در چشمانِ آبی مزاری
نسخه صوتی این مقاله را اینجا بشنوید…
مزاری، رخدادِ حقيقت است؛ حديثِ خون و کلامِ ناطقِ عدالت. براي عدالتخواهانِ افغانستان، روزهاي پاياني سال، روزهاي تجديدعهد با خونِ مزاري است و آناني که هنوز به «رخدادِ عدالت»، و فاداراند، در سراسرِ جهان صدايِ عدالتخواهانة مزاري و شهداي مقاومتِ غرب كابل را فرياد کشيده و »وفاداريِ» شانرا با اين رخداد اعلام ميدارند. به رغم برخي حاشيهرويها، فرصتطلبيها، سوء استفادهها و نگاههاي سياسيـابزاري كه در جهانِ انساني رايج و معمول و حتي اجتنابناپذير است، در اين امر نميتوان ترديد كرد كه مزاري نه تنها در چارچوبِ مفهوم کاذبِ «ملي» نميگنجد، بلکه يگانه صدايِ »راديکال» و «زبانِ اشتراکي» است که با او ميتوان وضعيتِ غيرعادلانة موجود را نقد كرد. به رغمِ تلاشهايِ فروان براي «دولتي سازيِ مزاري»، او هيچگاه «شهيدِ ملي و دولتي» نشد و همواره به مثابة سوژة هويتبخش و برابريخواه در «قابليتِ مشخصا انسانياش» باقي مانده است. او در ذهنيتِ تاريخي اينجامعه هرگز به عنوانِ «شهيدِ ملي» پذيرفته نخواهد شد و به حيثِ سوژه سياستِ حقيقي، ابدالاباد از چارچوب هرگونه دولتی بیرون خواهد ماند. اين امر که تصويرِمزاري، در هيچ ادارة دولتي نيست، به لحاظ نظري کاملا توجيهپذير است؛ او رهبرِ راديکال و “برابريخواه” است و به حيثِ يگانه سوژة که نخستينبار در تاريخِ سرشار از ستمِ افغانستان “عدالت” در او قوام يافته، هرگز با دولتي شدن همخواني ندارد، زيرا«دولت در هستياش، به عدالت بياعتناست… عدالت، نميتواند طرح و برنامة دولتي باشد: عدالت شرطِ لازم يک جهت گيريِ سياسي “برابري طلبانه” است» و محال است عدالت در چارچوبِ دولت به دليل ساختارِنابرابر و سلسله مراتبيايِ آن، تحقق يابد. مزاري، معرفِ برابريخواهي و عدالت است، و بنابر اين «نظم موجود» را تهديد ميکند. عدالت، پديدارِ دورانِ ناآراميها هاست و در «گسست و بينظمي» پديدار ميگردد، نه در نظم و ثبات. عدالت، سويه هاي ناپيوستگيها را آشکار ميسازد. اگر مخالفانِ مزاري به حيثِ چهرههايِ ملي، نمايندة همبستگيهايِ دروغين، با ساختارِنابرابرِ دولتِ کنوني چفت شدهاند، مزاري، به حيث “سوژة حقيقت” از چهرة گسستها پرده بر ميگيرد و شکافها و ناپيوستگيها را که تنها حقيقتِ اکنونِ ماست، نشان ميدهد. مزاري نه تنها حافظ وضعيتِ موجود نيست، بلکه به عنوان رهبرِ «برابريخواه» حالرا وارد مرحلة بحران نموده و «بعدِ سرکوبِ قدرتِ سياسي را آشکار ميسازد.» به سخني دقيقتر، او «معرفِ سيمايِ سوژة سياسي است» که «محملِ بالقوة خطابِ همگاني است» و «امر مازاد» را که سالها معادلة قدرت بيرونرانده شده، به درونِ وضعيت فرا ميخواند.» مزاري، نمايندة تفکرِ برابريخواه و رهايي بخش است؛ تفکررهايي بخش، مرزهايِ قدرتي بر قدرتِسياسيِ نامتعين نميافزايد، آنرا حد زده و سويه هايِ خشونت و سرکوبِ آن را آشکار ميسازد، تفکر ظالمانه اما گنگ و مبهم است و همواره خود را در پوستين ايده هايِ نامتعينِ چون «وطن»، «ملت»، «دين»، «جهاد» و «دموکراسي» و همانندِ اينها پنهان ميسازد. تفکر برابريخواه مازاد را به درونِ قدرت فرا ميخواند، تفکر برابرايستيز اما، با نفيِ هستيايِ بخشي از جامعه، مازاد توليد ميکند. آنچه مزاري را از ديگر رهبرانِ سياسي متمايز ميسازد، آن است که او امر “مازاد(گروههاي سياسيِ حذف شده)”، فرا ميخواند تا در «روالِ معمولِ سياستِ محافظهکارانه وقفه افکند و آنرا واژگون سازد»، در حاليکه مخالفانِ او از طريق دامنزدن به “انحصار”، “بيعدالتي” و “نابرابري” همواره کوشش کردهاند، با هرحيله و نيرنگي گروهِ مازاد توليد نموده و قدرتِ سياسي را به امرِ گنگ، مبهم و سنجشناپذير بدلنمايند. سرشتِ تفکر برابريخواه و منطقِ کنشِ راديکال اقتضا دارد که او نه به مثابهاي رهبرِ تحويلپذير و تاويلپذير به «شهيد ملي»، بلکه به مثابة «آکسيومِ برابريخواهـ»ي چهره گشايد که نامش مرادف است با ويرانکردن بنياد بيعدالتي در تمام سطوح، از ادبيات گرفته تا اقتصاد و سياست و فرهنگ. در وضعيتِ كنوني كه ديوار اخلاق و فضليتهايِ انساني به کلي ويران شده و همه چيز بر محور منافع شخصي ميچرخد، مزاري به «سوبژکتيويتهايِ سراپا فارغ از منافعِ شخصي»، يگانه بنيانِ استوار «آرمان عدالتخواهانه» و «تفکررهايي بخش» است كه ميتواند “آرزوهاياخلاقي” و “انساني” ما را جهت بخشد؛ آرمانِ عدالتخواهانهي که همواره رهبريتِ يک سياستحقيقي، برابريخواهانه و غير قابل استحاله در دولتـ اعم از حکومتِ جهادي، امارتِ اسلامي و «جمهوريِ اسلاميِ افغانستان» و هر دولتي ديگري ـ، را به عهده دارد. او بر سينة هرگونه قدرتِ سياسي نامتناهي و افسارگسيختة که خود را يگانه متولي «خشونتِ مشروع» تصور ميکند، دستِ رد ميزند و به همين دليل است که تفکرِ او ضرورتاً به «عدالت» و «رهايي» ميانجامد. دليلِ اين امر که هرچه زمان ميگذرد او تابناکتر و روشنتر بر آسمانِ تارِ تاريخ ميدرخشد، آن است که او خارجِ از وضعيتِ حال و همواره در ساحتِ يوتوپيا جاي دارد:يوتوپيايِ عدالت و رهايي. و در نهايت با خون و افتخار «فرمانِ برابريخواهانه»ـيي را که در آن «يک فاعلِ سياسي تنها ذيلِ نشانِ قابليتِ مشخصاً انسانياش بازنمايي ميشود» امضا کرد و به همين دليل «شهيد» است، حي و حاضر و هميشه جاودان.
