در چشمانِ آبی مزاری

نویسنده: اسد بودا

اسد بودا نه فقط یک نویسنده استثنایی که تحلیلگر زندگی سیاسی، اجتماعی و فرهنگی و در عین حال یک نظریه پرداز و مفسر است.
تاریخ نشر: مارس 23, 2024 میلادی



نسخه صوتی این مقاله را اینجا بشنوید…

مزاری، رخدادِ حقيقت است؛ حديثِ خون و کلامِ ناطقِ عدالت. براي عدالت‌خواهانِ افغانستان، روزهاي پاياني سال، روزهاي تجديدعهد با خونِ مزاري است و آناني که هنوز به «رخدادِ عدالت»، و فاداراند، در سراسرِ جهان صدايِ عدالت‌خواهانة مزاري و شهداي مقاومتِ غرب كابل را فرياد کشيده و »وفاداريِ» شان­را با اين رخداد اعلام مي­دارند. به رغم برخي حاشيه‌روي​ها، فرصت‌طلبي‌ها، سوء استفاده‌ها و نگاه‌هاي سياسي‌ـ‌‌ابزاري كه در جهانِ انساني رايج و معمول و حتي اجتناب‌ناپذير است، در اين امر نمي‌توان ترديد كرد كه مزاري نه تنها در چارچوبِ مفهوم کاذبِ «ملي» نمي­گنجد، بلکه يگانه صدايِ »راديکال» و «زبانِ اشتراکي» است که با او مي­توان وضعيتِ غيرعادلانة موجود را نقد كرد. به رغمِ تلاش­هايِ فروان براي «دولتي​ سازيِ مزاري»، او هيچ​گاه «شهيدِ ملي و دولتي» نشد و همواره به مثابة سوژة هويت​بخش و برابري​خواه در «قابليتِ​ مشخصا انساني​اش» باقي مانده است. او در ذهنيتِ تاريخي اين​جامعه هرگز به عنوانِ​ «شهيدِ ملي» پذيرفته نخواهد شد و به حيثِ سوژه سياستِ حقيقي، ابدالاباد از چارچوب هرگونه دولتی بیرون خواهد ماند. اين امر که تصويرِمزاري، در هيچ ادارة دولتي نيست، به لحاظ نظري کاملا توجيه​پذير است؛ او رهبرِ راديکال و “برابري​خواه” است و به حيثِ يگانه سوژة که نخستين​بار در تاريخِ سرشار از ستمِ افغانستان “عدالت” در او قوام يافته، هرگز با دولتي​ شدن همخواني ندارد، زيرا«دولت در هستي​اش، به عدالت بي​اعتناست… عدالت، نمي​تواند طرح و برنامة دولتي باشد: عدالت شرطِ لازم يک جهت​ گيريِ سياسي “برابري​ طلبانه” است» و محال است عدالت در چارچوبِ دولت به دليل ساختارِنابرابر و سلسله​ مراتبي​ايِ آن، تحقق يابد. مزاري، معرفِ برابري​خواهي و عدالت است، و بنابر اين «نظم موجود» را تهديد مي​کند. عدالت، پديدارِ دورانِ ناآرامي​ها ​هاست و در «گسست و بي​نظمي» پديدار مي​گردد، نه در نظم و ثبات. عدالت، سويه​ هاي ناپيوستگي​ها را آشکار مي​سازد. اگر مخالفانِ مزاري به حيثِ چهره​هايِ ملي، نمايندة هم​بستگي​هايِ دروغين، با ساختارِنابرابرِ دولتِ کنوني چفت شده​اند، مزاري، به حيث “سوژة حقيقت” از چهرة گسست​ها پرده بر مي​گيرد و شکاف​ها و ناپيوستگي​ها را که تنها حقيقتِ اکنونِ ماست، نشان مي​دهد. مزاري نه تنها حافظ وضعيتِ موجود نيست، بلکه به عنوان رهبرِ «برابري​خواه» حال​را وارد مرحلة بحران نموده و «بعدِ سرکوبِ قدرتِ سياسي را آشکار مي​سازد.» به سخني دقيق​تر، او «معرفِ سيمايِ سوژة سياسي است» که «محملِ بالقوة خطابِ همگاني است» و «امر مازاد» را که سال​ها معادلة قدرت​ بيرون​رانده شده، به درونِ وضعيت فرا مي​خواند.» مزاري، نمايندة تفکرِ​ برابري​خواه و رهايي بخش است؛ تفکررهايي​ بخش، مرزهايِ قدرتي بر قدرتِ​سياسيِ نامتعين نمي​افزايد، آن​را حد زده و سويه​ هايِ خشونت و سرکوبِ آن​ را آشکار مي​سازد، تفکر ظالمانه اما گنگ و مبهم است و همواره خود را در پوستين ايده​ هايِ نامتعينِ چون «وطن»، «ملت»، «دين»، «جهاد» و «دموکراسي» و همانندِ اين​ها پنهان مي​سازد. تفکر برابري​خواه مازاد را به درونِ قدرت فرا مي​خواند، تفکر برابراي​ستيز اما، با نفيِ هستي​ايِ بخشي از جامعه، مازاد توليد مي​کند. آن​چه مزاري را از ديگر رهبرانِ سياسي متمايز مي​سازد، آن است که او امر “مازاد(گروه​هاي سياسيِ​ حذف​ شده)”، فرا مي​خواند تا در «روالِ​ معمولِ سياستِ محافظه​کارانه وقفه افکند و آن​را واژگون سازد»، در حالي​که مخالفانِ او از طريق دامن​زدن به “انحصار”، “بي​عدالتي” و “نابرابري” همواره کوشش کرده​اند، با هرحيله و نيرنگي گروهِ مازاد توليد نموده و قدرتِ​ سياسي​ را به امرِ​ گنگ، مبهم و سنجش​​ناپذير بدل​نمايند. سرشتِ تفکر برابري​خواه و منطقِ کنشِ راديکال اقتضا دارد که او نه به مثابه​اي رهبرِ تحويل​پذير و تاويل​پذير به «شهيد ملي»، بلکه به مثابة «آکسيومِ برابري​خواهـ»​ي چهره گشايد که نامش مرادف است با ويران​کردن بنياد بي​عدالتي در تمام سطوح، از ادبيات گرفته تا اقتصاد و سياست و فرهنگ. در وضعيتِ كنوني كه ديوار اخلاق و فضليت­هايِ انساني به کلي ويران شده و همه چيز بر محور منافع شخصي مي​چرخد، مزاري به «سوبژکتيويته​ايِ سراپا فارغ از منافعِ شخصي»، يگانه بنيانِ استوار «آرمان عدالت‌خواهانه»­ و «تفکررهايي بخش» است كه مي­تواند “آرزوهاي‌‌اخلاقي” و “انساني” ما را جهت بخشد؛ آرمانِ عدالت​خواهانه​ي که همواره رهبريتِ يک سياست​حقيقي، برابري​خواهانه و غير قابل استحاله در دولت​ـ اعم از حکومتِ جهادي، امارتِ اسلامي و «جمهوريِ اسلاميِ افغانستان​» و هر دولتي ديگري ـ، را به عهده دارد. او بر سينة هرگونه قدرتِ سياسي نامتناهي و افسارگسيختة که خود را يگانه متولي «خشونتِ مشروع» تصور مي​کند، دستِ رد مي​زند و به همين دليل است که تفکرِ او ضرورتاً به «عدالت» و «رهايي» مي​انجامد. دليلِ اين امر که هرچه زمان مي​گذرد او تاب​ناک​تر و روشن​تر بر آسمانِ تارِ تاريخ مي​درخشد، آن است که او خارجِ از وضعيتِ حال و همواره در ساحتِ يوتوپيا جاي دارد:يوتوپيايِ عدالت و رهايي. و در نهايت با خون و افتخار «فرمانِ برابري​خواهانه»ـ​​يي را که در آن «يک فاعلِ سياسي تنها ذيلِ نشانِ قابليتِ مشخصاً انساني​اش بازنمايي مي​شود» امضا کرد و به همين دليل «شهيد» است، حي و حاضر و هميشه جاودان.

