بیست‌ودوم حوت؛ معراج نام گذاشتن و به یاد آوردن

بیست‌ودوم حوت؛ معراج نام گذاشتن و به یاد آوردن




نسخه صوتی مقاله را اینجا بشنوید…

آدمی چیزی جز نام نیست. انسان خود و اشیا را نام می‌نهد و با نام دادن مرز می‌گذارد و هویت خلق می‌کند. سنگ شعور ندارد، ما آدمی‌زادان آن را نام کرده‌ایم؛ گرگ از نام خود خبر ندارد، ما او را گرگ نامیده‌ایم. با گذر زمان، نام‌ها تغییر می‌کنند، اما هیچ‌گاه هیچ چیز بدون نام نمی‌شود. طبق قران، خداوند به آدمی نام‌ها را تعلیم داد. در یونان باستان، افلاطون مهم‌ترین رساله را در باب نام‌گذاری نوشت و در «رومیو‌ و ژولیت» شکسپیر، رومیو‌ می‌گوید: «ژولیت ژولیت! تو مگر چه چیزی جز یک نام». هزاره‌ها اما در روند تاریخ بی‌نام شد، نام‌شان به ننگ بدل شد. هزاره بود، اما نبود. بارکش، ‌‌جوالی، موش‌خور، قلفک‌چپات، بود، اما هزاره نبود. هزاره انسان نبود که نامش گرفته شود، شی متحرک بود که با «موش‌خور» باید مورد طعن و اشاره قرار می‌گرفت. یکی از میان ما در برابر این وضعیت ایستاد و بانگ برداشت که هزاره نام ماست، بایستی نه ننگ باشد و نه جرم. واکنش‌ها، فتواها وتکفیرها به راه افتاد و هنوز ادامه دارد. هزاره هنوز به درستی صاحب نام خود نشده است.امروز ۲۲ حوت است، روز مرگ مردی که می‌خواست ما را، ما بی‌نامان را، صاحب نام کند و ما را به یاد مان بیاورد که انسانیم و نام ما هزاره است. یادش و یاد یاران همراهش گرامی باد!

در چشمانِ آبی مزاری

در چشمانِ آبی مزاری

 
‌1
مزاری‌ رخدادِ حقیقت است؛ حدیثِ خون و کلامِ ناطقِ عدالت. برای عدالت‌خواهانِ افغانستان، روزهای پایانی سال، روزهای تجدید عهد با خونِ مزاری است. آنانی که هنوز به «رخدادِ عدالت» وفاداراند، در سراسرِ جهان صدای عدالت‌خواهانة مزاری و شهدای مقاومتِ غرب كابل را فریاد کشیده و «وفاداری»شان ‌را با این رخداد اعلام می‌دارند. به‌رغم برخی حاشیه‌رویها، فرصت‌طلبی‌ها، سوءاستفاده‌ها و نگاه‌های سیاسی‌ـ‌‌‌ابزاری كه در جهانِ انسانی رایج و معمول و حتی اجتناب‌ناپذیر است، در این امر نمی‌توان تردید كرد كه مزاری نه‌تنها در چارچوبِ مفهوم کاذبِ «ملی» نمی‌گنجد، بلکه یگانه صدای «رادیکال» و «زبانِ اشتراکی» است که با او می‌توان وضعیتِ غیرعادلانة موجود را نقد كرد. به‌رغمِ تلاش‌های فروان برای «دولتی‌سازی مزاری»، او هیچگاه «شهیدِ ملی و دولتی» نشد و همواره به‌مثابه سوژة هویتبخش و برابریخواه در «قابلیتِ مشخصاً انسانیاش» باقی مانده است. او در ذهنیتِ تاریخی این جامعه هرگز به‌عنوانِ «شهیدِ ملی» پذیرفته نخواهد شد و به‌حیثِ سوژۀ سیاستِ حقیقی، ابدالاباد از چارچوب هرگونه دولتی بیرون خواهد ماند. این امر که تصویرِ مزاری، در هیچ ادارة