II.
از آنجا که مزاري، «رخدادِحقيقت» و يگانه سيمايِ سياسي «برابربريطلب» و «عدالتخواه» است، سخنگفتن و نوشتن در بارة او که در واقع افراطي ترين سويه هايِ شکافهايِ اين جامعهرا نشان ميدهد، دشوار ميباشد. مزاري آيه مقدسِ «محکم» و «متشابه» عدالت تاريخ ماست؛ محکم و روشن است، زيرا با فراخواندنِ امر مازاد به درونِ وضعيت قدرتِسياسي را سنجش پذير ميسازد و در عين حال لايتناهي و تفسيرناپذير، زيرا معرفِ سوژةسياسي حقيقيايِ است که در گسستِ نظمِ تاريخي و در «لحظه هايِ خطر درخشان» ميگردد. او بيش از آنکه نمايانگرِ «وحدتِ ملي»ـمفهومِ کاذبي که امروزه به مزاري نسبت داده ميشودـ، باشد اختلافها و «شکاف»ها را نشان ميدهد، زيرا او «حقيقت» است و هرگز با «وحدتِ ملياي» که از بيخـوـبن توهم و خطاست، نسبت ندارد. به رغم تماميِ دشواريها و سختيها، امشب دلم ميخواهد خطر کنم و از مزاري بگويم؛ از «عشق و عدالت»؛ از حقيقتِ حقيقتِ حقيقتِ، از اصولِ اصولِ اصول؛ از ايمانِ ايمانِ ايمان؛ از خونِ خونِ خون و روشنيِ روشنيِ روشني. اما ترجمة خون و حقيقت و ايمان و روشني به واژهها امر ممتنع است و محال. خون، كلام زنده است و برگرداندن آن به “زبانِهبوط”، مسئوليتِ اخلاقي و انساني دارد. بنابراين بايد هنگامِ سخنگفتن حيثيتِ اخلاقيِ “خون” و “بيان” را كه هردو “مقدس”ـاند، لحاظ كرد. خون و کلامرا بايد گرامي داشت؛ ما حق نداريم در بارة مزاري سخن بيمعنا بگوييم. آراستنِ او در لباسِ مفاهيمِ جعلي و کاذب خيانت به تاريخ است و استفادههايِ فرصت طلبانه و دکانزدن بر سرگور او که «محملِ بالقوة همگان» است و به سوبژکتيويته ي سراپا فارغ از منافعِشخصي دلالت دارد، ما را از حقيقت دور خواهد کرد. مزاري پاسخي به تمامي بيعدالتيها، نسلكشيها و كلهمنارشدنها است؛ كليشهسازي مزاري و تبليغاتيكردن آرمان او، خيانت به جنبشِ عدالتخواهي است و ما را در صفِ خاينان قرار ميدهد. كليشهسازي و برگرداندنِ او به پوسترها، آنهم پوسترهايي که بيش از آنکه تبليغِ مزاري باشد، تبليغِ رهبرانِ کنوني است که هيچ ربطي به عدالتخواهي ندارند، يادآوري نيست، فراموشي، ظلم مضاعف و كشتنِ نام مزاري است در قربانگاه واژههاي فاقد پيام. «خونِ او ريخت، جاريشد»، اما نبايد اجازه داد که اين خونِ مقدسِ «پاسخِ خارشِ بيکاريِ دندانِ سگهايِ سياسي و روشنفکرانِ فرصت» طلب گردد. به جاي آنكه مزاري، اين يگانه «رخدادِ حقيقت» را كليشهيِ براي ارضايِ لذتِ خواهشِ تكرار بسازيم و يا آرمانِ انساني او را که فراخوانِ «عدالت» و «برابري» در “دادگاهِ تاريخ” است، در مذهب و قوم و قبيله فرو بكاهيم، بهتر است سكوت نماييم. زماني که گفتارهايِ بي معنا و حرفهاي مفت و شيک به تنها الگويِ سخن گفتن بدل ميشوند، سکوت گوياترين بيان است؛ زيرا در عالم سكوت به جاي آنكه بگوييم:«مزاري» و بدين طريق مزاري را به تجربة مكرر و بيمعناي زباني برگردانيم، حقيقتِ او را با يك نوع شهود بيواسطهاي كه ميان ما و مزاري پيوندِ وجودي و “انتولوژيك” بر قرار ميسازد، احساس خواهيم کرد. سکوت کلامِناب است، بهويژه در غيبتِ گفتارِ معنادار، سکوت يگانه زبانِ است که رنجِ تاريخيايِ انسانِ ستمديده را همرساني ميکند. مزاري را بايد با سکوت و توجهِ قلبي درک کرد؛ يعني درست آنگاه که زبانِ ما خاموش است، ولي قلب ما او را درك ميكند و در عشقِ او ميتپد. مزاري، بيش از آنكه گفتني باشد “حسكردني” و “فهمشدني” است، نبايد پيوند با مزاري را صرفا در “ميانجيگري” زبان که در عصر هبوط چيزيرا همرساني نميکند، محدود كرد. همانگونه كه واژهي “باران” يا “گلسرخ”حجاب است، حقيقتِ باران وگلسرخ را مستور ميسازد و همانگونه که نميتوانيم با واژهها و توصيف هايِ زباني طراوتِ باران را دريابيم و زيباييِ گفت ناپذيرِ گلسرخ را، كلام نيز ميان ما و مزاري “فراق” ايجاد ميكند، «فراق هست، زيرا كلام هست». مزاري، زبانِ برتري است که هر آنچه را در دنياي ما رخ داده است همرساني ميکند، اما زبانِ برتر از او وجود ندارد که که بتواند او را همرساني کند. مزاري، خودش، خودشرا همرساني ميکند، همانگونه که افشار اين «متنِ زندهيِ تاريخِ ستمديدگان»، با زبان بيزباني خودش را ورق ميزند و با محروميت از خويش هستياش را همرساني ميکند. فهمِ اين زبان اما که تماميِ رمز و رازِ تاريخ در آن وجود دارند، آسان نيست، بايد “ديوانه” شد، “عارف” شد، “عاشق” شد و در خلسة عارفانهـعاشقانه، حقيقتِ او را مجنونوار شهود كرد. كسيكه نتواند مزاري را در بيكلامي حس كند، در واژههاي زباني هرگز او را حس نخواهد كرد، كسيكه نتواند مزاري را در “سكوت” دريابد، در آواز هرگز در نخواهد يافت. كسي كه قلبش نسبت به مزاري بياعتنا است، گوش و زبان و فكر او نيز بياعتنا خواهد بود. فتوافروشان، مزاري، اين “مسيحِ مصلوب” را نميفهمند و هرگز نخواهند فهميد، يهوداها به او به خيانت خواهند کرد؛ دکاندارانِ سياسيايِ هزاره خونِ او را خوردهاند، ميخورند و خواهند خورد. مزاري، در سکوتِ خويش فرياد است و با خاموشيِ خود صدا. او يگانه تصويري است که حتي اگر گفتارِرسمي او را ناديده گيرد و رهبران و روشنفکران از يادآوري او بهراسند، بازهم هنگامه هايِ خطر درخشان ميگردد. آن “مردِ بيگانه” كه نميدانم كه بود و از كجا! و فقط همين قدر ميدانم كه تنها آشناي من است و اكنون در “كوهسارِ روح” مزاري را در سكوت تجربه ميكند، درست ميگفت كه در عصرِ غوغا و شعار و آشوب كه عصر كوتولهها است، سخن بيمعنا ميشود. گوشها بياشتهايِ كوتولههاي “عصركوتولگي” تاب شنيدن كلام را ندارند و حقيقتِ مزاري را در نمييابند؛ در چنين وضعيتي سكوت را بايد هنرمندانهترين نوعي “بيان” دانست و “ما بايد آن قدر هنرمند باشيم كه با سكوتِ خويش سخن بگوييم، زيرا تنها با سكوت است كه ميتوان گويا بود”.