II.

از آن​جا که مزاري، «رخدادِحقيقت» و يگانه سيمايِ​ سياسي​​ «برابربري​طلب» و «عدالت​خواه» است، سخن​گفتن و نوشتن در بارة او که در واقع افراطي​ ترين سويه​ هايِ شکاف​هايِ اين جامعه​را نشان مي​دهد، دشوار مي​باشد. مزاري آيه مقدسِ «محکم» و «متشابه» عدالت تاريخ ماست؛ محکم و روشن است، زيرا با فراخواندنِ امر مازاد به درونِ وضعيت قدرتِ​سياسي را سنجش​ پذير مي​سازد و در عين حال لايتناهي و تفسيرناپذير، زيرا معرفِ سوژة​سياسي حقيقي​ايِ است که در گسستِ نظمِ​ تاريخي و در «لحظه​ هايِ خطر درخشان» مي​گردد. او بيش از آن​که نمايان​گرِ «وحدتِ​ ملي»​ـ​مفهومِ کاذبي که امروزه به مزاري نسبت داده مي​شود​ـ، باشد اختلاف​ها و «شکاف​​»​ها را نشان مي​دهد، زيرا او «حقيقت» است و هرگز با «وحدتِ​ ملي​اي» که از بيخ​​ـ​وـ​بن توهم و خطاست، نسبت ندارد. به رغم تماميِ دشواري​ها و سختي​ها، امشب دلم مي​خواهد خطر کنم و از مزاري بگويم؛ از «عشق و عدالت»؛ از حقيقتِ حقيقتِ حقيقتِ، از اصولِ اصولِ اصول؛ از ايمانِ ايمانِ ايمان؛ از خونِ خونِ خون و روشنيِ روشنيِ روشني. اما ترجمة خون و حقيقت و ايمان و روشني به واژه‌ها امر ممتنع است و محال. خون، كلام زنده است و برگرداندن آن به “زبانِ‌هبوط”، مسئوليتِ اخلاقي و انساني دارد. بنابراين بايد هنگامِ سخن‌گفتن حيثيتِ اخلاقيِ “خون” و “بيان” را كه هردو “مقدس”‌ـ‌اند، لحاظ كرد. خون و کلام​را بايد گرامي داشت؛ ما حق نداريم در بارة مزاري سخن بي‌معنا بگوييم. آراستنِ او در لباسِ مفاهيمِ جعلي و کاذب خيانت به تاريخ است و استفاده​هايِ فرصت​ طلبانه و دکان​زدن بر سرگور او که «محملِ بالقوة همگان» است و به سوبژکتيويته​ ي سراپا فارغ از منافعِ​شخصي دلالت دارد، ما را از حقيقت دور خواهد کرد. مزاري پاسخي به تمامي بي‌عدالتي‌ها، نسل‌كشي‌ها و كله‌منارشدن‌ها است؛ كليشه‌سازي مزاري و تبليغاتي‌كردن آرمان او، خيانت به جنبشِ​ عدالت‌خواهي است و ما را در صفِ خاينان قرار مي‌دهد. كليشه‌سازي‌ و برگرداندنِ او به پوسترها، آن​هم پوسترهايي که بيش از آن​که تبليغِ مزاري باشد، تبليغِ رهبرانِ​ کنوني است که هيچ​ ربطي به عدالت​خواهي ندارند، يادآوري نيست، فراموشي، ظلم مضاعف و كشتنِ نام مزاري است در قربان‌گاه واژه‌هاي فاقد پيام. «خونِ او ريخت، جاري​شد»، اما نبايد اجازه داد که اين خونِ​ مقدسِ «پاسخِ​ خارشِ بي​کاريِ دندانِ سگ​هايِ سياسي و روشنفکرانِ فرصت» طلب گردد. به جاي آن‌كه مزاري، اين يگانه «رخدادِ حقيقت» را كليشه​يِ براي ارضايِ لذتِ خواهشِ تكرار بسازيم و يا آرمانِ انساني او را که فراخوانِ «عدالت» و «برابري» در “دادگاهِ تاريخ” است، در مذهب و قوم و قبيله فرو بكاهيم، بهتر است سكوت نماييم. زماني که گفتارهايِ بي​ معنا و حرف​هاي مفت و شيک به تنها الگويِ سخن​ گفتن بدل مي​شوند، سکوت​ گوياترين بيان است؛ زيرا در عالم سكوت به جاي آن‌كه بگوييم:«مزاري» و بدين طريق مزاري را به تجربة مكرر و بي‌معناي زباني برگردانيم، حقيقتِ او را با يك نوع شهود بي‌واسطه‌اي كه ميان ما و مزاري پيوندِ وجودي و “انتولوژيك” بر قرار مي‌سازد، احساس خواهيم کرد. سکوت کلامِ​ناب است، به​ويژه در غيبتِ گفتارِ معنادار، سکوت يگانه زبانِ است که رنجِ تاريخي​ايِ انسانِ ستمديده را همرساني مي​کند. مزاري را بايد با سکوت و توجهِ قلبي درک کرد؛ يعني درست آن​گاه که زبانِ ما خاموش است، ولي قلب ما او را درك مي‌كند و در عشقِ او مي‌تپد. مزاري، بيش از آن‌كه گفتني باشد “حس‌كردني” و “فهم‌شدني” است، نبايد پيوند با مزاري را صرفا در “ميانجي‌گري” زبان که در عصر هبوط چيزي​را همرساني نمي​کند، محدود كرد. همان‌گونه كه واژه‌ي “باران” يا “گل‌سرخ”حجاب است، حقيقتِ باران وگل‌سرخ را مستور مي‌سازد و همان​گونه که نمي‌توانيم با واژه‌ها و توصيف​ هايِ زباني طراوتِ باران را دريابيم و زيباييِ گفت​ ناپذيرِ گل‌سرخ را، كلام نيز ميان ما و مزاري “فراق” ايجاد مي‌كند، «فراق هست، زيرا كلام هست». مزاري، زبانِ برتري است که هر آن​چه را در دنياي ما رخ داده است همرساني مي​کند، اما زبانِ برتر از او وجود ندارد که که بتواند او را همرساني کند. مزاري، خودش، خودش​را همرساني مي​کند، همان​گونه که افشار اين «متنِ زنده​يِ تاريخِ ستمديدگان»، با زبان بي​زباني خودش را ورق مي​زند و با محروميت از خويش هستي​اش را همرساني مي​کند. فهمِ اين زبان اما که تماميِ رمز و رازِ تاريخ در آن وجود دارند، آسان نيست، بايد “ديوانه” شد، “عارف” شد، “عاشق” شد و در خلسة عارفانه‌ـ‌عاشقانه، حقيقتِ او را مجنون‌وار شهود كرد. كسي‌كه نتواند مزاري را در بي‌كلامي حس كند، در واژه‌هاي زباني هرگز او را حس نخواهد كرد، كسي‌كه نتواند مزاري را در “سكوت” دريابد، در آواز هرگز در نخواهد يافت. كسي كه قلبش نسبت به مزاري بي‌اعتنا است، گوش و زبان و فكر او نيز بي‌اعتنا خواهد بود. فتوافروشان، مزاري، اين “مسيحِ مصلوب” را نمي‌فهمند و هرگز نخواهند فهميد، يهوداها به او به خيانت خواهند کرد؛ دکان​دارانِ سياسي​ايِ هزاره خونِ او را خورده​اند، مي​خورند و خواهند خورد. مزاري، در سکوتِ خويش فرياد است و با خاموشيِ خود صدا. او يگانه تصويري است که حتي اگر گفتارِرسمي او را ناديده گيرد و رهبران و روشنفکران از يادآوري او بهراسند، بازهم هنگامه​ هايِ خطر درخشان مي​گردد. آن “مردِ بيگانه” كه نمي‌دانم كه بود و از كجا! و فقط همين قدر مي‌دانم كه تنها آشناي من است و اكنون در “كوهسارِ ‌روح” مزاري را در سكوت تجربه مي‌كند، درست مي‌گفت كه در عصرِ غوغا و شعار و آشوب كه عصر كوتوله‌ها است، سخن بي‌معنا مي‌شود. گوش‌ها بي‌اشتهايِ كوتوله‌هاي “عصركوتولگي” تاب شنيدن كلام را ندارند و حقيقتِ مزاري را در نمي‌يابند؛ در چنين وضعيتي سكوت را بايد هنرمندانه‌ترين نوعي “بيان” دانست و “ما بايد آن قدر هنرمند باشيم كه با سكوتِ خويش سخن بگوييم، زيرا تنها با سكوت است كه مي‌توان گويا بود”.

