِ درخششِ آن در عشق و مستي سر كنم. امشب از شرابِ سكرانگيز اين چشمان مي‌نوشم تا مستِ حقيقت شوم، همان‌گونه كه «اورنگ» مستِ حقيقت شد و چشمانِ مزاري را تا اين حد زنده به تصوير كشيد. كلام، قادر نيست، اين چشمان زيبا را توصيف كند، فقط حس زيبايي‌شناختيِ يك هنرمند، آن هم نه هر هنرمندي، بلكه “اورنگِ‌عاشق” است كه چشمانِ مزاري را اين قدر زبيا و “ترافرازنده” به تصوير مي‌كشد؛ زيبايي، امر گفتني نيست، زبيايي مفهوم نيست، تا با زبان توصيفش كنيم، زيبايي را بايد حس كرد، همان‌گونه كه “اورنگ” زيبايي اين چشمان را حس كرده است و سپس مست و ديوانه‌وار با تركيب بي‌شمار رنگ، آن را با رنگِ آبي به تصوير کشيده است.

VI.

اورنگ، در همان سال​هايِ حرام عاشق و ديوانة مزاري بود، يك‌بار مليون‌ها نقطه را با هم پيوند زد و پرتره‌ي مزاري را ترسيم نمود؛ اين بار اما يك عشق آبي به سراغ اورنگ آمده؛ عشق آبيِ چشمان مزاري؛ عشقي كه امشب مرا نيز ديوانه كرده است، امشب من نيز اورنگِ عاشق شده‌ام، به چشمان مزاري نگاه مي‌كنم؛ چشمانِ مزاري زيبا است، بادامي، گسترده و پهن، همچون نيلوفركبود، چشمان مزاري «آية​ محکمِ حق» است و «کتابِ مبين» و در عين حال تفسيرناپذير و پر رمز و راز «عدالت.» چشمانِ مزاري تابان است و من امشب در درخششِ آن مردم را به «پرستش​گاهِ عدالت» فرا مي​خوانم. امشب، يك حس اورنگ‌شدن به سراغم آمده تا “جنونِ‌نصير” را در اين چشمان تجربه كنم. اكنون اين تصوير در برابر من است؛ به چشمان درخشنده و پرفروغي مزاري خيره‌شده ام كه تاريخ انسان را ورق مي‌زند و مرا وا مي‌دارد در اين خلوتِ شبانه‌ام در پيشگاه اين چشمان به نماز بايستم. نمي‌شود در برابر اين چشمان «قيام» نکرد و از ساحل بي‌انتهايي «بدون تکبيره الاحرام» گذر کرد؛ در افق اين چشمان، چشم‌انداز به وسعتِ تاريخ انسان گشوده مي‌شود؛ اين چشمان آية مقدس است كه در آن فروغ “حقيقت” مي‌درخشد؛ اين چشمان آية مقدس است كه در آن فروغ “حقيقت” مي‌درخشد. شكوه اين نگاه برايم هميشه ديدني بود و امشب در نقاشي اورنگ بسيار ديدني‌تر شده است؛ اين چشمانِ آبي همان “رودِ‌نيل” است كه “تابوتِ عهد” موسي را در دستانِ امواج مهربانش دارد. نخستين‌بار دراين چشمان “خيمة‌اجتماع” برپا شد و در آن مردم با “خدا” سخن گفتند و در خدا نام يافتند. اين چشمان، همان صحراي سينا است و من آواره‌تر از “موسي” در اين شبِ تاريك بيابان‌ها را به دنبال “آتشِ حقيقت” در مي‌نوردم، تا همچون “پرومتئوسِ شهيد” آن را از “خدايان” به سرقت برده و به انسان‌ها آيات مقدس “طغيان” تعليم دهم؛ شرارِ اين چشمان، شرارِ “عشق” است و اكنون كه خودم را در افق ديد اين چشمان احساس مي‌كنم “تماميِ جهان از آن من است”. من يك گناهكار بودم، يك مجرم مادرزاد، جرمي خاصي نداشتم، من به خاطرِ «بودنم» بودنم مجرم بودم؛ نخستين‌بار در آب زلال اين چشمان «تطهير» شدم و به حيث يك انسان «تقدس» يافتم. نخستين كسي كه گناه بودنم را در يافت و بردوش گرفت “مزاري” بود، در چشم‌انداز اين چشمانِ بود كه در يافتم: «موجوديتِ ما در خطر است، هستيِ ما، در خطر است!» اين هستيِ گناهكار امشب در اقيانوس آبي چشمان او تقديس مي‌شود، به تقدس دست مي‌يابد. اين چشمان آبي كه امشب لبريز از حقيقتم كرده است، همان چشمان موسي است كه خدا به او گفته بود: « نزدِ قوم برو و ايشان را امروز و فردا تقديس نما.(سفرِخروج، ۱۹: ۱۱)» اين چشمانِ آبي تداعي‌گر همان چشمانِ آبي مسيح است كه در كوه جل‌جتا در غروبِ خونين طوفان بر پا كرد تا زشتي‌ها و پليدي‌هاي روح را تطهير نمايد. اين چشمان ديالکتيکِ ديدن و نديدن است؛ نگريستن به اين چشمان دشوار است، من از اين چشمان خجالت مي‌كشم و ننگريستن به آن دشوارتر.

VII.

يادم مي‌آيد در شامگاه غروب اين نگاه، “بلاي‌تاريكي” شهر كابل را فراگرفت و غربِ كابل در غبارِ دود و تاريكي خاكستر شد. هنوز کتابِ ويراني و “خرابه‌هاي خاطره” بر آن روزهاي تاريك دلالت مي‌كند. خرابه​ هايِ خاطره، سندِ زندة آن​روزگار و متن است که تاريخ تباهي عصر جهاد موبه​ مو در آن نمايان است. خرابه​ هايِ خاطره يادآورِ غروب و غربتِ اين چشمان است. طلوع و غروب خورشيد اين نگاه، تقدير ما را رقم مي‌زند، نمي‌شود از افق آبي اين چشمان دور شد، نمي‌شود بي‌لبخندِ نگاه مزاري زيست؛ امشبِ كشتيِ تخيلم در امواج خيزان و خروشان “چشمانِ آبي مزاري” بادبان بر افراشته است و حلقة باريك و نامرئي اين چشمانِ بادامي مرا به دنياي متافيزيك مي‌برد، به خلسه و رهايي مطلق تا اورنگ‌تر از “علي‌بابا اورنگ” در آن مستي ايمان را تجربه كنم. خطوط ناپيداي اين چشمان شرقي، “اشراق‌حقيقت” و “حقيقتِ‌اشراق” است و مرا به ساحل اميد و رهايي مي‌رساند، به آن‌جا كه “نجات و رستگاري” است و آوارگي‌ قوم بيايان‌گرد اين “موساي خراسان” به پايان مي‌رسد.”چشمانِ مزاري آية هستندگي ما است”؛ تمامي هستي را مي‌توان در نگاه او خلاصه كرد. اين چشمان، جشمة جوشان هستي است و در اين نگاهي دوخته به اُفق‌هاي دور، دروخته به سه جهت، يعني آينده، اكنون و گذشته، آيات “نجات” را تلاوت كرد. آي مردم! “آواز شادماني سردهيد، آي! مردم در پيشگاه اين چشمان نماز بريد”، اين چشمان “وعدة رهايي” است؛ آيات “عهد” است كه “خون خدا” با مردم بست: «از خدا خواستم خونم در كنار شما بريزد.» آري خونش را در كنار ما ريخت « اين است خونِ عهدي كه خدا با شما قرار داد. به حسبِ شريعت تقريبا همه‌چيز با خون طاهر مي‌شود.(عبرانيان، ۹: ۲۱، ۲۲)» خونش ايمان شد، دوستي شد و به صد سال سردرگمي و بي‌زباني و “آشفتگيِ بابِلي” قوم گناهكار “هزاره” پايان داد، محراب شد، حقيقت شد، افشارشد، غربِ كابل شد، ارزگان شد، مزارشد، يكه‌ولنگ و باميان شد، صادق سياه شد، همه شد. امشب در دشتِ پهناور اين چشمان “زاول” گمشده‌ام را پيدا خواهم کرد، سرزمين‌هاي مغصوبم را، اكنون و گذشته و آينده‌ام را. امشب مستِ شرابِ اين چشمانم. لعنت بر آن كسي كه شادي اين نگاه را نمي‌يابد و نفرين بر آن كسي كه رنج و اندوه اين نگاه را نمي‌فهمد. اين نگاه، لطف و خشم را همزمان در خود دارد، در آرامش اين نگاه مي‌توان پناه برد، اما بترسيد از آن روزي كه اين درياي زلال و آبي طغيان كند. امشب دلم آواز شادماني سرداده است، آوزار رهايي و رستگاري؛ در پناه لبخند اين چشمان جهان را به هيچ گرفته‌ام. چرا مستِ اين چشمان نباشم؟ اين چشمان مرا به دنياي «فيض‌محمدكاتب» مي‌برد و چرا ديوانه نباشم وقتي با خيره‌شدن به آن‌ مي‌توانم “جنونِ نصير” را تجربه كنم. چرا به حقيقتِ آبي اين چشمان ايمان نياورم؟ وقتي اين چشمان وجودم را از حقيقت لبريز مي‌سازد، به روشن‌شدگي دست مي‌يابم و «بودا» مي‌شوم. با نوشيدن شرابِ اين چشمان مي‌توان به خلسة بوداشدگي دست يافت، به حقيقت ايمان آورد و تا ابدالاباد “بودا” ماند، و اورنگ، آري “علي بابا اورنگ” اعجاز اين چشمان بيش از هركسي در يافته است و چقدر خوب حقيقتِ اين نگاه ناب را به نگاهي حسي و قابل ديد ترجمه كرده است. نمي‌دانم اورنگ چگونه توانست به اين خلسة عارفانه دست پيداكند و چه​ قدر برايش كيف‌آور بوده است؛ دستانِ مقدسِ اورنگ چگونه اعجاز اين نگاه را كشف كرد و چگونه اين چشمان آبي در دستانِ اورنگ نمودارشد و با اورنگ به زبان رنگ سخن گفت، همان‌گونه كه خدا در كوه سينا بر موسي متجلي گرديد و موسي كليم شد. اورنگ، «كليم‌نگاه مزاري» است؛ او با چشمان آبي مزاري “سخن” گفته است! اين نقاشيِ جوششِ عشق اورنگ است، بيان‌گر “ايمان” که او آن​را در رنگينِ‌كمان چشمانِ آبيِ​مزاري تجربه کرده است. اين چشمان سكونت‌گاه خداوند است و مسجد و محرابي كه آذان حقيقت جلوة بصري پيدا كرده و و اورنگ توانست در پناه حقيقتِ اين چشمان،”حمد” و “توحيد” را به زبانِ آبي رنگ‌ها تلاوت نموده و كلامِ شنيداريِ خدا را به كلام بصري و ديداري بدل كند. اين چشمان «بيضاءٌ للناظرين» است، سروده​ هاي مقدس “موسي” را مي‌سرايد و كلامِ خدا را به او وحي مي‌كند: “اي موسي! اي موسي!” «برخيز و پيش روي اين قوم روانه‌ شو، تا به زميني كه براي پدران ايشان قسم خوردم كه به ايشان بدهم داخل شده، آن را به تصرف در آورند(تثنيه، ۱۰: ۱۱)»