III.
كاش همچون “مردبيگانه” آنقدر هنرمند ميبودم كه در عصر بياشتهايي گوشها حقيقت را در “تاكستانِ رستگاريِ سكوت” شهود نمايم، كاش ميتوانستم در “كوهسارِ روح” مزاري و سكوتِ صدسالة تاريخم را در آوايِ جانخراشِ سكوت فرياد کشم، اما نه، من آن قدر هنرمند نيستيم كه با سكوت گويا باشم، تنها “مردِبيگانه” است كه با “سکوت گوياست”، و با “نگفتن خود” باطن عصر بيمعنايي را كه عصر كوتولهشدن انسان است، به نمايش ميگذارد؛ نه، من هنوز به “هنرِسكوت” كه “هنرِ كشفِ حقيقت است” دست نيافتهام، بايد در مكتب “مردبيگانه” سالها آموزش ببينم تا در چنين شبي که “طولانيترين شبِ تاريخ است”، هم سخنِ «دخترِدريا» شوم و زبان سكوت را بفهمم، به ويژه سكوتِ صدسالهي را كه هيولا بر شهرهايم فرمان رانده است، صداها را بلعيده است و واژهها را. نه، من تاب و توانِِ بردوش کشيدنِ آيات سخت و سنگينِ سکوترا ندارم، تنها يک «آوارةمدام» ميتواند رگبارِ خرد کنندهي ضرباتِ آيات سکوترا تابآورد، تنها اوست که شبها در تنهايي و بيپناهيِ خويش آمدنِ «فرشتة ظلمت» را انتظار ميکشد. نه، من کحا و مردِ بيگانه کجا؟ مرا توانِ آن نيست که درخششِتابناک چشمانِ فرشتة ظلمت را تاب آورم. تنها الهام بخش من در اين دهشت شهر “فرشتة ماخوليا” است که “بيگانه تر از مردِ بيگانه” در غربت و بيگانگيِ خويش، سياهيها و تباهيهايِ اين همه وحشت و ويراني را جيغ ميکشد؛ فرشتةي که هم قامتِ کوههاي “کوهِ بابا” است و با “ناخنهايِ آبي” اش تاريخِ سکوترا در کوکِ دو تارِ “آبهميرزا” مينوازد؛ کجايي اي «فرشتة ماخوليا» تا با لحنِ جانخراشت فرياد کشم يک تاريخ سکوت را. بيا «بخوانيم» و «بمانيم» که امشب «بي بهانه دلم تنگ است»؛ بيا از شرابِ دمِ مسيحايي مزاري بنوشيم و مست و ديوانه در برابرِ چشمانِ آبي او برقصيم، بشکوفيم و بشکوفانيم حتي اگر «سنگسار» کنند مارا. اين چشمان، چشمة زندگاني است، بيا از شرابِ اين چشمان بنوشيم، ديوانه شويم و در يک شب تجربه کنيم «ابديت» را. ابديت فقط يک «لحظه» است؛ لحطة که در روشنيايِ چشمانِ مزاري، به آخرين کَيف و نشئگي و خماري دست مييابيم. امشب «بر آنانکه در مرگ و تاريکي به سر ميبرند، “نوري” بر آمده است»، نوري که از چشمانِ مزاري ساطع است و پرتوهايش را در “لحظاتِ خطر” ارزاني ميدارد. بيا متني بنويسيم که واژهايِ آن سکوت باشد و بدين طريق سکوتِ مردِ بيگانهرا به متن برگردانيم. «بيا سماجتِ پولاديِ سکوتِ» مردِ بيگانه را «درونِ کورهيِ فريادِ خود مذاب» کنيم. بیا امشب کابل را با «چشمانِ خیره» ـ یی دوربین «نصرالله پیک» تماشا کنیم. او شاهدِ فرو ریختنِ خانه ها بود و ویرانه هایی را که ما ما پیوسته درک می کنیم، او همچون “فرشته یِ تاریخ” بنیامین یکه یکه دید که تلنبار می شدند روی هم. بيا نگاه مزاری را دریابیم و در شلعه ی انوار درخشان چشمانش، «آتشفشان» شويم، «چرخي» زنيم، به زمين و آسمان دست افشانيم، «زمين را آسمان سازيم»، باران بباريم و سيلاب شويم و از بنيان برکنيم تاريخ ستم را. بيا امشب از اين خيابان و از اين «دهشت شهر» که هرچه هست ماران هستند و موران، بکوچيم و به «شهرِآبيِ چشمانِ پدر» سفر کنيم که چشمة زندگاني آنجاست. بيا شهر «مردم» را که شهر ستم و نابرابري است ترک گوييم؛ به «زاول گمشده» رويم و به يادِ قتل عامِ شدگانِ تاريخ، اين شهر گمشده را با نورِ آبيِ عدالت چراغان کنيم. «کوچه، کوچه، امشب دلم تنگ است» و شرابِ ناب ميخواهد: شرابِ نابِ حيات از دستانِ خدايِ آشوب و مستي؛ امشب دلم بيتاب است، بيتابتر از هميشه؛ امشب «امر زيبا» در جانم متجلي شده است، رخشانتر از هر زماني ديگري. امشب در دشتِ ارزگان «آئواري حلقه ي رقصندگان » را ميبينم؛ چهلدخترانِ شهيد که پيکرِشان سالها خونينِ و بيکفن بودند، امشب لباسِ آبي به تن کردهاند در برابر اين چشمان ميچرخند و ميرقصند. امشب، مردِ بيگانه برايم قصة «دخترِدريا» را خوانده است؛ ميداني دختر دريا کيست؟ مردِ بيگانه ميگفت او که «شهرزادِ قصه ها» و در زيبايي «زبانزدِ عاشقان است و حرف خلايق»، بر فرازِ تپه هايِ باميان مسکن دارد: درست در برابرِ چشمانِ بادامي و هميشه مغرورِ “صلصال” که افق نگاهش در روزها اعماقِ «رنگِ آبيِ آسمان» را ميکاود و شبها روشني ميبخشد ستارگانِ را. دخترِ دريا آيينة زيبايي است، اما خود آيينه ندارد. او «قلة بلندِ خيره به خويشتن است/ به هيچ کسي نمينگرد، فقط به خودش خيره ميشود» و تنها هر سال يک بار صورتش را در پاکيزه ترين و آبي ترين آبِ جهان به تماشا مينشيند: بندِامير. آيينة او آبِ زلالِ بندِ امير است؛ او ديوانة رنگِ آبي است؛ از نظر او رنگي که همرنگِ چشمانِ مزاري نباشد، رنگ نيست. آب، آيينه ي اوست او تصويرش را در آبِ بندِامير که همرنگِ چشمانِ مزاري است، مينگرد. او زيباترين دخترِ دنياست، قدش بلند است، چشمانش بادامي و خطوط باريک و گذرناپذير ِ چشمانِ شرقياش را با رنگِي که همرنگِ چشمانِ مزاري است، ميآرايد. يکبار هنگامي که او در متنِ آبيِ بند امير به خود خيره شده بود، مردم عکس رخش را در آب ديدند و همگي ديوانه ي روي او شدند. او را خانه در بلندايِ قلهاست، درست در خط استواي لبخندِ خورشيد؛ تا هنوز هيچ کس خودِ او را نديده، اما هر آنکه تصويرش را در آبِ بندامير بيند ابدالاباد ديوانه ميشود. او را با زبان خاصي سخن ميگويد: زبانِ زاول باستان. هيچکس زبانش را نميفهمد. او قصه ي پر رمز و راز تاريخِ نگفته است و شاه بانوي «جمهوريِ سکوت».
IV.
«قومي که در ظلمت به سر ميبرد، نور عظيم ديده است(متي، 4:15).» آري! ما که در ظلمت به سر ميبريم، نور عظيم ديدهايم. نميدانم افسانة آن پيرِ روشن ضمير که ميگفت بندِامير سند ناتمامي ماست، يادت هست يا خير؟ او ميگفت بندامير سندِ جاودانگي ماست؛ همانگونه که آبِ بندِ امير تمامنشدني است، ما نيز، حتي اگر هزارانبار قتلِ عامِ مان کنند، تمام نخواهيم شد. هميشه سد محکمي هست، که بتوانيم در آن پناه گيريم. اين سدِ محکم يادگار مادرانِ ماست؛ سدي که جوهرِ آبي ما را از فرسايشِ درگذرِ ايام، و گزندِ باد و باران نگه ميدارد. نميدانم رنگِ جوهرهستيِ ديگران چيست؟، اما جوهرِ هستي ما آبي رنگ است. به رنگِ بنداميرِ چشمانِ مزاري؛ آن دريايي که مردم عکسِ رخ دخترِ دريا را در آن ديدند، چشمانِ آبي مزاري بود و آن پيرمرد، سرود چشمانِ مزاري براي ما سروده است؛ چشمانِ مزاري سند «مقاومت»، «پايداري» و «ناتمامي» ماست و در آن ميتوان به «تماميتِ زندگي همواره ناتمام» دست يافت. زندگي در فقدانِ امر زيبا و تجربه ي زيباييشناسانه هيچ و پوچ است؛ اما فقط در بيکرانگي چشمان مزاري، ميتوان زيباييرا به تمام و کمال تجربه کرد. اين چشمان آيينة تاريخ است؛ آيينة آيينه ها. اگر به «بندِاميرِچشمانِ مزاري» خيرهشوي، مرا و خودترا خواهي يافت، آن دخترِ دريا که زيبايياش رشکِ همگان را برانگيخت و عکس رخش مردمان را ديوانه کرد، تو هستي و تنها همسخنش و کسيکه زبان او را ميفهمد منم که امشب، اين طولانيترينِ شبِ تاريخرا تا صبح در روشنيِ چشمانِ مزاري با تو قصه خواهم کرد. چشمانِ مزاري، «بوطيقايِ نابِ عدالت» است و پيکربنديِ تماميِ رخدادهايِ تاريخي. من امشب با برگهايِ آبيِ اين چشمان تاريخرا ورق خواهم زد و يک «فيضمحمد کاتب» آتشِ گفتن هستيام را شرربار کرده است. گريستن در اتاقِ تنهايي خوب نيست، اشکريختن در کنجِ تاريکي چيزي از اندوهِ عظيمات نخواهد کاست. امشب در متنِ روشنِ اين چشمان، غمهايي را که تو را به گريه ميآورد تلاوت خواهم کرد و تمام داستانها و قصه ها را به تو باز خواهم گفت؛ قصه ها و داستانهايي از زمانهاي دور، از بزرگپادشاهِ زاول، از شکوهِ پرستشگاههايِ زرين، از تخريبِ آنها توسط نخسيتن لشکريانِ جهل، نخستين غارتگرانِ باميان، از نوشاد و نوبهار، از مولانا و بيدل و ناصرخسرو، از ابن سينا و ابوالخير و سهروردي و حلاج، از ابومسلمِ خراساني و عنايتخان و ميريزدانِ بخش شهيد، از فراخوانِ ديني قتلِ عام، از ارزگانِ مقدس، از کشتارهمگاني و جيغ و جسد و خون، از سرزمينهايِ از دسترفتة دايه و فولاد و دهراود، از کشته شدگانِ تنگه غارو، از تکه تکهشدنِ شيرينِ شهيد در آغوشِ صخره هايِ بيرحم، از زناني که در ارزگان زنده در ميانِ آتش سوختند، از کودکاني که از بلندايِ قله ها به زير افگنده شدند، از قانون «ماليات بر نفس»، از عبدالخالق و در آوردنِ حدقة چشمانِ باداميِ او با کارد و چاقو، از قيامِ چنداول و هستيِ بينام و نشان و کتابهايِ در آتش سوختة اسماعيل مبلغ، از افشار اين کتابِ ويراني، از سياهي ها و تباهي هايِ عصر جهاد، از چپاول و غارتِ غرب کابل، از «پوستکندن در قزلآباد»، از خانه هاي به آتشِ سوختة يکهولنگ، کشتارجمعيِ مزار، قتلِ عامِ فرهنگيايِ باميان و به خاکستر بدل کردن پيکرِ بودايِ شهيد و بالاخره از «آوارگانِ مدام» که در همه جا بيخانه اند و «بيسرزمينتر از باد»، در جستـوـجويِ سرپناهي دورِ جهانرا آواره ميگردند. خزيدن در خلوتِ تنهايي خوب نيست، بيا دستانِ همديگر را بگيريم و در برابر اين چشمان قدم بزنيم؛ در «دشتِ گريانِ» اين چشمان، مي توانيم دلتنگيهاي مانرا بناليم. نه، ناليدن گناه است؛ بيا به «منطقِ منسوخِ» ناليدين بخنديم و در اين چشمان شادي و سرخوشي را تجربه کنيم. من تو روياهاي بزرگ در سرداريم؛ روياهايي که تنها در يوتويپايي چشمانِ مزاري تحقق مييابند. باران ميبارد، بيا من و تو هم بباريم و در خيابانهايِ کابل جيغ بکشيم که «پدر! ما هستيم، پدر، ما از تو آموختيم که تنها با رؤياهايِ بزرگ ميشود زيست، پدر! پس از غسلِ تعميد در بندِاميرِ چشمانت، از گناهِ تاريخي تطهير شديم. ما اکنون پاکِ پاکايم». بندِ کفشهايت را محکم ببند که سفرهاي دور و دراز در پيش داريم. اين چشمان، بيانتهاست و سفر به آن، سفر به قلبِ تاريخ است. خطوطِ کمرنگ و ناپيداي اين چشمان بسيار بيشتر از مرز افقِ انتظاراتِ ما امتداد دارد؛ نه تنها گذشته و اکنونِ من و تو در افق آن به هم ميرسد، بلکه تصويرِ فردايِ خود را نيز در آن ميبينيم. هر آنکه تصويرِ من و تو را در آيينهي آبيِ اين چشمان ببيند، ابدالاباد ديوانه خواهد شد. اين چشمان جغرافيايِ زاول است. اسپِ سپيدت را زين کن! من هم دفترِ کهنه و پارهپارهاي را که از «فيضمحمد کاتب» به ميراث برده، ام و در آن فهرستِ تماميِشهرها و آدمهاي گمشده موبه بهمو ثبت شده، ميگيرم تادر صحرايِ بيکران اين چشمان، آوارگاني را که در شبهايِ سياه قتلِ عام از ارزگان بيرونرانده شدند، پيدا نماييم. اين چشمان «ارض موعود» است که بيپناهي«آوارگانِ مدام» در آن پايان مييابد. ميداني اينجا کجاست؟ خياباني که مزاري با مردمِکابل سخن گفت و هنوز قلبِ او زخمدارِ افشار نبود، آن زمان تو کوچکبودي، آنزمان تو هنوز دخترِ دريا نبودي؛ درست آنروز که تصويرترا در چشمانِ آبيپدر دريافتي، دخترِ دريا شدي و درست آنروز که مردمِ اين شهر عکسِ رخت را در آيينهي چشمانِ آبيِ پدر ديدند، ديوانهات شدند، اما هيچکس زبانت را نفهميد و به رازوجوديات پي نبرد که تو در «چشمانِ آبيِ مزاري» دخترِ دريا شدي؛ اگر اين چشمان نميبود، اکنون تو اينجا نبودي، من هم نميبودم. زود شو، رو به اين چشمان بايست و چرخي بزن، زيرا امشب، طولانيترين شبِ تاريخ است و مردم خودِ شان را آماده کردهاند، فردا تصويرت را در بندِ اميري چشمانِ مزاري به تماشا نشينند. زيباترين لباسهايت را به تن کن، گردنبندِ آبيات را به گردنآويز، يک شاخه گلِ سرخ کافي نيست، تو بايد در ژرفايِ اين چشمان صداي گمشدة آبهميرزا بخواني، تا «بماني» و روياهاي از دسترفتهي شيرينِ شهيد را آنقدر غمگينانه «دَيدُو» کني و «بنالي تا بنالد کوه و کوهسار!» بايست امشب و با من بيا اي دختر دريا که جانم لبريزِ مزاري است و ميخواهم در حنجرهات، مزاري، اين آية آبيِ عدالت را در گوش تاريخ فرياد برکشم. امشب شبِ معراج مزاري به “سرايملكوت” است، به ملكوتِ خدا، به ملكوتِ دلهاي هزران انسانِ مشتاق و عاشق و شوريده. جان و تنم آتش گرفته، ميسوزد و همانندِ تمامي دلباختگان، دلتنگِ مزاري هستم؛ دلتنگِ سالهايي كه “بابه”، اين «كلامِ ناطقِ تاريخِ سکوت» در غربِ كابل در برابر تاريخ ايستاده بود. امشب آية مقدسِ عدالت با زبان خون تاريخ را در من بازگو ميکند و درکويرِ عدالت و صحرايِ سينايِ تاريخ به دنبال آتشِ مقدس ميگردم که «بيضاء للناظرين» است و ماهِِ تمام.
V.