دولتی‌ای نیست، به‌لحاظ نظری کاملاً توجیه‌پذیر است؛ او رهبرِ رادیکال و «برابریخواه» است و به‌حیثِ یگانه سوژه‌ای که نخستینبار در تاریخِ سرشار از ستمِ افغانستان «عدالت» در او قوام یافته، هرگز با دولتی شدن همخوانی ندارد، زیرا «دولت در هستیاش، به عدالت بیاعتناست … . عدالت‌ نمیتواند طرح و برنامة دولتی باشد؛ عدالت شرطِ لازم یک جهت‌گیری سیاسی «برابری طلبانه» است و محال است ‌در چارچوبِ دولت، به دلیل ساختارِنابرابر و سلسله‌مراتبیای آن، تحقق یابد. مزاری، معرفِ برابریخواهی و عدالت است و بنابراین، «نظم موجود» را تهدید میکند. عدالت، پدیدارِ دورانِ ناآرامی‌هاست و در «گسست و بینظمی» پدیدار میگردد، نه در نظم و ثبات. عدالت، سویه‌های ناپیوستگیها را آشکار میسازد. اگر مخالفانِ مزاری به‌حیثِ چهرههای ملی، نمایندة همبستگیهای دروغین، با ساختارِ نابرابرِ دولتِ کنونی چفت شدهاند، مزاری، به‌حیث «سوژة حقیقت»، از چهرة گسستها پرده برمیگیرد و شکافها و ناپیوستگی‌ها را، که تنها حقیقتِ اکنونِ ماست، نشان میدهد. مزاری نه‌تنها حافظ وضعیتِ موجود نیست، بلکه به عنوان رهبرِ «برابریخواه» حال را وارد مرحلة بحران نموده و «بعدِ سرکوبِ قدرتِ سیاسی را آشکار میسازد.» به سخنی دقیق‌تر، او «معرفِ سیمای سوژة سیاسی است» که «محملِ بالقوة خطابِ همگانی است» و «امر مازاد» را که سال‌ها معادلة قدرت بیرون رانده شده، به درونِ وضعیت فرا‌میخواند. مزاری‌ نمایندة تفکرِ برابریخواه و رهایی‌بخش است؛ تفکر رهایی بخش، مرزهای قدرتی بر قدرتِسیاسی نامتعین نمیافزاید، آن را حد زده و سویه‌‌های خشونت و سرکوبِ آن را آشکار میسازد، تفکر ظالمانه اما گنگ و مبهم است و همواره خود را در پوستین ایده‌‌های نامتعیّنی چون «وطن»، «ملت»، «دین»، «جهاد» و «دموکراسی» و همانندِ اینها پنهان میسازد. تفکر برابری‌خواه مازاد را به درونِ قدرت فرامیخواند، تفکر برابرای‌ستیز اما، با نفی هستی‌ بخشی از جامعه، مازاد تولید میکند. آنچه مزاری را از دیگر رهبرانِ سیاسی متمایز میسازد، آن است که او امر «مازاد (گروههای سیاسی حذف‌شده)» را فرامی‌خواند تا در «روالِ معمولِ سیاستِ محافظهکارانه وقفه افکند و آنرا واژگون سازد.» در حالیکه‌ مخالفانِ او از طریق دام زدن به «انحصار»، «بیعدالتی» و «نابرابری» همواره کوشش کردهاند، با هر حیله و نیرنگی گروهِ مازاد تولید نموده و قدرتِ سیاسی را به امرِ گنگ، مبهم و سنجشناپذیر بدل نمایند. سرشتِ تفکر برابری‌خواه و منطقِ کنشِ رادیکال اقتضا دارد که او نه به‌مثابه‌ رهبرِ تحویل‌پذیر و تأویل‌پذیر به «شهید ملی»، بلکه به‌مثابه «آکسیومِ برابری‌خواه»ی چهره گشاید که نامش مرادف است با ویران کردن بنیاد بیعدالتی در تمام سطوح، از ادبیات