VIII.

آري! دوستان، امشب ديوانه‌‌ام، ديوانة نگاه مزاري، امشب مستم، مستِ مست، زيرا در چشمانِ آبي مزاري “تمرينِ‌‌بودن” مي‌كنم. امشب به «زبانِ دخترِ دريا» با شما سخن مي​گويم، با زبانِ زاولِ باستان. ابراهيم پسرش را به قربانگاه برد، «ابراهيم دستِ خود را دراز كرد، كارد را گرفت تا پسرش را ذبح نمايد. وفرشته‌اي خدا از آسمان وي را ندا در داد و گفت:” اي ابراهيم! ابراهيم! دستِ خود بر پسر دراز نكن، و بدو هيچ مكن، زيرا كه الان دانستم كه تو از خدا مي‌ترسي، چون پسرِ يگانه‌ي خود را از من دريغ نداشتي(پيدايش، ۲۲: ۱۱، ۱۲)»، اما مزاري خودش را به قربان‌گاه برد، تا با خون سرخش به تمامي امت‌هاي روي زمين بركت دهد. پس چرا نگريستن در اين چشمان مرا ديوانه نكند! امشب مستم و ميِ ناب شرابِ ايمان و مستي و جنون را تا ته به سر كشيده‌ام، امشب در چشمانِ آبي مزاري به “جنونِ‌ ترافرازنده” و “مقدس” نصير دست يافته​ام، امشبِ خرابم، خراب‌تر از خرابه‌هاي افشار، تا بر حقانيتِ مزاري شهادت دهم؛ امشب به فنا دست يافته‌ام و در اين نگاه نيست شده‌ام، امشب فقط و فقط نگاهم و با رنگِ آبي‌ اين چشمان يگانه شده‌ام. امشب در متنِ نگاه مزاري تمامي تاريخ را به تلاوت نشسته‌ام. دلم مي‌خواهد در متن اين چشمان به گذشته‌هاي دور سفر كنم و حقيقت‌ها گمشده‌ام را “جست‌ـ‌وـ‌جو” كنم، به “دهراود” بروم، به “دايه” و “فولاد”، به ارزگان سفر كنم تا بر سر گورِ ناپيداي پدرانم و براي شاديِ روح شان آيات مقدس «چشمانِ آبيِ مزاري» را تلاوت كنم، به گورستان‌هاي كه هستند، اما ناپيدا و گمشده در غبار، سوره “آبي چشمان مزاري”بخوانم. بايد در متنِ اين چشمان “زاول”، شهر به آتش سوخته‌ام را پيدا كنم. امشب به معراجِ اين چشمان در پيشگاه مزاري نشسته‌ام؛ مي‌خواهم در جغرافياي آبي اين چشمان اوج بگيرم، “بزرگ پادشاه زاول باشم و بر زمين و زمان فرمان دهم.” تاريخ را دگرگون كنم و زميني را كه سال‌ها مرا از خود طرد كرده است، از حركت باز دارم. بايد در محراب اين چشمان نماز ناتمام “ميريزدان‌بخش” را در مبعد ويران‌شدة بودا قضا نمايم، در آن‌جا كه «صلصالِ‌شهيد»، حقانيتِ مزاري را با ذره‌‌ذره شدنش شهادت مي‌دهد. و خبر بگيريم از “چهل دختران” خواهرانِ شهيدم كه در آغوش صخره‌ها جان دادند. مي‌شود در قلمرو اين چشمان به دنياي كاتب سفر كرد و تمام نا گفته‌هاي تاريخ را گفت. اين نگاه، مطلق است، نگاه وارثان زمين است؛ پيوسته تكثير خواهد شد، به تعداد نسل آدم و ابراهيم و تمامي ستارگان آسمان. خداوند با فيضِ آبي اين چشمان به مردم ما بركت بخشيد. اين چشمان براي ما عهد عتيق و عهدِ جديد است. من امشب در متنِ آبي اين چشمان آيات “قرآن” تلاوت مي‌كنم:«من قتَل نفساً فكانما قتل‌الناس جمعياً و من احيا نفسا فكانما احياالناس جمعياً.» دلم مي‌خواهد در اين چشمان به غرب كابل آن زمان سفر كنم، لحظه‌هايي را در يابم كه لحظه‌هاي حقيقت بودند. در صحرايِ سيناي اين چشمان دستانِ آن سه كودكي را برگيريم كه از «افشار» به سمت «سيلو» مي‌گريختند و نمي‌دانستد اين جادة نامعلوم آن‌ها را به قربان‌گاه مي‌برد تا خون سرخ شان تصوير شقايق را در متن سرك‌هاي كابل بازنمايي كند و صدايِ شكستنِ استخوان‌ها شان، طنينِ فاجعه در تاريخ باشد. چه كسي جز مزاري به ما خبر داد كه “جهالت بر شهر هجوم آورده است!”، هيچ كس؛ و كدام نگاهي جز نگاه مزاري ديد كه آن كودكان چه غم‌انگيز در جادة ورودي شهر به جرم بي‌گناهي شان در زير تانك‌ها له شدند و لشكريانِ جهل بر مرگ آن‌ها كف زدند. كجا شد آن مادر پا برهنه‌اي كه كودكش را در بغل گرفته بود؟ کجاست آن پدري که جسد پوسيدة فرزندش را در گور دسته​​ جمعيِ افشار، از لباسِ پاره​پارة آن شناخت؟ فقط در متن چشمانِ آبي مزاري” اين بر ترين “حقيقتِ‌تاريخ” است كه مي‌توان گورهاي دسته‌جمعي، اين حقيقتِ گمشده را پيدا كرد. اين چشمانِ آبي”گواه تاريخ” است، كدام رهبري جز مزاري تا آخرين لحظه در كنار مردم ايستاد و “حجتِ تاريخ”شد! پس بگذاريد در دشتِ بي‌كران چشمان مزاري سفر نموده و هستي‌ تكه‌تكه‌ شده ام به هم بخيه بزنم، همانند آن مادري كه جسدِ پاره‌پاره‌ي فرزندش را با قطره‌هاي پيوسته‌ي اشك‌هايش بخيه مي‌زد. مزاري، يادآورِ اين همه است و به همين سبب زنده است، زندگي است، زندگي مي​بخشد، مي‌رويد، و مي‌شكفد و مي‌روياند و مي‌شكوفاند. مزاري همان مسيحِ مصلوبِ هميشه زندة تاريخ ما است كه مي‌گفت: «من تاك هستم و شما شاخه‌ها. آن‌كه در من مي‌ماند و من در او، ميوة بسيار مي‌آورد، زيرا كه جدا از من هيچ نمي‌توانيد كرد. اگر كسي در من نماند، مثل شاخه بيرون انداخته مي‌شود و مي‌خشكد، در آتش مي‌اندازد و سوخته مي‌شود(يوحنا، ۱۵: ۶، ۷)»، مزاري تاك است، و ما و شما شاخه‌هاي آن، هر آن‌كه در چشمانِ آبي مزاري سكونت نگزيند و هر آن‌كه در محراب اين چشمان به نماز نايستد، مي‌خشكد، سوخته مي‌شود و از ميان مردم ما طرد مي‌شود، چشمان مزاري زيبا است، گسترده و پهن، همچون نيلوفر كبود، من و علي‌بابا اورنگ، امشب در پيشگاه اين چشمان به نماز مي‌ايستيم و از بلندايِ اين چشمان جهان را به نظاره مي‏نشينيم، تا زين پس نه هستيِ گناهكار مطرود، بلكه بزرگ‌پادشاه “زاول” باشيم و فرمان​رواي شهرعدالت. آري! چشمانِ مزاري، «بوطيقايِ نابِ عدالت» است و پيکربنديِ تماميِ رخدادهايِ تاريخي. اين چشمانِ جغرافياي «زاول» است. آي مردم! “آواز شادماني سردهيد، آي! مردم در پيشگاه اين چشمان نماز بريد”، اين چشمان “وعده رهايي” است.