امشب ميخواهم “مشقِنام مزراي” كنم كه اكنون به يك “خاطرةازلي” بدل شده است؛ بدون مزاري نميتوان خويشتن را به خاطر آورد و يا در بارة گذشته و آينده انديشيد. دلم ميخواهد در بارة او يادداشتي بنويسم و يا دستكم در پيشگاه او عاشقانه نماز برم و غمهاي زمانهام را با او بگويم. اما سخني تازهاي به ذهنم نميرسد. بايد اعتراف كنم كه سخني تازهي ندارم، هيچ سخني تازهتر از خود “مزاري” نيست، و هيچ “كلامي” زندهتر از او نخواهد بود و هيچ نگاهي با شكوهتر و خيرهكنندهتر از نگاهِ آبيِ او كه امشب اين چنين مست و ديوانه ام كرده است، وجود ندارد؛ مزاري، براي مردم ما اولين «بيانِحكيم» و آخرين نيز هست. تاريخ ما، كلام ناگفته است و مزاري تنها «كلامِناطق» كه تاريخ ما را باز ميگويد. امشب اين كلام ناطق در من به سخن آمده، و سكوتِ و انزاوايم را در هم ميشكند. شايد بتوانم با به صليبكشيدنِ خويش در ميخكلمات، با اين مسيحِ مصلوبتاريخ در اين عشاء رباني گفتـوـگو نمايم. يك حسِ عرفاني مسيحايي اندك اندك در وجودم بال ميگسترد: حس “كلمهشدن”.از کجا بايد آغاز کرد و تا کجا بايد دويد؟ نميدانم از کدام زوايه به مزاري، اين «آية مقدسِ محکم و متشابهِ تفسيرناپذير عدالت» بنگرم؟! به من حق بدهيد، زيرا وقتي انسان در برابر مزاري، اين متنِ بيآغاز و بيپايانِ عدالت قرار ميگيرد، نميداند روايت را از كجا آغاز كند. در اين جا فقط مسئلة اختتام نيست كه روايتشناسان را در گيجي فرو ميبرد، مسئلة آغاز نيز هست، مسئلهي تاويل نيست، مسئله روايت نيز هست، مسئله دريافت نيست، با مسئلهيِ پيکربندي نيز روبهرو هستيم. مگر ميشود جانرا در صورت خلاصه کرد؟ مگر ميشود ابديت را در شکل گنجاند؟ هرگز! مزاري، كلام جاودان تاريخ است، “حكمتِخالده”؛ مزاري “كلمه” است، مسيحِ مصلوبِ كه «در او حيات بود و حياتِ نور انسان بود. و نور در تاريكي ميدرخشد و تاريكي آن را در نيافت… او براي شهادت آمد تا بر نور شهادت دهد.(يوحنا، ۱: ۴، ۵)» آري! دوستان نميدانم از كجا بگويم، مزاري متني است كه ميتوان بينهايت تاويل كرد. مزاري، قصة دلتنگي است، و در عين حال قصة شادي نيز هست، مزاري، زخم تاريخي و همچنين شفاي زخمتاريخي نيز هست، مزاري قصة رفتن و ماندن هردوست. ميتوان از نيرويِ حسي کمک گرفت و با زبانِ” علي بابا اورنگ” در بارة «چشمانِآبي مزاري» سخن گفت. تنها يك “اورنگِ عاشق” ميتواند چشمانِ مزاري را به اين خوبي نقاشي كند. ميخواهم در «چشمانِ آبيِ مزاري» خيره شوم و اين شب تاريك و هولناك را درپناهِ درخششِ آن در عشق و مستي سر كنم. امشب از شرابِ سكرانگيز اين چشمان مينوشم تا مستِ حقيقت شوم، همانگونه كه «اورنگ» مستِ حقيقت شد و چشمانِ مزاري را تا اين حد زنده به تصوير كشيد. كلام، قادر نيست، اين چشمان زيبا را توصيف كند، فقط حس زيباييشناختيِ يك هنرمند، آن هم نه هر هنرمندي، بلكه “اورنگِعاشق” است كه چشمانِ مزاري را اين قدر زبيا و “ترافرازنده” به تصوير ميكشد؛ زيبايي، امر گفتني نيست، زبيايي مفهوم نيست، تا با زبان توصيفش كنيم، زيبايي را بايد حس كرد، همانگونه كه “اورنگ” زيبايي اين چشمان را حس كرده است و سپس مست و ديوانهوار با تركيب بيشمار رنگ، آن را با رنگِ آبي به تصوير کشيده است.
VI.
اورنگ، در همان سالهايِ حرام عاشق و ديوانة مزاري بود، يكبار مليونها نقطه را با هم پيوند زد و پرترهي مزاري را ترسيم نمود؛ اين بار اما يك عشق آبي به سراغ اورنگ آمده؛ عشق آبيِ چشمان مزاري؛ عشقي كه امشب مرا نيز ديوانه كرده است، امشب من نيز اورنگِ عاشق شدهام، به چشمان مزاري نگاه ميكنم؛ چشمانِ مزاري زيبا است، بادامي، گسترده و پهن، همچون نيلوفركبود، چشمان مزاري «آية محکمِ حق» است و «کتابِ مبين» و در عين حال تفسيرناپذير و پر رمز و راز «عدالت.» چشمانِ مزاري تابان است و من امشب در درخششِ آن مردم را به «پرستشگاهِ عدالت» فرا ميخوانم. امشب، يك حس اورنگشدن به سراغم آمده تا “جنونِنصير” را در اين چشمان تجربه كنم. اكنون اين تصوير در برابر من است؛ به چشمان درخشنده و پرفروغي مزاري خيرهشده ام كه تاريخ انسان را ورق ميزند و مرا وا ميدارد در اين خلوتِ شبانهام در پيشگاه اين چشمان به نماز بايستم. نميشود در برابر اين چشمان «قيام» نکرد و از ساحل بيانتهايي «بدون تکبيره الاحرام» گذر کرد؛ در افق اين چشمان، چشمانداز به وسعتِ تاريخ انسان گشوده ميشود؛ اين چشمان آية مقدس است كه در آن فروغ “حقيقت” ميدرخشد؛ اين چشمان آية مقدس است كه در آن فروغ “حقيقت” ميدرخشد. شكوه اين نگاه برايم هميشه ديدني بود و امشب در نقاشي اورنگ بسيار ديدنيتر شده است؛ اين چشمانِ آبي همان “رودِنيل” است كه “تابوتِ عهد” موسي را در دستانِ امواج مهربانش دارد. نخستينبار دراين چشمان “خيمةاجتماع” برپا شد و در آن مردم با “خدا” سخن گفتند و در خدا نام يافتند. اين چشمان، همان صحراي سينا است و من آوارهتر از “موسي” در اين شبِ تاريك بيابانها را به دنبال “آتشِ حقيقت” در مينوردم، تا همچون “پرومتئوسِ شهيد” آن را از “خدايان” به سرقت برده و به انسانها آيات مقدس “طغيان” تعليم دهم؛ شرارِ اين چشمان، شرارِ “عشق” است و اكنون كه خودم را در افق ديد اين چشمان احساس ميكنم “تماميِ جهان از آن من است”. من يك گناهكار بودم، يك مجرم مادرزاد، جرمي خاصي نداشتم، من به خاطرِ «بودنم» بودنم مجرم بودم؛ نخستينبار در آب زلال اين چشمان «تطهير» شدم و به حيث يك انسان «تقدس» يافتم. نخستين كسي كه گناه بودنم را در يافت و بردوش گرفت “مزاري” بود، در چشمانداز اين چشمانِ بود كه در يافتم: «موجوديتِ ما در خطر است، هستيِ ما، در خطر است!» اين هستيِ گناهكار امشب در اقيانوس آبي چشمان او تقديس ميشود، به تقدس دست مييابد. اين چشمان آبي كه امشب لبريز از حقيقتم كرده است، همان چشمان موسي است كه خدا به او گفته بود: « نزدِ قوم برو و ايشان را امروز و فردا تقديس نما.(سفرِخروج، ۱۹: ۱۱)» اين چشمانِ آبي تداعيگر همان چشمانِ آبي مسيح است كه در كوه جلجتا در غروبِ خونين طوفان بر پا كرد تا زشتيها و پليديهاي روح را تطهير نمايد. اين چشمان ديالکتيکِ ديدن و نديدن است؛ نگريستن به اين چشمان دشوار است، من از اين چشمان خجالت ميكشم و ننگريستن به آن دشوارتر.