III.

كاش همچون “مردبيگانه” آن‌قدر هنرمند مي‌بودم كه در عصر بي‌اشتهايي گوش‌ها حقيقت را در “تاكستانِ رستگاريِ سكوت” شهود نمايم، كاش مي‌توانستم در “كوهسارِ روح” مزاري و سكوتِ صدسالة تاريخم را در آوايِ جان​خراشِ سكوت فرياد کشم، اما نه، من آن قدر هنرمند نيستيم كه با سكوت گويا باشم، تنها “مردِبيگانه” است كه با “سکوت گوياست”، و با “نگفتن خود” باطن عصر بي‌معنايي را كه عصر كوتوله‌شدن انسان است، به نمايش مي‌گذارد؛ نه، من هنوز به “هنرِ‌سكوت” كه “هنرِ كشف‌ِ حقيقت است” دست نيافته‌ام، بايد در مكتب “مردبيگانه” سال‌ها آموزش ببينم تا در چنين شبي که “طولاني​ترين شبِ تاريخ است”، هم سخنِ «دخترِدريا» شوم و زبان سكوت را بفهمم، به ويژه سكوتِ صدساله‌ي را كه هيولا بر شهرهايم فرمان رانده است، صداها را بلعيده است و واژه‌ها را. نه، من تاب و توانِِ بردوش کشيدنِ آيات سخت و سنگينِ سکوت​را ندارم، تنها يک «آوارة​مدام» مي​تواند رگ​بارِ خرد کننده​ي ضرباتِ آيات سکوت​را تاب​آورد، تنها اوست که شب​ها در تنهايي و بي​پناهيِ خويش آمدنِ «فرشتة ظلمت» را انتظار مي​کشد. نه، من کحا و مردِ بيگانه کجا؟ مرا توانِ آن نيست که درخششِ​تاب​ناک چشمانِ فرشتة ظلمت را تاب آورم. تنها الهام​ بخش من در اين دهشت­ شهر “فرشتة ماخوليا” است که “بيگانه­ تر از مردِ بيگانه” در غربت و بيگانگيِ خويش، سياهي­ها و تباهي­هايِ اين همه وحشت و ويراني را جيغ مي​کشد؛ فرشتة​ي که هم قامتِ کوه­هاي “کوهِ بابا” است و با “ناخن­هايِ آبي” اش تاريخِ سکوت​را در کوکِ دو تارِ “آبه​ميرزا” مي​نوازد؛ کجايي اي «فرشتة ماخوليا» تا با لحنِ جان​خراشت فرياد کشم يک تاريخ سکوت را. بيا «بخوانيم» و «بمانيم» که امشب «بي​ بهانه دلم تنگ است»؛ بيا از شرابِ دمِ مسيحايي مزاري بنوشيم و مست و ديوانه ​ در برابرِ چشمانِ آبي او برقصيم، بشکوفيم و بشکوفانيم حتي اگر «سنگ​سار» کنند مارا. اين چشمان، چشمة زندگاني است، بيا از شرابِ اين چشمان بنوشيم، ديوانه شويم و در يک شب تجربه کنيم «ابديت» را. ابديت فقط يک «لحظه» است؛ لحطة که در روشني​ايِ چشمانِ مزاري، به آخرين کَيف و نشئگي و خماري دست مي​يابيم. امشب «بر آنان​که در مرگ و تاريکي به سر مي​برند، “نوري” بر آمده است»، نوري که از چشمانِ مزاري ساطع است و پرتوهايش را در “لحظاتِ خطر” ارزاني مي​دارد. بيا متني بنويسيم که واژ​هايِ آن سکوت باشد و بدين طريق سکوتِ مردِ بيگانه​را به متن برگردانيم. «بيا سماجتِ پولاديِ سکوتِ» مردِ بيگانه​ را «درونِ کوره​يِ فريادِ​ خود مذاب» کنيم. بیا امشب کابل را با «چشمانِ خیره» ـ یی دوربین «نصرالله پیک» تماشا کنیم. او شاهدِ فرو ریختنِ خانه ها بود و ویرانه هایی را که ما ما پیوسته درک می کنیم، او همچون “فرشته­ یِ تاریخ” بنیامین یکه یکه دید که تلنبار می شدند روی هم. بيا نگاه مزاری را دریابیم و در شلعه ی انوار درخشان چشمانش، «آتش​فشان» شويم، «چرخي» زنيم، به زمين و آسمان دست افشانيم، «زمين را آسمان سازيم»، باران بباريم و سيلاب​ شويم و از بنيان برکنيم تاريخ ستم را. بيا امشب از اين خيابان و از اين «دهشت​ شهر» که هرچه هست ماران هستند و موران، بکوچيم و به «شهرِآبيِ چشمانِ پدر» سفر کنيم که چشمة زندگاني آن­جاست. بيا شهر «مردم»​‌ را که شهر ستم و نابرابري است ترک گوييم؛ به «زاول گمشده» رويم و به يادِ​ قتل​ عامِ​ شدگانِ تاريخ، اين شهر گمشده را با نورِ آبيِ عدالت چراغان کنيم. «کوچه، کوچه، امشب دلم تنگ است» و شرابِ ناب مي​خواهد: شرابِ نابِ حيات از دستانِ خدايِ آشوب و مستي؛ امشب دلم بي​تاب است، بي​تاب​تر از هميشه؛ امشب «امر زيبا» در جانم متجلي شده است، رخشان​تر از هر زماني ديگري. امشب در دشتِ ارزگان «آئواري حلقه­ ي رقصندگان » را مي​بينم؛ چهل​دخترانِ شهيد که پيکرِشان سال​ها خونينِ و بي​کفن بودند، امشب لباسِ آبي به تن کرده​اند در برابر اين چشمان مي​چرخند و مي​‌رقصند. امشب، مردِ بيگانه برايم قصة «دخترِدريا» را خوانده است؛ مي​داني دختر دريا کيست؟ مردِ بيگانه مي​گفت او که «شهرزادِ قصه​ ها» و در زيبايي «زبان​زدِ عاشقان است و حرف خلايق»، بر فرازِ تپه​ هايِ باميان مسکن دارد: درست در برابرِ چشمانِ بادامي و هميشه مغرورِ “صلصال” که افق نگاهش در روزها اعماقِ «رنگِ آبيِ آسمان» را مي​کاود و شب​ها روشني​ مي​بخشد ستارگانِ را. دخترِ دريا آيينة زيبايي است، اما خود آيينه ندارد. او «قلة بلندِ خيره به خويشتن است/ به هيچ کسي نمي​نگرد، فقط به خودش خيره مي​شود» و تنها هر سال يک بار صورتش ​را در پاکيزه­ ترين و آبي​ ترين آبِ جهان به تماشا مي​نشيند: بندِامير. آيينة او آبِ زلالِ بندِ امير است؛ او ديوانة رنگِ آبي است؛ از نظر او رنگي که همرنگِ چشمانِ مزاري نباشد، رنگ نيست. آب، آيينه​ ي اوست او تصويرش را در آبِ بندِامير که همرنگِ چشمانِ مزاري است، مي​نگرد. او زيباترين دخترِ دنياست، قدش بلند است، چشمانش بادامي و خطوط باريک و گذرناپذير ِ چشمانِ​ شرقي​اش را با رنگِي که همرنگِ چشمانِ مزاري است، مي​آرايد. يک​بار هنگامي که او در متنِ آبيِ بند امير به خود خيره شده بود، مردم عکس رخش را در آب ديدند و همگي ديوانه​ ي روي او شدند. او را خانه در بلندايِ قله​است، درست در خط استواي لبخندِ خورشيد؛ تا هنوز هيچ کس خودِ او را نديده، اما هر آن​که تصويرش را در آبِ بندامير بيند ابدالاباد ديوانه مي​شود. او را با زبان خاصي سخن مي​گويد: زبانِ زاول باستان. هيچ​کس زبانش را نمي​فهمد. او قصه​ ي پر رمز و راز تاريخِ نگفته است و شاه​ بانوي «جمهوريِ سکوت».