مزاری؛ تصویرِ لحظه‌های خطر

مزاری؛ تصویرِ لحظه‌های خطر





نسخه صوتی این مقاله را اینجا بشنوید…

باگذشتِ چهارده​ سال از «شهادت مزاری»، تصويرِ او نه تنها به کم​رنگی نگراييده، بلکه هر روز تاب​ناک​تر و درخشان​تر و در عين حال تفسير​ناپذير تر می ​گردد. اگر از کليشه ​سازي​ها و تبليغاتی ​کردنِ «مزاري» بگذريم که نه تنها ما را به شناختِ وی کمک نمی​ کند، بل رازهای وجودیِ او را مستور ساخته و به گمراه ​سازي​ها، مصحلت ​انديشی ​​ها، سوءِ استفاده ​های سياسی و تا حدودی هم گفتارهای شيکِ تغزلی و توصيف و تمجيدهای تکراری و شعارهای کهنه و کاملا بی ​معنا، می انجامند، سخن ​گفتن از مزاری اين «آيه محکم و متشابهِ عدالت» و «فاتحه الکتابِ تصميم راديکال»، به ​ويژه در «سرزمينِ بدون عدالت» چون افغانستان که کلام نيز ويران و بی معنا شده و چيزی را همرسانی نمی ​کند، دشوار است.

دشواری «سخنِ​ معنادار» با تامل در اين نکته بيش​تر قابل فهم است که مزاري براي هزاره​ها و غيرهزاره​ها همزمان «محکم و متشابه» است؛ يعني نه فقط در بيانِ اقوام ديگر، بلکه در بيانِ هزاره​ها نيز تفسيرهاي متفاوت و حتي متناقضي از وي ارائه شده و حتي سندِ زندة چون ويرانه​هايي «افشار» را که تصويرِ تام و تمامِ تاريخ «عهدجهاد» و انضمامي​ترين «شاهد»ي است که مقاومتِ مزاري را توجيه​پذير مي​سازد، نيز بر حقانيتِ مقاومتِ کافي نمي​دانند. به سخني ديگر مزاري، از يک​سو «آية محکم» است، زيرا خطِ مبارزاتيِ مشخصي دارد:«عدالت​خواهي» و به گواهيِ تاريخ تا «آخرين قطره​خون» در راه استقرار عدالت و به تعبير سقراط «فضيلتِ اول» تلاش کرد، از سوي ديگر «آية متشابه»، و «صخرة تفسيرناپذير» که بيان​ها قادر نيستند در آن رخنه کنند. اساسا شفافيت و روشن​بودگي او، تصويرِ او را غيرِ قابلِ بيان ساخته و نفس «محکم​بودن» سبب شده در نظرها «متشابه» جلوه کند؛ راه​يافتن به زوايايِ مکنونِ وجود او که «مونادکامل» تاريخ ستمديدگان است، بي​هيچ ترديدي بدونِ نگريستن از زاوية ديدِ انسان ستمديده امکان​پذير نيست اما نگرشِ همواره​عاطفي، همواره​غزلي و همواره تمجيدگرانة ستمديده، در فقدانِ تاملِ نظري نيز راهگشاه نخواهد بود. به سخني ديگر نه تنها نگريستن از منظرِ گروه​هاي هماره​فاتح هر نوع تحليلي درستي که ما را در فهم او ياري مي​رساند، ناممکن مي​سازد، بلکه نگرش عاطفي و غزلي ستمديده نيز از آن رو که او را به «آه» و «مخته»​ي بدل مي​کند که فقط مي​تواند سوژه​اي دردِ دل باشد نه فهم و بصيرت، چيزي بر آگاهي ما نخواهد افزود.

به گمانِ ما تاملِ​نظري در بابِ مزاري به عنوان صداي کاملا متفاوت در تاريخِ افغانستان، صدايي که هنوز گوش​خراش و ناهنجار به شمار مي​رود، پس از گذشتِ چهارده​سال به حاشيه​راني او کاملا ضروري به نظر مي​رسد. چندين​سال به حاشيه​راني «مزاري» از سويِ رسانه​هاي جمعي و دولتي چندان کارگر نبوده و هنوز به مثابة يک اعتراضِ​ناب در «کانون» صداي ستمديدگان قرار دارد. به حاشيه​راني او از سويِ رسانه​هاي ملي و ادبياتِ ملي​گرايانه سبب شده تصويرِ او ناب​تر و درخشنده​تر گردد. نه رهبرانِ کنوني هزاره توانسته​اند خلاء مزاري را جبران نمايد و نه حذفِ عمديِ او از رسانه​ها و ادبياتِ​ملي ره به جايي برده است. مزاري، همان شکافِ مطلق در دلِ کليتِ ملي است که با «غيبت» از دلِ اين کلي، کليتِ آن​را با پرسش مواجه مي​سازد. به رغمِ آن​که برخي به صورتِ مضحک کوشش مي​کنند، از مزاري چهرة ملي بسازند، «مزاري»، با «غبيت» خويش از «رسانه​ها» و «ادبياتِ​ملي» باطنِ دروغين اين «کليتِ​جعلي» را عريان مي​سازد. به لحاظ نظري مفاهيمي چون «ملي» و «مليت» نه حقيقت​هاي عيني بلکه «دروغ​ها»​ي برساخته​اند، خطاست اگر با گنجاندنِ «مزاري» در بطنِ اين مقوله​هاي برساخته او را به «دروغ» بدل کنيم و اساسا محال است مزاري به حيثِ حقيقتِ انضمامي مقاومت با اين مفاهيمِ دروغين همخواني داشته باشد. مزاي بيانِ نابِ انتقادي است که هم رهبران و روشنفکرانِ هزاره را که از طريق «ادغامِ حذفي» در ساختارقدرت تحت مراقبت، بهداشتي، ستروني استحاله شده​اند به بادِ ريشخند مي​گيرد و هم حکومتِ مدعيِ دموکراسي و برابري و قومِ حاکمي را که تلاش مي​کند با «حذفِ ادغامي» مردم هزاره،​تاريخ را به عقب و به دورانِ عبدالرحمن برگرداند، از بنياد با پرسش مواجه مي​سازد. مزاري بيرون​بودگي ناب و دليلِ عيني و انضماميِ نقدِ قدرتِ ناعادلانه است؛ يگانه تصوير نابي که در زمانِ «جنگ» و «صلح» از نظمِ ستم​پيشة رسمي بيرون قرار دارد؛ تصويري مقدسي که هيچ​گاه قدرتِ رسمي نتوانست او را در درون خود هضم کند. او حقيقي​تر و بزرگ​تر از آن است که در چارچوبِ ادبياتِ ملي ـ‌که تماماً مبتني بر حذف و ادغام است‌ـ جاي گيرد. اين بيرون​بودگيِ نابِ مزاري را در قياس با مخالفانش بهتر مي​​توان دريافت که به طورِ کامل در ساختارِ ظالمانه و ناـ​حقيقت هضم شده​اند. در برابرِ مزاري، اين تصويرِ شکاف‌انداز در پيوستارِ ستم تاريخي، تصوير مخالفانِ مزاري، در زمان «جنگ» و «صلح» زينت​بخشِ اداراتِ فاسدِ دولتي، گذرگاه​هاي معاملة موادمخدر و ديگر مکان​هاي وابسته به اين نظام​سياسي کنوني است که با قدرت ناکارآمد و غيرعادلانه حاکم کاملا همخواني دارند، اما تصويري مزاري هنوز با ساختارِقدرتِ رسمي موجود که چونان قدرت​هاي پيشين بزرگ​ترين مانع استقرار عدالت در افغانستان است، سرِ ناسازگاري دارد و به مثابه​ي يگانه تصوير ناب و به​تمامي عدالت​خواه، وضعيتِ نابرابر موجود را نفي مي​کند.