VII.
يادم ميآيد در شامگاه غروب اين نگاه، “بلايتاريكي” شهر كابل را فراگرفت و غربِ كابل در غبارِ دود و تاريكي خاكستر شد. هنوز کتابِ ويراني و “خرابههاي خاطره” بر آن روزهاي تاريك دلالت ميكند. خرابه هايِ خاطره، سندِ زندة آنروزگار و متن است که تاريخ تباهي عصر جهاد موبه مو در آن نمايان است. خرابه هايِ خاطره يادآورِ غروب و غربتِ اين چشمان است. طلوع و غروب خورشيد اين نگاه، تقدير ما را رقم ميزند، نميشود از افق آبي اين چشمان دور شد، نميشود بيلبخندِ نگاه مزاري زيست؛ امشبِ كشتيِ تخيلم در امواج خيزان و خروشان “چشمانِ آبي مزاري” بادبان بر افراشته است و حلقة باريك و نامرئي اين چشمانِ بادامي مرا به دنياي متافيزيك ميبرد، به خلسه و رهايي مطلق تا اورنگتر از “عليبابا اورنگ” در آن مستي ايمان را تجربه كنم. خطوط ناپيداي اين چشمان شرقي، “اشراقحقيقت” و “حقيقتِاشراق” است و مرا به ساحل اميد و رهايي ميرساند، به آنجا كه “نجات و رستگاري” است و آوارگي قوم بيايانگرد اين “موساي خراسان” به پايان ميرسد.”چشمانِ مزاري آية هستندگي ما است”؛ تمامي هستي را ميتوان در نگاه او خلاصه كرد. اين چشمان، جشمة جوشان هستي است و در اين نگاهي دوخته به اُفقهاي دور، دروخته به سه جهت، يعني آينده، اكنون و گذشته، آيات “نجات” را تلاوت كرد. آي مردم! “آواز شادماني سردهيد، آي! مردم در پيشگاه اين چشمان نماز بريد”، اين چشمان “وعدة رهايي” است؛ آيات “عهد” است كه “خون خدا” با مردم بست: «از خدا خواستم خونم در كنار شما بريزد.» آري خونش را در كنار ما ريخت « اين است خونِ عهدي كه خدا با شما قرار داد. به حسبِ شريعت تقريبا همهچيز با خون طاهر ميشود.(عبرانيان، ۹: ۲۱، ۲۲)» خونش ايمان شد، دوستي شد و به صد سال سردرگمي و بيزباني و “آشفتگيِ بابِلي” قوم گناهكار “هزاره” پايان داد، محراب شد، حقيقت شد، افشارشد، غربِ كابل شد، ارزگان شد، مزارشد، يكهولنگ و باميان شد، صادق سياه شد، همه شد. امشب در دشتِ پهناور اين چشمان “زاول” گمشدهام را پيدا خواهم کرد، سرزمينهاي مغصوبم را، اكنون و گذشته و آيندهام را. امشب مستِ شرابِ اين چشمانم. لعنت بر آن كسي كه شادي اين نگاه را نمييابد و نفرين بر آن كسي كه رنج و اندوه اين نگاه را نميفهمد. اين نگاه، لطف و خشم را همزمان در خود دارد، در آرامش اين نگاه ميتوان پناه برد، اما بترسيد از آن روزي كه اين درياي زلال و آبي طغيان كند. امشب دلم آواز شادماني سرداده است، آوزار رهايي و رستگاري؛ در پناه لبخند اين چشمان جهان را به هيچ گرفتهام. چرا مستِ اين چشمان نباشم؟ اين چشمان مرا به دنياي «فيضمحمدكاتب» ميبرد و چرا ديوانه نباشم وقتي با خيرهشدن به آن ميتوانم “جنونِ نصير” را تجربه كنم. چرا به حقيقتِ آبي اين چشمان ايمان نياورم؟ وقتي اين چشمان وجودم را از حقيقت لبريز ميسازد، به روشنشدگي دست مييابم و «بودا» ميشوم. با نوشيدن شرابِ اين چشمان ميتوان به خلسة بوداشدگي دست يافت، به حقيقت ايمان آورد و تا ابدالاباد “بودا” ماند، و اورنگ، آري “علي بابا اورنگ” اعجاز اين چشمان بيش از هركسي در يافته است و چقدر خوب حقيقتِ اين نگاه ناب را به نگاهي حسي و قابل ديد ترجمه كرده است. نميدانم اورنگ چگونه توانست به اين خلسة عارفانه دست پيداكند و چه قدر برايش كيفآور بوده است؛ دستانِ مقدسِ اورنگ چگونه اعجاز اين نگاه را كشف كرد و چگونه اين چشمان آبي در دستانِ اورنگ نمودارشد و با اورنگ به زبان رنگ سخن گفت، همانگونه كه خدا در كوه سينا بر موسي متجلي گرديد و موسي كليم شد. اورنگ، «كليمنگاه مزاري» است؛ او با چشمان آبي مزاري “سخن” گفته است! اين نقاشيِ جوششِ عشق اورنگ است، بيانگر “ايمان” که او آنرا در رنگينِكمان چشمانِ آبيِمزاري تجربه کرده است. اين چشمان سكونتگاه خداوند است و مسجد و محرابي كه آذان حقيقت جلوة بصري پيدا كرده و و اورنگ توانست در پناه حقيقتِ اين چشمان،”حمد” و “توحيد” را به زبانِ آبي رنگها تلاوت نموده و كلامِ شنيداريِ خدا را به كلام بصري و ديداري بدل كند. اين چشمان «بيضاءٌ للناظرين» است، سروده هاي مقدس “موسي” را ميسرايد و كلامِ خدا را به او وحي ميكند: “اي موسي! اي موسي!” «برخيز و پيش روي اين قوم روانه شو، تا به زميني كه براي پدران ايشان قسم خوردم كه به ايشان بدهم داخل شده، آن را به تصرف در آورند(تثنيه، ۱۰: ۱۱)»
VIII.