گرفته تا اقتصاد و سیاست و فرهنگ. در وضعیتِ كنونی كه دیوار اخلاق و فضلیت‌های انسانی به‌کلی ویران شده و همه‌چیز بر محور منافع شخصی میچرخد، مزاری به «سوبژکتیویتهای سراپا فارغ از منافعِ شخصی»، یگانه بنیانِ استوار «آرمان عدالت‌خواهانه»‌ و «تفکر رهایی‌بخش» است كه می‌تواند «آرزوهای‌‌اخلاقی» و «انسانی» ما را جهت بخشد؛ آرمانِ عدالتخواهانه‌ای که همواره رهبریتِ یک سیاست حقیقی، برابریخواهانه و غیر‌قابل استحاله در دولت، اعم از حکومتِ جهادی، امارتِ اسلامی و «جمهوری اسلامی افغانستان» و هر دولتی دیگری، را به عهده دارد. او بر سینة هرگونه قدرتِ سیاسی نامتناهی و افسارگسیختة که خود را یگانه متولی «خشونتِ مشروع» تصور میکند، دستِ رد میزند و به همین دلیل است که تفکرِ او ضرورتاً به «عدالت» و «رهایی» میانجامد. دلیلِ این امر که هرچه زمان میگذرد او تابناکتر و روشنتر بر آسمانِ تارِ تاریخ میدرخشد، آن است که او خارجِ از وضعیتِ حال و همواره در ساحتِ یوتوپیا جای دارد: یوتوپیای عدالت و رهایی و در نهایت، با خون و افتخار «فرمانِ برابریخواهانه»ای را که در آن «یک فاعلِ سیاسی تنها ذیلِ نشانِ قابلیتِ مشخصاً انسانیاش بازنمایی میشود»، امضا کرد و به همین دلیل، «شهید»، حی و حاضر و همیشه جاودان است.
‌2
از آنجا که مزاری‌ «رخدادِ حقیقت» و یگانه سیمای سیاسی «برابربریطلب» و «عدالتخواه» است، سخنگفتن و نوشتن دربارة او که در‌واقع افراطی‌‌ترین سویه‌های شکافهای این جامعه را نشان میدهد، دشوار است. مزاری آیۀ مقدسِ «محکم» و «متشابه» عدالت تاریخ ماست؛ محکم و روشن است، زیرا با فراخواندنِ امر مازاد به درونِ وضعیت، قدرتِ سیاسی را سنجش‌پذیر میسازد و در عین حال لایتناهی و تفسیرناپذیر، زیرا معرفِ سوژة سیاسی حقیقیای است که در گسستِ نظمِ تاریخی و در «لحظه‌های خطر» درخشان‌ میگردد. او بیش از آنکه نمایانگرِ «وحدتِ ملی» مفهومِ کاذبی که امروزه به مزاری نسبت داده میشود، باشد اختلافها و «شکاف»ها را نشان می‌دهد، زیرا او «حقیقت» است و هرگز با «وحدتِ ملیای» که از بیخ و بن توهم و خطاست، نسبت ندارد. به‌رغم تمامی دشواریها و سختیها، امشب دلم میخواهد خطر کنم و از مزاری بگویم؛ از «عشق و عدالت»؛ از حقیقتِ حقیقتِ حقیقتِ، از اصولِ اصولِ اصول؛ از ایمانِ ایمانِ ایمان؛ از خونِ خونِ خون و روشنی روشنی روشنی. اما، ترجمة خون و حقیقت و ایمان و روشنی به واژه‌ها امر ممتنع است و محال. خون، كلام زنده است و برگرداندن آن به «زبانِ‌ هبوط»، مسئولیتِ اخلاقی و انسانی دارد. بنابراین، باید هنگامِ سخن‌گفتن حیثیتِ اخلاقی «خون» و «بیان» را كه هردو «مقدس»‌‌اند، لحاظ كرد. خون و کلام را باید گرامی داشت؛ ما حق نداریم دربارة مزاری سخن بی‌معنا