از همين اکنون بايد اعتراف کنم که تاملِ نظري در بارة مزاري از آن​جا که نوعي «زخم» است و ناقوسِ عزاي زنجيرة پايانِ ناپذيرِ زخم​هاي نو و کهنة «مسکوت​گذاشته» را در تارهاي وجود ما به صدا مي​آورد، چندان آسان نيست و انتظار تفکرِ رياضي​ـ​منطقي​اي کاملا عاري از جهت​گيري​ها عاطفي دستِ کم براي ما که شاهدِ زندة فاجعه​ها هستيم، انتظارِ غيرمنطقي و نا به​جا خواهد بود. شايد به همين دليل است که مزاري در «بيانِ ستمديدگان» يا به موضوع سخنان موجز و تغزلي بدل مي​گردد که بخشي عظيمي از «ادبياتِ فاجعه» به اين امر مربوط است يا به بازروايي و بازگويي «تروماي​ عاطفي» و «پرگويي​هايي بي​خط و ربطِ خطابي» واعظان و سخنرانان و سياست​مداراني منحصر مي​شود که تنها براي اقناع و شايد هم سرگرم کردنِ «عوام​الناس» کاربرد دارد. نگارنده نيز به حيثِ عضوي از گروه ستمديده​ ادعاي آن را ندارد که از بيانِ «تغزلي» و «خطابي» کاملا فاصله مي​گيرد با اين حال تلاش خواهم کرد تا آن​جا که در تابِ و توان من است اين موضوع را به صورتِ تئوريک دنبال نموده و با خطوطِ نظريِ خاص و مفاهيم ويژه​اي که کاملا با خطوط نظري ارتباز دارند منظورم را بيان کنم. تامل در اين موضوع از آن​رو ضروري به نظر مي​رسد که بدون «مزاري» تاريخ افغانستان قابل فهم نيست و بدون «تاملِ نظري» مزاري را نخواهيم فهيمد؛ مزاري عنصرِ غيررسمي تاريخ و «صدايِ​سکوت» است واز آن​جا که «سکوت​ماترياليستي​ترين بيانِ تاريخ» ستمديگان است و به واقع «غيبتِ سخن»، غيبتِ عدالت را آشکار مي​سازد، ترجمة اين سکوت به صدا ما را در فهمِ گذشته، حال و آيندة ما يقينا ياري خواهد رساند. حتي به لحاظ روش​شناسي و متدولوژيک نيز مي​توان با منطقِ «امرخاص(particular))»، اما حقيقي، زنده و انضمامي​اي چون مزاري سرشتِ افغانستان را بيش​تر فهم کرد، تا سخن​هاي بي​ربط و افسانه​سازي​ها، افسانه​سرايي​ها و افسانه​سوزي​هاي قدرتِ رسمي. يعني درک کليت تاريخي بر مبناي منطق امر خاصي که معطوف به حقيقتي کلي و جهان‌شمول است، مي​توان اعماقِ تاريخ را کاويد نه با جعليات و «آريابازي» و عتيقه​پرستي که از ويژگي​هاي بارزِ ادبياتِ​ملي ما به شمار مي​روند.

به هر تقدير اگر از شعاردادن​ها و نگرش​هايِ عاطفي و احساسيک و وضعيتِ گاه حاد و گاه نيمه‌حاد احساسات‌گرايي که تا حدودي ويژگي​ اصلي «بيانِ ستمديدگان» به شمار مي​رود، فاصله بگيريم، آن​گاه «سخن معنادار»گفتن در بارة مزاري، آن​هم بدون آگاهيِ تاريخي و تفکر در بابِ فاجعه​هاي اخلاقي از يک​سو و سلبِ هرگونه حيثيتِ بالقوه​گي ازمردمِ هزاره و به تبعِ آن، تلقي اين مردم به مثابة هستي​اي کاملا تعين​يافته، فاقد حق و به شکل «حياتِ برهنه» توسطِ قدرت​هاي قومي از سوي ديگر، ناممکن خواهد بود. اساسا سخنِ معنادارگفتن در بابِ مزاري از يک​سو به گذشة تاريخي مي​رسد که هزاره​ها استثنايِ برسازندة آن هستند و از سوي ديگر مي​بايست ناظر باشد به وضعيتي که در آن هزاره​ها به مثابة هستيِ متعين، شي​ء​شده و ناتوان از انجام هرگونه تصميمِ راديکال بدل شده​اند. سوية تاريخي اين بحث به گذشته​هاي دور و به طور مشخص قتلِ عام دورانِ عبدالرحمن(1892-1893( بر مي​گردد که اگر نگوييم براي همه، دستِ‌کم براي هزاره​ها پديدآورندة «وضعيتِ اضطراري»‌اي گرديد که به «وضعيتي دائمي» در تاريخ معاصر بدل شد، يعني به قاعده‌اي که تا هنوز پابرجا است. به لحاظ نظري ادغامِ حذفي و حذفِ ادغامي هزاره​ها، در سياست را بايد هسته بنياديِ شکل​گيريِ حکومتِ قومي در افغانستان دانست؛ «افغان» نه هستي قائم به ذات، بلکه هستيِ «قائم​به​غير» است، اين غير اما کسي نيست جز هزاره​اي که «افغانيت» قاعده​هايش را بر نفي آن استوار نگه​ مي​دارد. نخستين​بار در زمانِ عبدالرحمن بود که قدرتِ قومي علاوه بر حاکميت بر «قلمرو»، تلاش کرد بر «تن» نيز حاکميت داشته باشد. فقط غصبِ سرزمينِ هزاره​ها برسازندة قدرتِ قومي نبود، تنِ آن​ها نيز از طريقِ تکنيک​هاي سياسي به موضوع انقيادِ و فرمانِ حاکم بدل گرديد. برده​گيري، اسارت، کارِ اجباري در کارخانه​ها و اردوگاه​هاي نظامي چيزي نبودند جز انقياد بدن از سوي حکومت. موضوعِ اعمال «فرمانِ حکومتي»، تن و «حياتِ» آن​هاست و قدرت بي​هيچ ميانجي​اي، بر «نفس» اعمال مي​گردد.

اين ادغامِ حذفيِ آغازين را مي​توان واقعيتي تعينن کنندة تاريخ افغانستان دانست؛ واقعيتي که هم شکل​گيري و هم بقا و زوال سياست را مي​توان با آن توضيح داد و بعدا خواهيم گفت که ويژگي​اي که مزاري را به حيثِ رهبرتاريخي از ديگر رهبران متمايز مي​کند «تصميمِ​راديکال» و «انقلابي» و «ايجادِ وضعيتِ اضطراريِ واقعي» بود که در برهة از تايخ فرمول «حذفِ ادغامي» و «ادغامِ حذفي» را تا حدودي جابه​جا​ و الگوي تاريخي «قاعده» و «استثنا» را دگر گون کرد. اما پيش از پرداختن به ويژگي​هاي مزاري بايد الگويِ تاريخي‌اي را که «حذفِ ادغامي» برسازندة آن است به لحاظ تئويک توضيح داد.

«2»

تاريخ حاکميتِ متمرکز در افغانستان با «ريختنِ خون» و «نقضِ​حيات انسان هزاره» آغاز گرديد. قتلِ عام عبدالرحمن اصلي​ترين فاجعه بود؛ فاجعه​اي که پس از آن هزاره​ها به «حياتِ برهنه» بدل شدند و علاوه بر سرزمين​هاي شان، «تنِ» آن​ها نيز در انقيادِ نيروي حاکم درآمد. توضيح​تاريخي «انقيادِتن» و «کنترلِ جسم» توسط «قدرتِ حاکم» يکي از اصلي​ترين موضوعاتي ديدگاه​هايِ متاخر فلسفه​تاريخ و سياست به شمار مي​‌رود، اما به هرحال يادداشتِ حاضر بيش​تر بر نظرية «جورجو آگامبن» نظريه​پردازچپ معاصر مبتني است؛ نظريه​اي که «وضعيتِ استثنايي» کارل اشميت و «تزهاي در بابِ فلسفة تاريخ» و «نقدخشونت» والتربنيامين را پيش​فرض مي​گيرد. قهرمانِ اصلي ديدگاه آگامبن «هوموـ​ساکر» است؛ «هوموساکر» مفهومي است که با وضعيت مابعد عبدالرحمنِ هزاره​ها کاملا تطبيق مي​کند. در ادبياتِ آگامبن «هوموساکر» کسي است که هم از حوزة قانونِ الهي بيرون قرار مي​گيرد و هم از حوزة قانونِ بشري، اما همزمان، درون هيچ قانوني نيز مورد قبول نمي‌باشد؛ در نتيجه هر کسي مي​تواند او را بکشد بدون آن​که کشتنِ او جرم تلقي گردد. به سخني ديگر«براي هوموساکر هر شهروندي مي​تواند نقشِ​حاکم يا پادشاه را ايفا کند. هوموساکر همان عضوِ اسثنايي است که نه درون قانون و نه بيرون قانون است، بلکه شکاف يا مرزِ ميان قانون و خشونت، تمدن و توحش را در بطنِ خودِ قانون تجسم بخشد. بنابراين مي​توان گفت که او نشانة​ يک خلأ و غيبت است[i]»