آري! دوستان، امشب ديوانهام، ديوانة نگاه مزاري، امشب مستم، مستِ مست، زيرا در چشمانِ آبي مزاري “تمرينِبودن” ميكنم. امشب به «زبانِ دخترِ دريا» با شما سخن ميگويم، با زبانِ زاولِ باستان. ابراهيم پسرش را به قربانگاه برد، «ابراهيم دستِ خود را دراز كرد، كارد را گرفت تا پسرش را ذبح نمايد. وفرشتهاي خدا از آسمان وي را ندا در داد و گفت:” اي ابراهيم! ابراهيم! دستِ خود بر پسر دراز نكن، و بدو هيچ مكن، زيرا كه الان دانستم كه تو از خدا ميترسي، چون پسرِ يگانهي خود را از من دريغ نداشتي(پيدايش، ۲۲: ۱۱، ۱۲)»، اما مزاري خودش را به قربانگاه برد، تا با خون سرخش به تمامي امتهاي روي زمين بركت دهد. پس چرا نگريستن در اين چشمان مرا ديوانه نكند! امشب مستم و ميِ ناب شرابِ ايمان و مستي و جنون را تا ته به سر كشيدهام، امشب در چشمانِ آبي مزاري به “جنونِ ترافرازنده” و “مقدس” نصير دست يافتهام، امشبِ خرابم، خرابتر از خرابههاي افشار، تا بر حقانيتِ مزاري شهادت دهم؛ امشب به فنا دست يافتهام و در اين نگاه نيست شدهام، امشب فقط و فقط نگاهم و با رنگِ آبي اين چشمان يگانه شدهام. امشب در متنِ نگاه مزاري تمامي تاريخ را به تلاوت نشستهام. دلم ميخواهد در متن اين چشمان به گذشتههاي دور سفر كنم و حقيقتها گمشدهام را “جستـوـجو” كنم، به “دهراود” بروم، به “دايه” و “فولاد”، به ارزگان سفر كنم تا بر سر گورِ ناپيداي پدرانم و براي شاديِ روح شان آيات مقدس «چشمانِ آبيِ مزاري» را تلاوت كنم، به گورستانهاي كه هستند، اما ناپيدا و گمشده در غبار، سوره “آبي چشمان مزاري”بخوانم. بايد در متنِ اين چشمان “زاول”، شهر به آتش سوختهام را پيدا كنم. امشب به معراجِ اين چشمان در پيشگاه مزاري نشستهام؛ ميخواهم در جغرافياي آبي اين چشمان اوج بگيرم، “بزرگ پادشاه زاول باشم و بر زمين و زمان فرمان دهم.” تاريخ را دگرگون كنم و زميني را كه سالها مرا از خود طرد كرده است، از حركت باز دارم. بايد در محراب اين چشمان نماز ناتمام “ميريزدانبخش” را در مبعد ويرانشدة بودا قضا نمايم، در آنجا كه «صلصالِشهيد»، حقانيتِ مزاري را با ذرهذره شدنش شهادت ميدهد. و خبر بگيريم از “چهل دختران” خواهرانِ شهيدم كه در آغوش صخرهها جان دادند. ميشود در قلمرو اين چشمان به دنياي كاتب سفر كرد و تمام نا گفتههاي تاريخ را گفت. اين نگاه، مطلق است، نگاه وارثان زمين است؛ پيوسته تكثير خواهد شد، به تعداد نسل آدم و ابراهيم و تمامي ستارگان آسمان. خداوند با فيضِ آبي اين چشمان به مردم ما بركت بخشيد. اين چشمان براي ما عهد عتيق و عهدِ جديد است. من امشب در متنِ آبي اين چشمان آيات “قرآن” تلاوت ميكنم:«من قتَل نفساً فكانما قتلالناس جمعياً و من احيا نفسا فكانما احياالناس جمعياً.» دلم ميخواهد در اين چشمان به غرب كابل آن زمان سفر كنم، لحظههايي را در يابم كه لحظههاي حقيقت بودند. در صحرايِ سيناي اين چشمان دستانِ آن سه كودكي را برگيريم كه از «افشار» به سمت «سيلو» ميگريختند و نميدانستد اين جادة نامعلوم آنها را به قربانگاه ميبرد تا خون سرخ شان تصوير شقايق را در متن سركهاي كابل بازنمايي كند و صدايِ شكستنِ استخوانها شان، طنينِ فاجعه در تاريخ باشد. چه كسي جز مزاري به ما خبر داد كه “جهالت بر شهر هجوم آورده است!”، هيچ كس؛ و كدام نگاهي جز نگاه مزاري ديد كه آن كودكان چه غمانگيز در جادة ورودي شهر به جرم بيگناهي شان در زير تانكها له شدند و لشكريانِ جهل بر مرگ آنها كف زدند. كجا شد آن مادر پا برهنهاي كه كودكش را در بغل گرفته بود؟ کجاست آن پدري که جسد پوسيدة فرزندش را در گور دسته جمعيِ افشار، از لباسِ پارهپارة آن شناخت؟ فقط در متن چشمانِ آبي مزاري” اين بر ترين “حقيقتِتاريخ” است كه ميتوان گورهاي دستهجمعي، اين حقيقتِ گمشده را پيدا كرد. اين چشمانِ آبي”گواه تاريخ” است، كدام رهبري جز مزاري تا آخرين لحظه در كنار مردم ايستاد و “حجتِ تاريخ”شد! پس بگذاريد در دشتِ بيكران چشمان مزاري سفر نموده و هستي تكهتكه شده ام به هم بخيه بزنم، همانند آن مادري كه جسدِ پارهپارهي فرزندش را با قطرههاي پيوستهي اشكهايش بخيه ميزد. مزاري، يادآورِ اين همه است و به همين سبب زنده است، زندگي است، زندگي ميبخشد، ميرويد، و ميشكفد و ميروياند و ميشكوفاند. مزاري همان مسيحِ مصلوبِ هميشه زندة تاريخ ما است كه ميگفت: «من تاك هستم و شما شاخهها. آنكه در من ميماند و من در او، ميوة بسيار ميآورد، زيرا كه جدا از من هيچ نميتوانيد كرد. اگر كسي در من نماند، مثل شاخه بيرون انداخته ميشود و ميخشكد، در آتش مياندازد و سوخته ميشود(يوحنا، ۱۵: ۶، ۷)»، مزاري تاك است، و ما و شما شاخههاي آن، هر آنكه در چشمانِ آبي مزاري سكونت نگزيند و هر آنكه در محراب اين چشمان به نماز نايستد، ميخشكد، سوخته ميشود و از ميان مردم ما طرد ميشود، چشمان مزاري زيبا است، گسترده و پهن، همچون نيلوفر كبود، من و عليبابا اورنگ، امشب در پيشگاه اين چشمان به نماز ميايستيم و از بلندايِ اين چشمان جهان را به نظاره مينشينيم، تا زين پس نه هستيِ گناهكار مطرود، بلكه بزرگپادشاه “زاول” باشيم و فرمانرواي شهرعدالت. آري! چشمانِ مزاري، «بوطيقايِ نابِ عدالت» است و پيکربنديِ تماميِ رخدادهايِ تاريخي. اين چشمانِ جغرافياي «زاول» است. آي مردم! “آواز شادماني سردهيد، آي! مردم در پيشگاه اين چشمان نماز بريد”، اين چشمان “وعده رهايي” است.