بگوییم. آراستنِ او در لباسِ مفاهیمِ جعلی و کاذب خیانت به تاریخ است و استفادههای فرصت‌طلبانه و دکانزدن بر سرگور او که «محملِ بالقوة همگان» است و به سوبژکتیویتۀ سراپا فارغ از منافعِشخصی دلالت دارد، ما را از حقیقت دور خواهد کرد. مزاری پاسخی به تمامی بی‌عدالتی‌ها، نسل‌كشی‌ها و كله‌منارشدن‌هاست؛ كلیشه‌سازی مزاری و تبلیغاتی‌كردن آرمان او، خیانت به جنبشِ عدالت‌خواهی است و ما را در صفِ خائنان قرار می‌دهد. كلیشه‌سازی‌ و برگرداندنِ او به پوسترها، آنهم پوسترهایی که بیش از آنکه تبلیغِ مزاری باشد، تبلیغِ رهبرانِ کنونی است که هیچ ربطی به عدالتخواهی ندارند، یادآوری نیست، فراموشی، ظلم مضاعف و كشتنِ نام مزاری است در قربان‌گاه واژه‌های فاقد پیام. «خونِ او ریخت، جاری شد»، اما نباید اجازه داد که این خونِ مقدسِ «پاسخِ خارشِ بیکاری دندانِ سگهای سیاسی و روشنفکرانِ فرصت» طلب گردد. به جای آن‌كه مزاری، این یگانه «رخدادِ حقیقت» را كلیشهی برای ارضای لذتِ خواهشِ تكرار بسازیم و یا آرمانِ انسانی او را که فراخوانِ «عدالت» و «برابری» در «دادگاهِ تاریخ» است، در مذهب و قوم و قبیله فرو بكاهیم، بهتر است سكوت نماییم. زمانی که گفتارهای بی‌معنا و حرفهای مفت و شیک به تنها الگوی سخن گفتن بدل میشوند، سکوت گویاترین بیان است؛ زیرا در عالم سكوت به جای آن‌كه بگوییم: «مزاری» و بدین طریق مزاری را به تجربة مكرر و بی‌معنای زبانی برگردانیم، حقیقتِ او را با یك نوع شهود بی‌واسطه‌ای كه میان ما و مزاری پیوندِ وجودی و «انتولوژیك» برقرار می‌سازد، احساس خواهیم کرد. سکوت کلامِناب است، بهویژه در غیبتِ گفتارِ معنادار، سکوت یگانه زبانِ است که رنجِ تاریخیای انسانِ ستمدیده را همرسانی میکند. مزاری را باید با سکوت و توجهِ قلبی درک کرد؛ یعنی درست آنگاه که زبانِ ما خاموش است، ولی قلب ما او را درك می‌كند و در عشقِ او می‌تپد. مزاری، بیش از آنكه گفتنی باشد «حس‌كردنی» و «فهم‌شدنی» است، نباید پیوند با مزاری را صرفاً در «میانجی‌گری» زبان که در عصر هبوط چیزی را همرسانی نمیکند، محدود كرد. همان‌گونه كه واژه‌ی «باران» یا «گل‌سرخ» حجاب است، حقیقتِ باران و گل‌سرخ را مستور می‌سازد و همانگونه که نمی‌توانیم با واژه‌ها و توصیف‌های زبانی طراوتِ باران را دریابیم و زیبایی گفت‌ناپذیرِ گل‌سرخ را، كلام نیز میان ما و مزاری «فراق» ایجاد می‌كند، «فراق هست، زیرا كلام هست.» مزاری، زبانِ برتری است که هر آنچه را در دنیای ما رخ داده است همرسانی میکند، اما زبانِ برتر از او وجود ندارد که که بتواند او را همرسانی کند. مزاری، خودش، خودش را همرسانی میکند، همانگونه که افشار این «متنِ زندهی تاریخِ ستمدیدگان»، با زبان بیزبانی خودش را ورق