IV.

«قومي که در ظلمت به سر مي​برد، نور عظيم ديده است(متي، 4:15).» آري! ما که در ظلمت به سر مي​بريم، نور عظيم ديده​ايم. نمي​دانم افسانة آن پيرِ روشن​ ضمير که مي​گفت بندِامير سند ناتمامي ماست، يادت هست يا خير؟ او مي​گفت بندامير سندِ جاودانگي ماست؛ همان​گونه که آبِ بندِ امير تمام​نشدني است، ما نيز، حتي اگر هزاران​​بار قتلِ عامِ مان کنند، تمام نخواهيم شد. هميشه سد محکمي هست، که بتوانيم در آن پناه گيريم. اين سدِ​ محکم يادگار مادرانِ ماست؛ سدي که جوهرِ آبي ما را از فرسايشِ درگذرِ ايام، و گزندِ باد و باران نگه مي​دارد. نمي​دانم رنگِ جوهرهستيِ ديگران چيست؟، اما جوهرِ هستي ما آبي رنگ است. به رنگِ بنداميرِ چشمانِ مزاري؛ آن دريايي که مردم عکسِ رخ دخترِ دريا را در آن ديدند، چشمانِ آبي مزاري بود و آن پيرمرد، سرود چشمانِ مزاري‌​ براي ما سروده است؛ چشمانِ مزاري سند «مقاومت»، «پايداري» و «ناتمامي» ماست و در آن مي​توان به «تماميتِ زندگي همواره ناتمام» دست يافت. زندگي در فقدانِ امر زيبا و تجربه​ ي زيبايي​شناسانه هيچ و پوچ است؛ اما فقط در بي​کرانگي چشمان مزاري، مي​توان زيبايي​را به تمام و کمال تجربه کرد. اين چشمان آيينة تاريخ است؛ آيينة آيينه​ ها. اگر به «بندِاميرِچشمانِ مزاري» خيره​شوي، مرا و خودت​را خواهي يافت، آن دخترِ دريا که زيبايي​اش رشکِ همگان را برانگيخت و عکس رخش مردمان را ديوانه​ کرد، تو هستي و تنها هم​سخنش و کسي​که زبان او را مي​فهمد منم که امشب، اين طولاني​ترينِ شبِ تاريخ​‌را تا صبح در روشنيِ چشمانِ مزاري با تو قصه خواهم کرد. چشمانِ مزاري، «بوطيقايِ نابِ عدالت» است و پيکربنديِ تماميِ رخدادهايِ تاريخي. من امشب با برگ​هايِ آبيِ اين چشمان تاريخ​‌را ورق خواهم زد و يک «فيض​محمد کاتب» آتشِ گفتن​ هستي​ام را شرربار کرده است. گريستن در اتاقِ تنهايي خوب نيست، اشک​ريختن در کنجِ تاريکي چيزي از اندوهِ عظيم​ات نخواهد کاست. امشب در متنِ روشنِ اين چشمان، غم​هايي را که تو را به گريه مي​آورد تلاوت خواهم کرد و تمام داستان​ها و قصه​ ها را به تو باز خواهم گفت؛ قصه­ ها و داستان​هايي از زمان​هاي دور، از بزرگ​پادشاهِ زاول، از شکوهِ پرستشگاه​هايِ زرين، از تخريبِ آن​ها توسط نخسيتن لشکريانِ جهل، نخستين​ غارت​گرانِ باميان، از نوشاد و نوبهار، از مولانا و بيدل و ناصرخسرو، از ابن سينا و ابوالخير و سهروردي و حلاج، از ابومسلمِ خراساني و عنايت​خان و ميريزدانِ بخش شهيد، از فراخوانِ ديني قتلِ عام، از ارزگانِ​ مقدس، از کشتارهمگاني و جيغ و جسد و خون، از سرزمين­هايِ از دست​‌رفتة دايه و فولاد و دهراود، از کشته​ شدگانِ تنگه​ غارو، از تکه​ تکه​شدنِ شيرينِ شهيد در آغوشِ صخره​ هايِ بي​رحم، از زناني که در ارزگان زنده در ميانِ آتش سوختند، از کودکاني که از بلندايِ قله­ ها به زير افگنده شدند، از قانون «ماليات بر نفس»، از عبدالخالق و در آوردنِ حدقة چشمانِ باداميِ او با کارد و چاقو، از قيامِ چنداول و هستيِ بي​نام و نشان و کتاب​هايِ در آتش سوختة اسماعيل مبلغ، از افشار اين کتابِ ويراني، از سياهي ها و تباهي​ هايِ​ عصر جهاد، از چپاول و غارتِ غرب کابل، از «پوست​کندن در قزل​آباد»، از خانه​ هاي به آتشِ سوختة يکهولنگ، کشتارجمعيِ مزار، قتلِ عامِ فرهنگي​ايِ باميان و به خاکستر بدل​ کردن پيکرِ بودايِ شهيد و بالاخره از «آوارگانِ مدام» که در همه جا بي​خانه​ اند و «بي​سرزمين​تر از باد»، در جست​ـ​وـ​جويِ سرپناهي دورِ جهان​را آواره مي​گردند. خزيدن در خلوتِ تنهايي خوب نيست، بيا دستانِ همديگر را بگيريم و در برابر اين چشمان قدم بزنيم؛ در «دشتِ گريانِ» اين چشمان، مي توانيم دلتنگي​هاي مان​‌را بناليم. نه، ناليدن گناه است؛ بيا به «منطقِ منسوخِ» ناليدين بخنديم و در اين چشمان شادي​ و سرخوشي را تجربه کنيم. من تو روياهاي بزرگ در سرداريم؛ روياهايي که تنها در يوتويپايي چشمانِ مزاري تحقق مي​يابند. باران مي​بارد، بيا من و تو هم بباريم و در خيابان​هايِ کابل جيغ بکشيم که «پدر! ما هستيم، پدر، ما از تو آموختيم که تنها با رؤياهايِ بزرگ​ مي​شود زيست، پدر! پس از غسلِ تعميد در بندِاميرِ چشمانت، از گناهِ تاريخي تطهير شديم. ما اکنون پاکِ​ پاک​ايم». بندِ​ کفش​هايت را محکم ببند که سفرهاي دور و دراز در پيش داريم. اين چشمان، بي​انتهاست و سفر به آن، سفر به قلبِ تاريخ است. خطوطِ کمرنگ و ناپيداي اين چشمان بسيار بيش​تر از مرز افقِ انتظاراتِ ما امتداد دارد؛ نه تنها گذشته و اکنونِ من و تو در افق آن به هم مي​رسد، بلکه تصويرِ فردايِ خود را نيز در آن مي​بينيم. هر آن​که تصويرِ من و تو را در آيينه​ي آبيِ اين چشمان ببيند، ابدالاباد ديوانه خواهد شد. اين چشمان جغرافيايِ زاول است. اسپِ سپيدت را زين کن! من هم دفترِ کهنه و پاره​پاره​اي را که از «فيض​محمد کاتب» به ميراث برده، ام و در آن فهرستِ تماميِ​شهرها و آدم​هاي گمشده​ موبه​ به​مو ثبت شده، مي​گيرم تادر صحرايِ بي​کران اين چشمان، آوارگاني را که در شب​هايِ سياه قتلِ عام از ارزگان بيرون​رانده​ شدند، پيدا نماييم. اين چشمان «ارض موعود» است که بي​پناهي«آوارگانِ مدام» در آن پايان مي​يابد. مي​داني اين​جا کجاست؟ خياباني که مزاري با مردمِ​کابل سخن گفت و هنوز قلبِ او زخم​دارِ افشار نبود، آن زمان تو کوچک​بودي، آن​زمان تو هنوز دخترِ دريا نبودي؛ درست آن​‌روز که تصويرت​‌را در چشمانِ آبي​پدر دريافتي، دخترِ دريا شدي و درست آن​روز که مردمِ اين شهر عکسِ رخت را در آيينه­ي چشمانِ آبيِ پدر ديدند، ديوانه​ات شدند، اما هيچ​کس زبانت را نفهميد و به رازوجودي​ات پي نبرد که تو در «چشمانِ آبيِ مزاري» دخترِ دريا شدي؛ اگر اين چشمان نمي​بود، اکنون تو اين​جا نبودي، من هم نمي​بودم. زود شو، رو به اين چشمان بايست و چرخي بزن، زيرا امشب، طولاني​ترين شبِ تاريخ است و مردم خودِ شان را آماده کرده​اند، فردا تصويرت را در بندِ اميري چشمانِ مزاري به تماشا نشينند. زيباترين لباس​هايت را به تن کن، گردن​بندِ آبي​ات را به گردن​آويز، يک شاخه گلِ سرخ کافي نيست، تو بايد در ژرفايِ اين چشمان صداي گمشدة آبه​ميرزا بخواني، تا «بماني» و روياهاي از دست​‌رفته​ي شيرينِ شهيد را آن​قدر غمگينانه «دَيدُو» کني و «بنالي تا بنالد کوه​ و کوهسار!» بايست امشب و با من بيا اي دختر دريا که جانم لبريزِ مزاري است و مي‌خواهم در حنجره​ات، مزاري، اين آية آبيِ عدالت را در گوش تاريخ فرياد برکشم. امشب شبِ معراج مزاري به “سراي‌ملكوت” است، به ملكوتِ خدا، به ملكوتِ دل‌هاي هزران انسانِ مشتاق و عاشق و شوريده. جان و تنم آتش گرفته، مي​سوزد و همانندِ تمامي دل​باختگان، دلتنگِ مزاري هستم؛ دلتنگِ سال‌هايي كه “بابه”، اين «كلامِ ناطقِ تاريخِ سکوت» در غربِ كابل در برابر تاريخ ايستاده بود. امشب آية مقدسِ عدالت با زبان خون تاريخ را در من بازگو مي​کند و درکويرِ عدالت و صحرايِ سينايِ تاريخ به دنبال آتشِ مقدس مي​گردم که «بيضاء للناظرين» است و ماهِِ تمام.

V.