هوموـ​ساکربودنِ هزاره​​ها و شکل‌گيري اين ذهنيت که از قتل عام عبدالرحمن به اين سو هرکسي مي​تواند هزاره​ها را بکشد بي​آن​که مجرم باشد، بر کسي پوشيده نيست. اسناد و شواهدِ تاريخي و تجربي زيادي در اين باب وجود دارد که ذکرِ آن​ها ما را از خطوطِ تئوريک بحث دور مي​سازد. براساس اين چشم​اندازِ تئوريک، «هزاره» نشانة يک خلاء و «غيبت» است؛ غيبتي که حضور «کل» را توجيه​پذير مي​سازد. حضورِ استثنا از آن‌جا که در کلْ شکاف مي‌اندازد، چه شکاف عقيدتي(رافضي) و چه شکافِ عيني(ساختارفيزيکي و بدني)، کل با حذف و ادغامِ همزمانِ استثنا و بدين طريق، با تعليق استثنا، کليتِ جعليِ خود را برمي​سازد. نسبتِ آن با کل، «نسبتِ​ بيرون​بودگي» تام و تمام و در واقع «استثنايِ منقطع» است که پيشاـ​پيش در بطنِ مفهوم «افغان» نفي شده است. کل چيزي را مشخص نمي​کند و چنان که آدورنو مي‌گويد:«کل کاذب است.» استثنا اما همه​چيز را مشخص مي​سازد. در فقدانِ استثنا کل از هم فرو مي​پاشد. کارل اشميت در نقد ديدگاه «نئوـ کانتي»ـ​هاي چون «کلسن» که معتقد بودند قانونِ را بايد آن​چنان عقلاني و آهنين طراحي کرد که امکانِ تخطي وجود نداشته باشد، گفته بود که «حاکم کسي است که در وضعيتِ استثنايي تصميم مي​گيرد[ii]» و آگامبن با پيکربنديِ تازه و ترکيبِ آن با ديدگاه «والتربنيامين» کوشش کرد منطقِ اعمال قدرت و خشونت، يعني منطق حاکميت و انتقالِ قلمروِ حاکميت از «سرزمين» به «قلمروِبدن» و در واقع حاکميتِ قدرت بر «مرگ» و «زندگي» انسان​ها را توضيح دهد. به باورِ آگامبن:«هم​پاي فرآيندي که به واسطه​اش امر استثنايي همه​جا به قاعده بدل مي​گردد، قلمروِ حياتِ برهنه نيز که در آغاز در حواشي نظام متسقر است​ـ​رفته رفته بر قلمروِ امرسياسي منطق مي​شود، و بدين​سان است که حذف وادغام، بيرون و درون، و bios و zoē، بايد و هست، به درون از منطقه​اي عدمِ تمايز تقليل​ناپذير پا مي​گذارند. وضعيتِ اسثنايي که در يک آن حياتِ برهنه از نظام​سياسي حذف و در باطنِ آن گرفتار مي​سازد، به واقع در عين جدابودگي​اش همان مبناي پنهاني را برساخته که کل نظام سياسي بر آن استوارست.[iii]»

بربنياد اين منطقِ تئوريک مي​توان گفت هزاره​ها «نقطة عد​م تمايز» و «وضعيت استثنايي» است که هرگونه «قدرتِ​ سياسي»، اعم از « قدرت واضع قانون» که مستلزم است با «نقصِ همة جانبة حيات»، «ريختنِ خون» و «فتح سرزمين» و يا «قدرت​ حافظ قانون» که به صورت «قانون» و يا «فتوايِ ديني» و «مذهبي» ضامنِ دست​آوردهاي «نقضِ حيات» و حافظِ «سرزمينِ فتح​شده» مي​باشد، با طرد آن​ها تاسيس و يا استوار مي​گردد. قدرتِ برسازنده در زمان عبدالرحمن با قومِ​ حاکم يگانه مي​شود؛ استثنا(هزاره) به مثابة منطقه​ي عدم تمايز قاعده را بر مي​سازد و «با تعليقش در آن خود را ادغام مي​سازد. گوياترين مشخصة امر استثنايي اين است که : اين طور نيست که آن​چه حذف مي​شود، به واسطة حذف​شدن،مطلقا فاقدِ هرگونه رابطه​اي با قاعدة​ عام باشد… استثنا خودش را در نسبت با قاعده نگه​ مي​دارد، آن هم در هيئت تعليق قاعده.[iv]»؛ يعني قاعده /عام دقيقاً خود را در نقطه‌ي نفي يا شکاف/ خلأ حاصل از «نفيِ» استثنا بر پا مي‌دارد. مادامي که اين «نفي» وجود داشته باشد، قاعده سر پا خواهد بود و با منتفي‌شدن اين نفي، خود قاعده نيز فرومي‌پاشد. آن​چه با بحث حاضر ارتباط دارد، بدل شدن استثنا به «حياتِ​برهنه» است که «مرگ» و «زندگي» او در اختيار حاکم است؛ به سخني ديگر در اين​جا فرمانِ حاکم معطوف به «انقيادِتن» است، نه «قلمروِ سرزميني» و در واقع فتحِ سرزميني به هدفِ «فتحِ​تن» و حکم​راندن بر «بدن» صورت مي​گيرد؛ يعني بدن و نفس به صورتِ عريان و برهنه به امرسياسي و موضوعِ حکم حاکم بدل مي​شود. حيثيتِ انساني از انسان سلب مي​گردد و انسانِ «کسرشده از کل» از آن​رو که فاقدِ هر نوع حيثيتِ بالقوگي است، ديگر انسان نيست؛ و بنابراين به «جانور» و به تعبير عبدالرحمن «خرِبارکش» فروکاسته مي​شود، به شيئيتِ ناب، هستيِ​تعين​يافته، رعيتِ خراج​ده​اي که براي هستي​اش نيز ماليات بپرادزد.

در چنين وضعيتي که استثنا موضوع اعمالِ قانون است و قانون در بطنِ حيات جريان مي​يابد، جز «تصميمِ راديکال» هيچ چيزي ديگري وضعيت را عوض نخواهد کرد. تنها با «تصميمِ​راديکال» و نه مبارزه در پناه قانون است که جزء، خود را از انقيادِ کل مي​رهاند و از آن​جا که کل نه «امر قايم الذات» بل برساختة استثناست، مقاومتِ استثنا(جزء) در برابر حذف و سرپيچيِ راديکال آن از ادغام​شدن در کل، کل را نيز ويران مي​کند. اگر استثنا بتواند وضعيتِ اضطراريِ را که براي او «قاعده» به شمار مي​رود، بيرون از خود در حوزة حاکميتِ حاکمان نيز تسري دهد، در اين صورت زمينة تصميم​گيري براي او فراهم خواهد شد. اما فقط و فقط با نيروي اعجاز «تصميم» است که جزء استثناء، کليتِ جعليِ کل را به آشوب مي​کشد. در فقدانِ «تصميم راديکال»، «ايجاد وضعيتِ اضطراريِ واقعي» که امکانِ تصميم گيري براي استثنا فراهم آيد، ناممکن است. بدين لحاظ مزاري، را بايد در معادلة «اضطرار» و «تصميم» فهم کرد. بحران موجود جامعه هزاره به طور عام و «بحرانِ​رهبري» به طور خاص نيز چيزي جز «بحرانِ تصميم​گيريِ راديکال» در «وضعيتِ اضطرار» نيست. تصميم، هم لزوما خارج از چارچوبِ قانون اتفاق مي​افتد؛ در آن لحظه​اي که قانون تعليق مي​گردد. به لحاظِ تئوريک، تصميم​گيري در چارچوبِ​قانون امر پارادوکيسکال است و «تصميم» و «قانون» مطلقا همديگر را نفي مي​کند. «تصميمِ​قانوني»؛ مفهومي که درادبياتِ ما به​ويژه در ادبياتِ گروه حاکم و گروه​هايي محکومي که از طريق ادغامِ حذفي در حکومت استحاله شده​اند، فروان به کار مي​رود، يک مفهوم بي​معناست و خودش خودش را نقض مي​کند. تصميم و قانون نقيض هم​اند. اين ناهمخواني بيش​ از همه در «وضعيتِ اضطرار» قابل درک است؛ لحظه​اي که نفسِ قانون مطابقِ تصميم حاکم تعليق مي​گردد و حاکم براساسِ قانون، قانون را ملغي مي​کند، اما اين تناقض فقط در حوزة تصميم​گيري حاکم نيست، هرجا تصميمي وجود دارد قانون نيست، زيرا تصميم بيرون از حوزة​ قانون جاي دارد؛ حتي حکمِ قاضي​اي که براساس قانون حکم مي​کند، درست آن لحظه که قاضي تصميم مي​گيرد حکم را امضا کند، تصميمي است خارج از حوزة​ قانون: تصميمِ شخصِ قاضي. تصميمِ قاضي مسيرِ قانون را عوض مي​کند.