امشب مي‌خواهم “مشقِ‌نام مزراي” كنم كه اكنون به يك “خاطرة‌ازلي” بدل شده است؛ بدون مزاري نمي‌توان خويشتن را به خاطر آورد و يا در بارة گذشته و آينده انديشيد. دلم مي‌خواهد در بارة او يادداشتي بنويسم و يا دست‌كم در پيشگاه او عاشقانه نماز برم و غم‌هاي زمانه‌ام را با او بگويم. اما سخني تازه‌اي به ذهنم نمي‌رسد. بايد اعتراف كنم كه سخني تازه‌ي ندارم، هيچ سخني تازه‌تر از خود “مزاري” نيست، و هيچ “كلامي” زنده‌تر از او نخواهد بود و هيچ نگاهي با شكوه​تر‌ و خيره‌كننده‌تر از نگاهِ آبيِ او كه امشب اين چنين مست و ديوانه ام كرده است، وجود ندارد؛ مزاري، براي مردم ما اولين «بيانِ‌حكيم» و آخرين نيز هست. تاريخ ما، كلام ناگفته است و مزاري تنها «كلامِ‌ناطق» كه تاريخ ما را باز مي‌گويد. امشب اين كلام ناطق در من به سخن آمده، و سكوتِ و انزاوايم را در هم مي‌شكند. شايد بتوانم با به صليب‌كشيدنِ خويش در ميخ‌كلمات، با اين مسيحِ مصلوب‌تاريخ در اين عشاء رباني گفت‌ـ‌وـ‌گو نمايم. يك حسِ عرفاني مسيحايي اندك اندك در وجودم بال مي‌گسترد: حس “كلمه‌شدن”.از کجا بايد آغاز کرد و تا کجا بايد دويد؟ نمي​دانم از کدام زوايه به مزاري، اين «آية مقدسِ محکم و متشابهِ تفسيرناپذير عدالت» بنگرم؟! به من حق بدهيد، زيرا وقتي انسان در برابر مزاري، اين متنِ بي‌آغاز و بي‌پايانِ عدالت قرار مي‌گيرد، نمي‌داند روايت را از كجا آغاز كند. در اين جا فقط مسئلة اختتام نيست كه روايت‌شناسان را در گيجي فرو مي‌برد، مسئلة آغاز نيز هست، مسئله‌ي تاويل نيست، مسئله روايت نيز هست، مسئله دريافت نيست، با مسئله​يِ پيکربندي نيز روبه​رو هستيم. مگر مي​شود جان​را در صورت خلاصه کرد؟ مگر مي​شود ابديت را در شکل گنجاند؟ هرگز! مزاري، كلام جاودان تاريخ است، “حكمتِ‌خالده”؛ مزاري “كلمه” است، مسيحِ مصلوبِ كه «در او حيات بود و حياتِ نور انسان بود. و نور در تاريكي مي‌درخشد و تاريكي آن را در نيافت… او براي شهادت آمد تا بر نور شهادت دهد.(يوحنا، ۱: ۴، ۵)» آري! دوستان نمي‌دانم از كجا بگويم، مزاري متني است كه مي‌توان بي‌نهايت تاويل كرد. مزاري، قصة دلتنگي است، و در عين حال قصة شادي نيز هست، مزاري، زخم تاريخي و همچنين شفاي زخم‌تاريخي نيز هست، مزاري قصة رفتن و ماندن هردوست. مي​توان از نيرويِ​ حسي کمک گرفت و با زبانِ” علي بابا اورنگ” در بارة «چشمانِ‌آبي مزاري» سخن گفت. تنها يك “اورنگِ‌ عاشق” مي‌تواند چشمانِ مزاري را به اين خوبي نقاشي كند. مي‌خواهم در «چشمانِ آبيِ مزاري» خيره شوم و اين شب تاريك و هول​ناك را درپناهِ درخششِ آن در عشق و مستي سر كنم. امشب از شرابِ سكرانگيز اين چشمان مي‌نوشم تا مستِ حقيقت شوم، همان‌گونه كه «اورنگ» مستِ حقيقت شد و چشمانِ مزاري را تا اين حد زنده به تصوير كشيد. كلام، قادر نيست، اين چشمان زيبا را توصيف كند، فقط حس زيبايي‌شناختيِ يك هنرمند، آن هم نه هر هنرمندي، بلكه “اورنگِ‌عاشق” است كه چشمانِ مزاري را اين قدر زبيا و “ترافرازنده” به تصوير مي‌كشد؛ زيبايي، امر گفتني نيست، زبيايي مفهوم نيست، تا با زبان توصيفش كنيم، زيبايي را بايد حس كرد، همان‌گونه كه “اورنگ” زيبايي اين چشمان را حس كرده است و سپس مست و ديوانه‌وار با تركيب بي‌شمار رنگ، آن را با رنگِ آبي به تصوير کشيده است.

VI.

اورنگ، در همان سال​هايِ حرام عاشق و ديوانة مزاري بود، يك‌بار مليون‌ها نقطه را با هم پيوند زد و پرتره‌ي مزاري را ترسيم نمود؛ اين بار اما يك عشق آبي به سراغ اورنگ آمده؛ عشق آبيِ چشمان مزاري؛ عشقي كه امشب مرا نيز ديوانه كرده است، امشب من نيز اورنگِ عاشق شده‌ام، به چشمان مزاري نگاه مي‌كنم؛ چشمانِ مزاري زيبا است، بادامي، گسترده و پهن، همچون نيلوفركبود، چشمان مزاري «آية​ محکمِ حق» است و «کتابِ مبين» و در عين حال تفسيرناپذير و پر رمز و راز «عدالت.» چشمانِ مزاري تابان است و من امشب در درخششِ آن مردم را به «پرستش​گاهِ عدالت» فرا مي​خوانم. امشب، يك حس اورنگ‌شدن به سراغم آمده تا “جنونِ‌نصير” را در اين چشمان تجربه كنم. اكنون اين تصوير در برابر من است؛ به چشمان درخشنده و پرفروغي مزاري خيره‌شده ام كه تاريخ انسان را ورق مي‌زند و مرا وا مي‌دارد در اين خلوتِ شبانه‌ام در پيشگاه اين چشمان به نماز بايستم. نمي‌شود در برابر اين چشمان «قيام» نکرد و از ساحل بي‌انتهايي «بدون تکبيره الاحرام» گذر کرد؛ در افق اين چشمان، چشم‌انداز به وسعتِ تاريخ انسان گشوده مي‌شود؛ اين چشمان آية مقدس است كه در آن فروغ “حقيقت” مي‌درخشد؛ اين چشمان آية مقدس است كه در آن فروغ “حقيقت” مي‌درخشد. شكوه اين نگاه برايم هميشه ديدني بود و امشب در نقاشي اورنگ بسيار ديدني‌تر شده است؛ اين چشمانِ آبي همان “رودِ‌نيل” است كه “تابوتِ عهد” موسي را در دستانِ امواج مهربانش دارد. نخستين‌بار دراين چشمان “خيمة‌اجتماع” برپا شد و در آن مردم با “خدا” سخن گفتند و در خدا نام يافتند. اين چشمان، همان صحراي سينا است و من آواره‌تر از “موسي” در اين شبِ تاريك بيابان‌ها را به دنبال “آتشِ حقيقت” در مي‌نوردم، تا همچون “پرومتئوسِ شهيد” آن را از “خدايان” به سرقت برده و به انسان‌ها آيات مقدس “طغيان” تعليم دهم؛ شرارِ اين چشمان، شرارِ “عشق” است و اكنون كه خودم را در افق ديد اين چشمان احساس مي‌كنم “تماميِ جهان از آن من است”. من يك گناهكار بودم، يك مجرم مادرزاد، جرمي خاصي نداشتم، من به خاطرِ «بودنم» بودنم مجرم بودم؛ نخستين‌بار در آب زلال اين چشمان «تطهير» شدم و به حيث يك انسان «تقدس» يافتم. نخستين كسي كه گناه بودنم را در يافت و بردوش گرفت “مزاري” بود، در چشم‌انداز اين چشمانِ بود كه در يافتم: «موجوديتِ ما در خطر است، هستيِ ما، در خطر است!» اين هستيِ گناهكار امشب در اقيانوس آبي چشمان او تقديس مي‌شود، به تقدس دست مي‌يابد. اين چشمان آبي كه امشب لبريز از حقيقتم كرده است، همان چشمان موسي است كه خدا به او گفته بود: « نزدِ قوم برو و ايشان را امروز و فردا تقديس نما.(سفرِخروج، ۱۹: ۱۱)» اين چشمانِ آبي تداعي‌گر همان چشمانِ آبي مسيح است كه در كوه جل‌جتا در غروبِ خونين طوفان بر پا كرد تا زشتي‌ها و پليدي‌هاي روح را تطهير نمايد. اين چشمان ديالکتيکِ ديدن و نديدن است؛ نگريستن به اين چشمان دشوار است، من از اين چشمان خجالت مي‌كشم و ننگريستن به آن دشوارتر.