توضيحِ تئوريک اين مسئله ضرورتي ندارد. اين اشارة اجمالي بدان جهت بود که «قانون» و «تصميم» با هم در تضادند و همچنين قانون در «وضعيتِ اضطرار» کاربرد ندارد و البته وضعيتِ اضطرار چيزي نيست جز الغا و بي​اثرشدنِ قانونيِ قانون به حکمِ حاکم که نفس قانون اين حق را به او اعطا مي​کند قانون را نقض کند. شايد بتوانم با يک مثال منظورم را توضيح دهم: ماجراي تجاوزِ کوچي​ها به بهسود. اين ماجرا نه تنها ناکارآمديِ قانون در شرايطِ اضطرار را توضيح مي​دهد، بلکه خلاءِ «تصميمِ راديکال» هزاره​ها و نسبت «پارا​ـدوکسيکال» تصميم و قانون را نيز عيان مي​سازد. در يک طرف «حذفِ ادغامي» وجود دارد(نيست​کردن مردم بهسود)، در طرفِ ديگر «ادغامِ​حذفي»: استحالة بي​چون و چراي نخبگان و رهبرانِ هزاره(في​المثل محمدکريمِ خليلي) در ساختارِ قدرت. در نهايت پي​جويي تجاوز به «بهسود» در چارچوبِ قانون به ضررِ قربانيان تمام شد و ره به جايي نبرد. مسئله بهسود تنها از طريق «تصميمِ راديکال» قابل حل بود: قيامِ انقلابي عليه تجاوز و ايجاد يک وضعيت اضطراريِ​ واقعي که در آن خطر پشتون​ها را نيز تهديد کند. بر مبنايِ ادبياتِ نظريِ اين بحث مي​توان گفت، بهسود منطقه​اي عدم تمايزي است که قرباني بيرون از قانون و در عينِ حال موضوعِ اعمالِ خشونتِ قانون بود. قانون فقط و فقط بر «قربانيان» اعمال گرديد، درست همان​جايي که «تصميم» وجود نداشت. به همين سبب بود که فرجامِ پي​جويي حل مسئله در چارچوبِ قانون، زمينة تصميم​​گيريِ يک​جانبة کرزي را در حوزة فقدانِ تصميمِ هزاره​ها فراهم کرد. کرزي، در چارچوبِ قانون فرمانيِ غيرقانوني​اش را که «ستم مضاعف» بر قربانيان بود، صادر کرد. اساسا «خلاء تصميم​گيري هزاره​ها» زمينه​اي تجاوزِ کوچي​ها به بهسود را فراهم کرد و البته در نهايت «تصميمِ​مردم» کابل تا حدودي وضعيت را دگرگون کرد، زيرا احتمال مي​رفت وضعيتِ اضطرار تماميِ کابل و را فراگيرد و تا تماميِ افغانستان گسترش يابد، اما خلاء تصميم​گيري در سطحِ رهبري اين تصميم را نيز بي​فرجام گذاشت. به درستي، در تقاطع «اضطرار» و «تصميم» است که مزاري به حيث «تصويرِ جاودانِ لحظه​هاي خطر» درخشان مي​گردد. مزاري ويژگي​هاي بسيار داشت، اما بيش از همه قهرمانِ «تصميم​گيريِ راديکال» در «لحظه​هاي خطر» بود. اين ويژگي را از آن رو بايد برجسته کرد که قانون، علاوه بر آن​که همواره توجيه​گر قدرتِ گروه​هاي هماره​فاتح است، در وضعيتِ اضطرار از اساس تعليق مي​گردد؛ اما از آن​جا که از زمانِ عبدالرحمن به اين​سو هزاره​ها «حياتِ برهنه​»​ي هستند که در اضطرارِ مطلق به سر مي​برند، لذا در حوزة​ «تعليقِ دايمي قانون» قرار دارند و بنابراين تنها از طريق «تصميم» مي​توانند تاريخي را که با طردِ آن​ها برساخته​شده، تغيير دهند. به هرحال فهمِ اين موضوع دشوار است، اما به رغمِ اعتراف به پيچيدگي​هاي اين موضوع سعي​شود با وفاداري به منطقِ تئوريک اين بحث را به پيش ببرم.

«3»

مزاري «وضعيتي اضطراري»و «هوموـ​ساکر» بودن هزاره​ها را به درستي درک کرد. تاکيد پيوسته​اي او بر «يادآوريِ صدسال سکوت» و ستمِ پشتون​ها بر هزاره​ها مبين آن است که «وضعيتِ اضطرار» را «قاعده» درک مي​کرد؛ چيزي که تا هنوز حتي در تخيلِ روشنفکرانِ هزاره نمي​گنجد. از نقطه نظريِ تئوريک اين فهم از وضعيت را مي​توان، حقيقي​ترين درک از وضعيتِ ستمديدگان و سر آغاز بصيرتِ تاريخيِ نو، خلافِ جريانِ رود و نگرشِ راديکال نسبت به گذشته دانست. اين گفتة مزاري که «بيش از صدسال است که بالاي شما ستم شده و اگر هشيار نباشيد و تاريخ ار تغيير ندهيد اين وضعيت صدسال ديگر نيز ادامه خواهد داشت» بنيادِ فلسفيِ عميقي دارد. اگر با کمي احتياط و تامل اين فهمِ «مزاري» از تاريخ را به زبان «والتربنيامين» برگردانيم چنين مي​شود: «سنتِ ستمديدگان به ما مي​آموزد که «وضعيتِ اضطراري» در آن به سر مي​بريم، قاعده است نه استثنا. بايد به تصويري از تاريخ دست يابيم که با اين بصيرت خواناست. آن​گاه به روشني در خواهيم يافت که وظيفة ما ايجاد يک وضعيتِ اضطراري واقعي است، و اين کار، موضع ما را در مبارزه با فاشيسم تقويت خواهد کرد. يکي از دلايل وجود بخت پيروزي براي فاشيسم آن است که مخالفانِ فاشيسم، تحتِ عنوان پيش​رفت، با آن ب مثابة​نوعي قاعده يا هنجارِ تاريخي بر خورد مي​کند.[v]»

درکِ مزاري از «قاعده​بودن» وضعيتِ اضظرار به لحاظ منطقي تلاش براي ايجاد «يک وضعيتِ اضطراريِ واقعي» را در پي داشت که حاکميتِ قومِ همواره​حاکم، ديگر نبايد «قاعده و هنجارِتاريخي» تلقي شود. آن دسته از رهبرانِ و نخبگانِ هزاره​اي که در سال​هايِ «حذفِ ادغاميِ غربِ کابل» توسطِ اقوام ديگر، به «ادغامِ حذفي» تن در دادند، معادلة «حذفِ ادغامي» و در واقع اين امر را که «وضعيتِ اضطراريِ» که براي ديگران «استثناء» به شمار مي​رود براي انسانِ هزاره​ها «قاعده» است و «اگر هشيار نباشند تاريخ صدسال ديگر تکرار خواهد شد»، درست در نيافتند و قتل​عام​هاي دورانِ جهادرا «اين هم بگذرد» تصور مي​کردند. وضعيتِ حاضر گواهي مي​دهد که فهم مزاري از منطقِ تاريخ درست بوده و با منطقِ «سنتِ ستمديدگان» و سرگذشت آن​ها کاملا مطابقت دارد.

اما اگر ستم نوعي «سنت» است و وضعيتِ اضطرار خودِ قاعده، در اين صورت سه راه بيش​تر وجود نخواهد داشت: يکم، پذيرشِ سنتِ ستم و حذفِ ادغامي؛ دوم گردن نهادن به ادغامِ​ حذفي راهي که مخالفانِ مزاري با جذب​شدن در ساختارِ قدرت برگزيدند؛ سوم مقاومت و طغيان عليه وضعيت به هدفِ ايجادِ يک وضعيتِ اضطراريِ واقعي و باژگون​ساختنِ معادلة​ نابرابر تاريخ. انتخاب هريک از اين سه تاگزينه پيامدهاي متفاوتي دارند؛ گزينة​ نخست پذيرشِ بي​چون و چراي سنت زورگويي و بي​عدالتي است؛ گزينة​ دوم به خيانت به مردم منتهي مي​گردد و گزينة​ سوم به تنهايي ايستادن در برابر تماميِ تاريخ است و به بهايِ ارزان به دست نمي​آيد. مزاري راه سوم را بر مي​گزيند. گزينة نخست ادامة سنت گذشته است و بنابراين عنصر «تصميم» در آن دخالت ندارد، گزينة​ دوم پذيرشِ «تصميمِ ديگران»، اما گزينة​ سوم تنها گزينه​اي است که «تصميم» به معنايِ واقعي کلمه رخ مي​دهد. مزاري به جاي پي​گيري حقوقِ هزاره​ها در چارچوبِ قانونِ تصويب​شده از سوي مجاهدين، از طريق بسيجِ​سياسي و سازمان​دهي مردم آن قانون را از اساس بي​اعتبار اعلام نموده و وضعيتِ استثنايي را که تا آن زمان فقط براي هزاره​ها قاعدة​ تاريخي بود به وضعيتِ همه​گير بدل مي​کند، به قسمي که انسانِ هزاره صرفا موضوعِ اعمالِ خطر نيست؛ خطرساز هم هست؛ هزاره فقط کشته نمي​شود، مي​تواند بکشد. به سخني ديگر مزاري وضعيتِ اضطراري​ايِ واقعي را به وجود مي​آورد که امکان «تصميم»براي همة اقوامِ ساکن در افغانستان فراهم گرديد و از آن​جا که مردمِ هزاره از ستم​هاي تاريخي به ستوه آمده بودند و اين ستم در دورانِ جهاد، «در توافق​نامة پيشاور» و توافقِ جمعيِ گروه​هايِ جهادي مبني بر نابوديِ تام و تمامِ مردمِ غربِ کابل، به صورت مضاعف و به همان شدتِ گذشته اعمال گرديد، با مزاري به حيثِ نماد «تصميمِ جمعي و تاريخي» همراه شدند و به برکتِ اين تصميم بود که صفحة تاريخِ افغانستان ورق خورد. تفصيلِ تئوريکِ اين امر که چگونه در درونِ ساختارِ متصلبِ قوميِ شديدا نابرابر «تصميم» رخ مي​دهد در اين يادداشت نمي​گنجد و همچنين اين امر که چرا «فرد» يا «گروه» در لحظه​هاي استثنايي​ايِ از مدارِ نظمِ​ بستة سياسي برکنده شده و استثنا قاعده را ويران مي​سازد، اگر همچون «سورن کي​يرکه​گارد» متاله «اگزيستانسياليست» نگوييم نوعي «معجزة​الهي» است که راز و رمزِ آن را خدا مي​داند، به يقين دشوار است و بدون پژوهش در تاريخِ ستمديدگان و تامل در نسبت حاکم و محکوم و حکم و شرايطِ که حکم اعمال مي​گردد، فهم آن امکان ندارد. فرق فرد، و به بيان​ دقيق​تر مزاري به حيثِ «انسان​معضله​دار(Problematic Man)» تاريخِ افغانستان، با ديگران آن است که وي چونان «ابراهيم» شهسوارِ ايمان، تصميم مي​گيرد، حتي اگر اين تصميم براي ديگران ناخوشايند باشد. کي​يرکه​گارد براي زندگي مراحلِ سه گانة را در نظر مي​گيرد: زيبايي​شناختي، اخلاقي و ديني. گذار از مرحله​اي پايين به مرحلة بالاتر چندان نيست و «فقط مي​توان به ياريِ معجزه، يا جهش، از مرحله​اي به مرحلة ديگر گذر کرد، لازمة اين گذر آن است که کلِ جوهرِ آدميت تغيير يابد.» مزاري، از کسي خط نمي​گيرد، براساسِ دريافتش از وضعيتِ خطر «تصميم» مي​گيرد. اگر منظورم را با مفاهيمِ تئولوجيکِ کي​يرکه​گاردي بيان کنم که تا حدود زيادي کارل اشميت مفهوم «تصميم​گيريِ در شرايط استثنايي» را وام​دار ديدگاه اوست، مي​توان گفت گذار از مرحلة فرومانده(جوالي​گري) به مرحلة فراتر(برابري باديگران) فقط با يک تصميم امکان​پذير است؛ تصميمي که با يک «جهش»، صاعقه​آسا، يک​باره و ناگهان فرود آمده و پيوستارِ متصلب تاريخ را پاره​پاره مي​کند.

اين امر که تحتِ چه شرايط و سازـ​وـ​کارهايي فرد «تصميم» مي​گيرد و يا در چه مواردي «تصميمِ جمعي» در سيمايِ فرد ظهور مي​يابد، يکي از مباحث جدي «الهيات»، «فلسفه»، «تاريخ» و کلا «علوم​اجتماعي-​فرهنگي» به شمار مي​رود؛ در الهيات و فلسفه تحتِ عنوانِ «جبر» و «اختيار» و نسبتِ رابطة انسان و خدا؛ در علومِ فرهنگي​ـاجتماعي تحتِ عنوان نسبت فرد با نيروهاي اجتماعي​-​تاريخي. پرداختن به اين بحث ما را از بحثِ اصلي دور مي​کند و تفسير و تاويلِ آن سبب مي​گردد، بحثِ اصلي به حاشيه رانده شود. آن​چه براي ما اهميت دارد آن است که جهش به مرتبه​اي بالاتر، تفاوتي نيست از يک انسانِ گناهکار به انسانِ تطهيرشده و ياگروه فرومانده به جايگاه به مرتبه​اي بالاتر بدون «تصميم» ميسر نيست. تنها با عنصر تصميم است که مسير تقدير تغيير دگرگونه مي​سازد به قسمي که انسان تصميم​گيرنده از زندگيِ روزمره فاصله​گرفته، آن​سوتر از شکل فاقد محتوا، به زندگيِ اصيل و نيک دست مي​يابد. مزاري، از يک​سو با تاريخ معضل داشت و از سويِ ديگر با استمرار آن؛ بنابراين به عنوان يک «انسانِ معضله​دار» ناگزيربود چونان «شهسوارِ ايمان» خطر کند و تصميم بگيرد. بيش از صدسال مردمِ هزاره «هوموـ​ساکر» و «حياتِ برهنة» بودند که مرگ و زندگيِ آن​ها دستِ حاکمانِ جبار بود؛ هزاره​ها همان نقطة نقطة عدمِ تمايز و «وضعيتِ اضطرار» است که قانون و دين و اخلاق در موردِ آن​ها کاملا تعليق مي​گردد. فرمانِ «قتلِ عام» و «نابوديِ کامل» آن​ها توسطِ اميرعبدالرحمن و فرمانِ «لغوِبردگي» آنان توسط «حبيب​الله» خان هيچ تفاوتي ندارد. در هردو صورت قرباني قادر نيست «تصميم​» بگيرد و «مرگ» و «زندگي» او با «تصميمِ ديگران» حاکمي رقم مي​خورد که مالکِ مرگ و زندگيِ آن​هاست و قرباني خصلتِ نوعيِ امکان و بالقوه​گيِ خودش که بتواند «خوب» يا «بد» باشد و عملي را انجام دهد يا ندهد، از دست مي​هد. حبيب​الله به حيثِ حاکم قانون بردگي را لغو مي​کند، بنابراين «حاکم واجدِ قدرتِ قانوني تعليقِ قانون است» و در نتيجه قانون در عين حال که قانون هست، قانون نيست و در واقع تيغِ تيز «فرمانِ حاکم» است که تصميم مي​گيرد و به زنده​ماندن يا کشتن، آزادي و يا برده​بودن آدم​ها حکم مي​کند. اگر در چارچوبِ نظريِ «جورجو آگامبن» وفادار بمانيم، مي​توان گفت در هر دوصورت حياتِ انسان هزاره نه بر يک «اراده​اي سياسي، بلکه بيش​تر بر حياتِ برهنه استوار است، حياتي که صرفا تا آن​جايي مورد حمايت قرار مي​گيرد که به انقيادِ شخصِ حاکم(يا حق قانون) و مرگِ درآيد.(آگامبن، ص 18)»

مزاري، در صدد بر مي​آيد «وضعيتِ اضطراريِ واقعي»​اي را به وجود آورد که تماميِ اقوام بتواند «تصميم» بگيرند. درست در اين «وضعيتِ اضطراريِ واقعي» بود که امکان «تصميم​گيري» به مثابه​ي ارادة​ سياسيِ معنادار و در جهتِ خلاف جريانِ رودِ تاريخ براي قربانيان فراهم گرديد. آن​چه مقاومتِ هزاره​ها را تفسيرناپذير مي​سازد و مزاري همچنان «صخرة تفسيرناپذيرِ تاريخ» باقي مي​ماند، امکانِ ايجاد فضايي تصميم​گيري مردمي است که نه تنها از حد اقل امکاناتِ مالي و نظامي بي​بهره بودند، بلکه تماميِ قدرت​هاي بيروني حتي آن​هايي که تصور مي​رفت حاميانِ مزاري هستند، در از ميان برداشتنِ او «اجماع» داشتند. در آن زمان برگزاريِ مراسم مزاري در شهرهاي چون «قم»، «مشهد» و ديگر شهرهايِ ايران از سويِ «وزارتِ کشورِ جمهوريِ اسلاميِ ايران» ممنوع اعلام شد، زيرا اين «تصميمِ​سياسي» يک تصميمِ ناب و به بيان «کي​يرکه​گارد» جهشِ معجزه​آسايي بود که «شهسوارِ تصميم» را وا مي​داشت به واديِ «خطر» گام نهد. تصميم صاعقه​وار بر پيکرِ نظام​ ستم​پيشه و يا نظام​هاي وابسته​ساز فرود مي​آيد و از آن​رو که در ذاتِ هر تصميمي «انفصال» وجود دارد، اين «انفصال» سبب شد که تماميِ قدرت​هاي داخلي و خارجي، اعم از مسلمان و غيرمسلمان با «تصميمِ مزاري» مخالفت نموده و در نابوديِ «غربِ کابل» دست به دستِ هم دهند. «شهسوارِ عدالت و تصميم» اما آن لحظه‌اي که قلبش با نورِ عدالت روشن مي​گردد، بي پرواي ديگران و بدون آن​که به قلة بلندتر از خويش بنگرد، «تصميم» مي​گيرد، در برابر «حذفِ ادغامي» طغيان مي​کند و نسبت به «ادغامِ حذفي» که روية تام و تمامِ «لمپنيسيمِ​سياسي» و «سياست​​مدارانِ لمپن» و فاقدِ پايگاهِ​اجتماعي​​ـ​تاريخي​ است و جامعه را از درون تهديد مي​کند به طورِ کامل هشيار است و آگاه. ناديده گرفتنِ «عنصرِ تصميم» به حيثِ جوهر جنبش​عدالت​خواهي به رهبريِ مزاري سبب شده ماهيتِ اصلي آن از نظرها پنهان بماند و به گمانِ ما بدون تامل در اين عنصر، فهمِ مزاري امکان ندارد.