VII.

يادم مي‌آيد در شامگاه غروب اين نگاه، “بلاي‌تاريكي” شهر كابل را فراگرفت و غربِ كابل در غبارِ دود و تاريكي خاكستر شد. هنوز کتابِ ويراني و “خرابه‌هاي خاطره” بر آن روزهاي تاريك دلالت مي‌كند. خرابه​ هايِ خاطره، سندِ زندة آن​روزگار و متن است که تاريخ تباهي عصر جهاد موبه​ مو در آن نمايان است. خرابه​ هايِ خاطره يادآورِ غروب و غربتِ اين چشمان است. طلوع و غروب خورشيد اين نگاه، تقدير ما را رقم مي‌زند، نمي‌شود از افق آبي اين چشمان دور شد، نمي‌شود بي‌لبخندِ نگاه مزاري زيست؛ امشبِ كشتيِ تخيلم در امواج خيزان و خروشان “چشمانِ آبي مزاري” بادبان بر افراشته است و حلقة باريك و نامرئي اين چشمانِ بادامي مرا به دنياي متافيزيك مي‌برد، به خلسه و رهايي مطلق تا اورنگ‌تر از “علي‌بابا اورنگ” در آن مستي ايمان را تجربه كنم. خطوط ناپيداي اين چشمان شرقي، “اشراق‌حقيقت” و “حقيقتِ‌اشراق” است و مرا به ساحل اميد و رهايي مي‌رساند، به آن‌جا كه “نجات و رستگاري” است و آوارگي‌ قوم بيايان‌گرد اين “موساي خراسان” به پايان مي‌رسد.”چشمانِ مزاري آية هستندگي ما است”؛ تمامي هستي را مي‌توان در نگاه او خلاصه كرد. اين چشمان، جشمة جوشان هستي است و در اين نگاهي دوخته به اُفق‌هاي دور، دروخته به سه جهت، يعني آينده، اكنون و گذشته، آيات “نجات” را تلاوت كرد. آي مردم! “آواز شادماني سردهيد، آي! مردم در پيشگاه اين چشمان نماز بريد”، اين چشمان “وعدة رهايي” است؛ آيات “عهد” است كه “خون خدا” با مردم بست: «از خدا خواستم خونم در كنار شما بريزد.» آري خونش را در كنار ما ريخت « اين است خونِ عهدي كه خدا با شما قرار داد. به حسبِ شريعت تقريبا همه‌چيز با خون طاهر مي‌شود.(عبرانيان، ۹: ۲۱، ۲۲)» خونش ايمان شد، دوستي شد و به صد سال سردرگمي و بي‌زباني و “آشفتگيِ بابِلي” قوم گناهكار “هزاره” پايان داد، محراب شد، حقيقت شد، افشارشد، غربِ كابل شد، ارزگان شد، مزارشد، يكه‌ولنگ و باميان شد، صادق سياه شد، همه شد. امشب در دشتِ پهناور اين چشمان “زاول” گمشده‌ام را پيدا خواهم کرد، سرزمين‌هاي مغصوبم را، اكنون و گذشته و آينده‌ام را. امشب مستِ شرابِ اين چشمانم. لعنت بر آن كسي كه شادي اين نگاه را نمي‌يابد و نفرين بر آن كسي كه رنج و اندوه اين نگاه را نمي‌فهمد. اين نگاه، لطف و خشم را همزمان در خود دارد، در آرامش اين نگاه مي‌توان پناه برد، اما بترسيد از آن روزي كه اين درياي زلال و آبي طغيان كند. امشب دلم آواز شادماني سرداده است، آوزار رهايي و رستگاري؛ در پناه لبخند اين چشمان جهان را به هيچ گرفته‌ام. چرا مستِ اين چشمان نباشم؟ اين چشمان مرا به دنياي «فيض‌محمدكاتب» مي‌برد و چرا ديوانه نباشم وقتي با خيره‌شدن به آن‌ مي‌توانم “جنونِ نصير” را تجربه كنم. چرا به حقيقتِ آبي اين چشمان ايمان نياورم؟ وقتي اين چشمان وجودم را از حقيقت لبريز مي‌سازد، به روشن‌شدگي دست مي‌يابم و «بودا» مي‌شوم. با نوشيدن شرابِ اين چشمان مي‌توان به خلسة بوداشدگي دست يافت، به حقيقت ايمان آورد و تا ابدالاباد “بودا” ماند، و اورنگ، آري “علي بابا اورنگ” اعجاز اين چشمان بيش از هركسي در يافته است و چقدر خوب حقيقتِ اين نگاه ناب را به نگاهي حسي و قابل ديد ترجمه كرده است. نمي‌دانم اورنگ چگونه توانست به اين خلسة عارفانه دست پيداكند و چه​ قدر برايش كيف‌آور بوده است؛ دستانِ مقدسِ اورنگ چگونه اعجاز اين نگاه را كشف كرد و چگونه اين چشمان آبي در دستانِ اورنگ نمودارشد و با اورنگ به زبان رنگ سخن گفت، همان‌گونه كه خدا در كوه سينا بر موسي متجلي گرديد و موسي كليم شد. اورنگ، «كليم‌نگاه مزاري» است؛ او با چشمان آبي مزاري “سخن” گفته است! اين نقاشيِ جوششِ عشق اورنگ است، بيان‌گر “ايمان” که او آن​را در رنگينِ‌كمان چشمانِ آبيِ​مزاري تجربه کرده است. اين چشمان سكونت‌گاه خداوند است و مسجد و محرابي كه آذان حقيقت جلوة بصري پيدا كرده و و اورنگ توانست در پناه حقيقتِ اين چشمان،”حمد” و “توحيد” را به زبانِ آبي رنگ‌ها تلاوت نموده و كلامِ شنيداريِ خدا را به كلام بصري و ديداري بدل كند. اين چشمان «بيضاءٌ للناظرين» است، سروده​ هاي مقدس “موسي” را مي‌سرايد و كلامِ خدا را به او وحي مي‌كند: “اي موسي! اي موسي!” «برخيز و پيش روي اين قوم روانه‌ شو، تا به زميني كه براي پدران ايشان قسم خوردم كه به ايشان بدهم داخل شده، آن را به تصرف در آورند(تثنيه، ۱۰: ۱۱)»

VIII.

آري! دوستان، امشب ديوانه‌‌ام، ديوانة نگاه مزاري، امشب مستم، مستِ مست، زيرا در چشمانِ آبي مزاري “تمرينِ‌‌بودن” مي‌كنم. امشب به «زبانِ دخترِ دريا» با شما سخن مي​گويم، با زبانِ زاولِ باستان. ابراهيم پسرش را به قربانگاه برد، «ابراهيم دستِ خود را دراز كرد، كارد را گرفت تا پسرش را ذبح نمايد. وفرشته‌اي خدا از آسمان وي را ندا در داد و گفت:” اي ابراهيم! ابراهيم! دستِ خود بر پسر دراز نكن، و بدو هيچ مكن، زيرا كه الان دانستم كه تو از خدا مي‌ترسي، چون پسرِ يگانه‌ي خود را از من دريغ نداشتي(پيدايش، ۲۲: ۱۱، ۱۲)»، اما مزاري خودش را به قربان‌گاه برد، تا با خون سرخش به تمامي امت‌هاي روي زمين بركت دهد. پس چرا نگريستن در اين چشمان مرا ديوانه نكند! امشب مستم و ميِ ناب شرابِ ايمان و مستي و جنون را تا ته به سر كشيده‌ام، امشب در چشمانِ آبي مزاري به “جنونِ‌ ترافرازنده” و “مقدس” نصير دست يافته​ام، امشبِ خرابم، خراب‌تر از خرابه‌هاي افشار، تا بر حقانيتِ مزاري شهادت دهم؛ امشب به فنا دست يافته‌ام و در اين نگاه نيست شده‌ام، امشب فقط و فقط نگاهم و با رنگِ آبي‌ اين چشمان يگانه شده‌ام. امشب در متنِ نگاه مزاري تمامي تاريخ را به تلاوت نشسته‌ام. دلم مي‌خواهد در متن اين چشمان به گذشته‌هاي دور سفر كنم و حقيقت‌ها گمشده‌ام را “جست‌ـ‌وـ‌جو” كنم، به “دهراود” بروم، به “دايه” و “فولاد”، به ارزگان سفر كنم تا بر سر گورِ ناپيداي پدرانم و براي شاديِ روح شان آيات مقدس «چشمانِ آبيِ مزاري» را تلاوت كنم، به گورستان‌هاي كه هستند، اما ناپيدا و گمشده در غبار، سوره “آبي چشمان مزاري”بخوانم. بايد در متنِ اين چشمان “زاول”، شهر به آتش سوخته‌ام را پيدا كنم. امشب به معراجِ اين چشمان در پيشگاه مزاري نشسته‌ام؛ مي‌خواهم در جغرافياي آبي اين چشمان اوج بگيرم، “بزرگ پادشاه زاول باشم و بر زمين و زمان فرمان دهم.” تاريخ را دگرگون كنم و زميني را كه سال‌ها مرا از خود طرد كرده است، از حركت باز دارم. بايد در محراب اين چشمان نماز ناتمام “ميريزدان‌بخش” را در مبعد ويران‌شدة بودا قضا نمايم، در آن‌جا كه «صلصالِ‌شهيد»، حقانيتِ مزاري را با ذره‌‌ذره شدنش شهادت مي‌دهد. و خبر بگيريم از “چهل دختران” خواهرانِ شهيدم كه در آغوش صخره‌ها جان دادند. مي‌شود در قلمرو اين چشمان به دنياي كاتب سفر كرد و تمام نا گفته‌هاي تاريخ را گفت. اين نگاه، مطلق است، نگاه وارثان زمين است؛ پيوسته تكثير خواهد شد، به تعداد نسل آدم و ابراهيم و تمامي ستارگان آسمان. خداوند با فيضِ آبي اين چشمان به مردم ما بركت بخشيد. اين چشمان براي ما عهد عتيق و عهدِ جديد است. من امشب در متنِ آبي اين چشمان آيات “قرآن” تلاوت مي‌كنم:«من قتَل نفساً فكانما قتل‌الناس جمعياً و من احيا نفسا فكانما احياالناس جمعياً.» دلم مي‌خواهد در اين چشمان به غرب كابل آن زمان سفر كنم، لحظه‌هايي را در يابم كه لحظه‌هاي حقيقت بودند. در صحرايِ سيناي اين چشمان دستانِ آن سه كودكي را برگيريم كه از «افشار» به سمت «سيلو» مي‌گريختند و نمي‌دانستد اين جادة نامعلوم آن‌ها را به قربان‌گاه مي‌برد تا خون سرخ شان تصوير شقايق را در متن سرك‌هاي كابل بازنمايي كند و صدايِ شكستنِ استخوان‌ها شان، طنينِ فاجعه در تاريخ باشد. چه كسي جز مزاري به ما خبر داد كه “جهالت بر شهر هجوم آورده است!”، هيچ كس؛ و كدام نگاهي جز نگاه مزاري ديد كه آن كودكان چه غم‌انگيز در جادة ورودي شهر به جرم بي‌گناهي شان در زير تانك‌ها له شدند و لشكريانِ جهل بر مرگ آن‌ها كف زدند. كجا شد آن مادر پا برهنه‌اي كه كودكش را در بغل گرفته بود؟ کجاست آن پدري که جسد پوسيدة فرزندش را در گور دسته​​ جمعيِ افشار، از لباسِ پاره​پارة آن شناخت؟ فقط در متن چشمانِ آبي مزاري” اين بر ترين “حقيقتِ‌تاريخ” است كه مي‌توان گورهاي دسته‌جمعي، اين حقيقتِ گمشده را پيدا كرد. اين چشمانِ آبي”گواه تاريخ” است، كدام رهبري جز مزاري تا آخرين لحظه در كنار مردم ايستاد و “حجتِ تاريخ”شد! پس بگذاريد در دشتِ بي‌كران چشمان مزاري سفر نموده و هستي‌ تكه‌تكه‌ شده ام به هم بخيه بزنم، همانند آن مادري كه جسدِ پاره‌پاره‌ي فرزندش را با قطره‌هاي پيوسته‌ي اشك‌هايش بخيه مي‌زد. مزاري، يادآورِ اين همه است و به همين سبب زنده است، زندگي است، زندگي مي​بخشد، مي‌رويد، و مي‌شكفد و مي‌روياند و مي‌شكوفاند. مزاري همان مسيحِ مصلوبِ هميشه زندة تاريخ ما است كه مي‌گفت: «من تاك هستم و شما شاخه‌ها. آن‌كه در من مي‌ماند و من در او، ميوة بسيار مي‌آورد، زيرا كه جدا از من هيچ نمي‌توانيد كرد. اگر كسي در من نماند، مثل شاخه بيرون انداخته مي‌شود و مي‌خشكد، در آتش مي‌اندازد و سوخته مي‌شود(يوحنا، ۱۵: ۶، ۷)»، مزاري تاك است، و ما و شما شاخه‌هاي آن، هر آن‌كه در چشمانِ آبي مزاري سكونت نگزيند و هر آن‌كه در محراب اين چشمان به نماز نايستد، مي‌خشكد، سوخته مي‌شود و از ميان مردم ما طرد مي‌شود، چشمان مزاري زيبا است، گسترده و پهن، همچون نيلوفر كبود، من و علي‌بابا اورنگ، امشب در پيشگاه اين چشمان به نماز مي‌ايستيم و از بلندايِ اين چشمان جهان را به نظاره مي‏نشينيم، تا زين پس نه هستيِ گناهكار مطرود، بلكه بزرگ‌پادشاه “زاول” باشيم و فرمان​رواي شهرعدالت. آري! چشمانِ مزاري، «بوطيقايِ نابِ عدالت» است و پيکربنديِ تماميِ رخدادهايِ تاريخي. اين چشمانِ جغرافياي «زاول» است. آي مردم! “آواز شادماني سردهيد، آي! مردم در پيشگاه اين چشمان نماز بريد”، اين چشمان “وعده رهايي” است.