«4»

اگر به منطقِ تئوريک اين بحث وفادار باشيم، اکنون با قاطعيتِ تمام مي​توانيم بگوييم «مزاري، نه تنها تصوير لحظه​هاي خطر» مي​باشد، بلکه «شهسوارِ تصميمِ لحظه​هاي خطر» نيز هست و «عدالت» را نه در «توزيعِ امکانات کمياب» بلکه در سطح «تصميم​گيريِ توزيعِ منابعِ کميابِ مادي و انساني» مطرح مي​کند. عدالتِ مزاري، عدالت در سطح تصميم است، نه «جيره​خواري» و «چشم​انتظارِ لطفِ ديگران» بودن، که عملاً خلعِ اراده‌ي سياسي از خويشتن و خيانت هم به خويشتن و هم به کليتِ حقيقيِ کلِ مردم است. انحراف موجود از خطِ مزاري مغالطه​اي است که عدالت را در «توزيعِ امکانات» طرح مي​کند، نه در «تصميم​گيري بر سر توزيعِ امکانات.» وزراء و معاونينِ تشريفاتي هزاره جذب​شده در قدرت، نمايندگانِ پارلمانِ، والي​هاي ولايات و کارمندانِ وزارت​خانه​هاي بدون حق تصميم هيچ تاثيري در سرنوشتِ هزاره​ها نخواهد داشت. فاجعة بهسود به درستي نشان داد که «عدالت​ در تصميم​گيري» وجود ندارد و نمايندگان و روشنفکرانِ هزاره به هستيِ مطلقا تعين​يافته، شيء شده و موضوع بي​ميانجي قدرت حاکم بدل شده​اند. اين شيء​شدگي و تعين​يافتگي، خلاء مزاري در مقام رهبر «لحظه​هاي خطر»​ را که وضعيتِ استثنايي را تا متنِ قدرتِ حاکم توسعه مي​داد، آشکارا نشان داد. اگر در يک طرف، بهسود، مطابق «حذفِ​ادغامي» همزمان در بيرون و درون قلمرو قانون و حاکميت تعليق مي​گردد، در سوي ديگر «نخبگان» هزاره به صورت «ادغامِ حذفي» در ساختارِ نظامِ فاسدِ کنوني کاملا تحت کنترل و مراقبت و نهايتاً ستروني و استحاله شده​اند. عنصرِ «تصميم» که جوهرِ عدالت و ميراثِ مزاري است، در اين​جا وجود ندارد.

به هرحال، مزاري را بايد در معادلة​ «تصميم» و «اضطرار» درک و فهم کرد. مزاري تصويرِ جاودانِ لحظه​هاي خطر است و شهسوارِتصميم، پايداري و مقاومت است در شرايطِ محال و ناممکن. هنگامي که خطري ما را در کمين است، وقتي که توهين مي​شويم، زماني که به سرزمين​هاي ما تجاوز مي​شود و ما توانِ آن را در خود نمي​يابيم که «تصميمِ راديکال» بگيريم، مزاري به حيثِ «تصويرِ لحظه​هاي خطر» جرقه‌زنان و غيرمنتظره درخشان مي​گردد. تصميم​گيري در لحظه​هاي دشوار نه تنها از مهم​ترين ويژگي مزاري است، بلکه «محک» و معياري است که درجة عيارِ «پيوندِ» مدعيانِ راه مزاري را با خود مزاري نيز مشخص مي‌کند. مدعيانِ راه عدالت​خواهي در لحظات دشوارِ تصميم​گيري در «کردار» و «گفتار» در برابر اين آزمونِ مشخص و تقلب‌ناپذيرِ مزاري قرار مي​گيرند. اگر بخواهيم به زبانِ بنيامين سخن بگوييم مي​توان گفت که يادآوريِ مزاري به «چنگ​آوردنِ آن خاطره​اي است که هم‌اينک در لحظة خطر درخشان مي​شود. ماترياليسمِ تاريخي مي​خواهد آن تصويري از گذشته را حفظ کند که به صورتِ غيرِ منتظره بر آدمي نمايان مي​شود، تصويري که تاريخ در لحظه​هاي خطر بر آن انگشت مي​نهد… عطية دميدن بر بارقة اميد فقط از آن مورخي خواهد بود که کاملا اطمينان دارد، در صورت پيروزي دشمن، حتي مردگان نيز ايمن نخواهند بود. و اين دشمن تا به​امروز هماره فاتح بوده است.[vi]»

با توجه به توضحيات فوق مي​تون گفت که تصميم​گيري در لحظه​هاي خطر ويژگيِ بارز بود و خلاء مزاري جز نبودِ «تصميمِ راديکال» براي ايجادِ يک «وضعيتِ اضطراريِ واقعي» که امکان تصميم​گيري را فراهم مي‌سازد، چيزي ديگري نيست. به نظر مي​رسد که در خلاء اين تصميم است که روندِ «حذفِ ادغامي» هزاره​ها روز به​روز تشديد مي​گردد؛ پشتون​ها از طريقِ تجاوز​هاي سرزميني تلاش مي​کنند هزاره​جات را به «وضعيتِ استثنايي» موضوع اعمالِ خشونت​سياسي بدل نمايند. سوية شي‌ء‌​شدگي و ناتواني هزاره​ها از انجام يک «تصميم» و اقدام راديکال عليه ستم​ها و بي​عدالتي​هايي که پس از مزاري بر آن​ها اعمال مي​گردد، بيش از هرجايي در فاجعة بهسود خود را نشان داد. به لحاظ تئوريک و تا آن​جا که به بحثِ حاضر ارتباط دارد، فاجعة بهسود را که مطابق گزارشِ «سازمانِ ملل» بيش از «شش‌هزار خانه» ويران شده و بيش از صدنفر به صورت رقت​بار به شهادت رسيده و تقريبا تماميِ دارايي مردم بهسود غارت و چپاول شد، خلاء «مزاري» را به انضمامي​ترين وجه عيان ساخت و بنابراين بايد آن را معنادار دانست. تجاوز به بهسود و در برابر سکوتِ عام هزاره​ها و برخوردِ انفعالي در برابر اين فاجعه، پس از چهارده​سال جايِ خالي مزاري و ناتوانيِ هزاره​ها را مبني بر اتخاذ «تصميمِ راديکال» در شرايطِ اضطراري، به روشني عيان مي​سازد. يک طرف فاجعة بهسود «حذفِ ادغامي» و نابوديِ تام و تمام مردم بهسود است، يعني قانون و حاکميتِ دولت ملي، مردم بهسود را بيرون از قانون قرار مي‌دهد و به دفاع از آنان برنمي‌خيزد، درعين حال، آنان را درون قلمرو قانون قرار داده، با ارسال اردوي ملي و ديگر شگردهاي انضباطي، کنش‌هاي خودمختار و راديکال را از مردم سلب مي‌کند، و طرف ديگر «ادغامِ حذفي» و جذب و کنترلِ رهبران، فرهنگيان و روشنفکران و نخبگانِ هزاره در ساختارِ قدرتِ قومي و بانديِ موجود است؛ ساختاري که ماهيت آن مراقبت و نظارت، و انحصارِ کاربردِ خشونت در دستِ قانون است. در هر دو شيوه، اين هستيِ انساني‌ـ‌سياسيِ هزاره است که تماماً سرکوب و نفي مي​گردد. قدرت حاکم (قانون) و خشونتِ هم‌بسته‌ي آن، در يک​سو با کشتار و نابودگري به حذف فيزيکي مردم هزاره اقدام مي‌کند و از سوي ديگر، با کنترل، تطميع و وعده و وعيد به وزرا، نمايندگان و مسئوليني که قرار است وضعيت مردم خود را بازنمايي کنند و در هر موقعيت در کنارِ صدايِ مردم حاضر باشند، حق اعتراض و هر نوع کنش سياسي را از مردم سلب و خنثي مي‌کند. پي​گيريِ فاجعة انساني تا اين حد آشکار که در واقع «نسل​کشي» است، در چارچوبِ قانونِ رسمي از سويِ سران و رهبرانِ و حتي روشنفکرانِ هزاره، ادغامِ حذفيِ آن​ها را در ساختار قدرتِ ناعادلانة موجود به خوبي نشان داد. وضعيتِ​اضطراريِ هزاره​ها فقط با يک «تصميمِ راديکال» که در آن «همچون غربِ کابل «استثنا»، «قاعده» را ويران ​سازد تغيير خواهد کرد، در غير اين صورت با توجه به تکنولوژي​هاي جديد «انقيادِ تن» اين بار با خشونتي بيش​تر اعمال خواهد شد. در چنين وضعيت​هاي اضطراري و خطرناک است که تصويرِ مزاري درخشان مي​گردد. دراين صورت آيا نمي​توان گفت مزاري تصوير جاودانِ لحظه​هاي خطر است و در وضعيتي دايما اضطراريِ هزاره​ها در سيمايِ يک «تصميمِ راديکال» درخشان مي​گردد؟