میزند و با محرومیت از خویش هستیاش را همرسانی میکند. فهمِ این زبان اما که تمامی رمز و رازِ تاریخ در آن وجود دارند، آسان نیست، باید «دیوانه» شد، «عارف» شد، «عاشق» شد و در خلسة عارفانه‌ ـ ‌عاشقانه، حقیقتِ او را مجنون‌وار شهود كرد. كسی ‌كه نتواند مزاری را در بی‌كلامی حس كند، در واژه‌های زبانی هرگز او را حس نخواهد كرد، كسی‌كه نتواند مزاری را در «سكوت» دریابد، در آواز هرگز در نخواهد یافت. كسی كه قلبش نسبت به مزاری بی‌اعتنا است، گوش و زبان و فكر او نیز بی‌اعتنا خواهد بود. فتوافروشان، مزاری، این «مسیحِ مصلوب» را نمی‌فهمند و هرگز نخواهند فهمید، یهوداها به او به خیانت خواهند کرد؛ دکاندارانِ سیاسیای هزاره خونِ او را خوردهاند، میخورند و خواهند خورد. مزاری، در سکوتِ خویش فریاد است و با خاموشی خود صدا. او یگانه تصویری است که حتی اگر گفتارِ رسمی او را نادیده گیرد و رهبران و روشنفکران از یادآوری او بهراسند، بازهم هنگامه‌های خطر درخشان میگردد. آن «مردِ بیگانه» كه نمی‌دانم كه بود و از كجا! و فقط همین قدر می‌دانم كه تنها آشنای من است و اكنون در «كوهسارِ ‌روح» مزاری را در سكوت تجربه می‌كند، درست می‌گفت كه در عصرِ غوغا و شعار و آشوب كه عصر كوتوله‌هاست، سخن بی‌معنا می‌شود. گوش‌ها بی‌اشتهای كوتوله‌های «عصركوتولگی» تاب شنیدن كلام را ندارند و حقیقتِ مزاری را در نمی‌یابند؛ در چنین وضعیتی سكوت را باید هنرمندانه‌ترین نوعی «بیان» دانست و «ما باید آن قدر هنرمند باشیم كه با سكوتِ خویش سخن بگوییم، زیرا تنها با سكوت است كه می‌توان گویا بود.»
 
3
كاش همچون «مرد بیگانه» آن‌قدر هنرمند می‌بودم كه در عصر بی‌اشتهایی گوش‌ها حقیقت را در «تاكستانِ رستگاری سكوت» شهود نمایم، كاش می‌توانستم در «كوهسارِ روح» مزاری و سكوتِ صدسالة تاریخم را در آوای جانخراشِ سكوت فریاد کشم، اما نه، من آن قدر هنرمند نیستیم كه با سكوت گویا باشم، تنها «مردِ بیگانه» است كه با «سکوت گویاست»، و با «نگفتن خود» باطن عصر بی‌معنایی را كه عصر كوتوله‌شدن انسان است، به نمایش می‌گذارد؛ نه، من هنوز به «هنرِ ‌سكوت» كه «هنرِ كشف‌ِ حقیقت است» دست نیافته‌ام، باید در مكتب «مرد بیگانه» سال‌ها آموزش ببینم تا در چنین شبی که «طولانیترین شبِ تاریخ است»، هم سخنِ «دخترِ دریا» شوم و زبان سكوت را بفهمم، به ویژه سكوتِ صدساله‌ی را كه هیولا بر شهرهایم فرمان رانده است، صداها را بلعیده است و واژه‌ها را. نه، من تاب و توانِ بردوش کشیدنِ آیات سخت و سنگینِ سکوترا ندارم، تنها یک «آوارة مدام» میتواند رگبارِ خردکنندهی ضرباتِ آیات سکوترا تابآورد، تنها او است که شبها در تنهایی و بیپناهی خویش آمدنِ «فرشتة ظلمت» را انتظار میکشد. نه، من کحا و مردِ بیگانه کجا؟ مرا توانِ آن نیست که درخششِتابناک چشمانِ فرشتة ظلمت را تاب آورم. تنها الهام‌بخش من در این دهشت‌ شهر «فرشتة ماخولیا» است که «بیگانه‌‌تر از مردِ بیگانه» در غربت و بیگانگی خویش، سیاهی‌ها و تباهی‌های این همه وحشت و ویرانی را جیغ میکشد؛ فرشتةی که هم قامتِ کوه‌های «کوهِ بابا» است و با «ناخن‌های آبی»اش تاریخِ سکوترا در کوکِ دو تارِ «آبهمیرزا» مینوازد؛ کجایی ای «فرشتة ماخولیا» تا با لحنِ جانخراشت فریاد کشم یک تاریخ سکوت را. بیا «بخوانیم» و «بمانیم» که امشب «بی‌بهانه دلم تنگ است»؛ بیا از شرابِ دمِ مسیحایی مزاری بنوشیم و مست و دیوانه  در برابرِ چشمانِ آبی او برقصیم، بشکوفیم و بشکوفانیم حتی اگر «سنگسار» کنند مارا. این چشمان، چشمة زندگانی است، بیا از شرابِ این چشمان بنوشیم، دیوانه شویم و در یک شب تجربه کنیم «ابدیت» را. ابدیت فقط یک «لحظه» است؛ لحطة که در روشنیای چشمانِ مزاری، به آخرین کَیف و نشئگی و خماری دست مییابیم. امشب «بر آنانکه در مرگ و تاریکی به سر میبرند، (نوری) بر آمده است»، نوری که از چشمانِ مزاری ساطع است و پرتوهایش را در «لحظاتِ خطر» ارزانی میدارد. بیا متنی بنویسیم که واژهای آن سکوت باشد و بدین طریق سکوتِ مردِ بیگانهرا به متن برگردانیم. «بیا سماجتِ پولادی سکوتِ» مردِ بیگانه را «درونِ کورهی فریادِ خود مذاب» کنیم. بیا امشب کابل را با «چشمانِ خیره»ی دوربین «نصرالله پیک» تماشا کنیم. او شاهدِ فروریختنِ خانه‌ها بود و ویرانه‌هایی را که ما پیوسته درک می‌کنیم، او همچون «فرشته‌‌یِ تاریخ» بنیامین یکه یکه دید که تلنبار می‌شدند روی‌هم. بیا نگاه مزاری را دریابیم و در شلعه‌ی انوار درخشان چشمانش، «آتشفشان» شویم، «چرخی» زنیم، به زمین و آسمان دست افشانیم، «زمین را آسمان سازیم»، باران بباریم و سیلاب شویم و از بنیان برکنیم تاریخ ستم را. بیا امشب از این خیابان و از این «دهشت شهر» که هرچه هست ماران هستند و موران، بکوچیم و به «شهرِآبی چشمانِ پدر» سفر کنیم که چشمة زندگانی آن‌جاست. بیا شهر «مردم»‌ را که شهر ستم و نابرابری است ترک گوییم؛ به «زاول گمشده» رویم و به یادِ قتل عامِ شدگانِ تاریخ، این شهر گمشده را با نورِ آبی عدالت چراغان کنیم. «کوچه، کوچه، امشب دلم تنگ است» و شرابِ ناب میخواهد: شرابِ نابِ حیات از دستانِ خدای آشوب و مستی؛ امشب دلم بی‌تاب است، بیتابتر از همیشه؛ امشب «امر زیبا» در جانم متجلی شده است، رخشانتر از هر زمانی دیگری. امشب در دشتِ ارزگان «آئواری حلقه‌‌ی رقصندگان» را میبینم؛ چهلدخترانِ شهید که پیکرِشان سالها خونینِ و بیکفن بودند، امشب لباسِ آبی به تن کردهاند در برابر این چشمان میچرخند و می‌رقصند. امشب، مردِ بیگانه برایم قصة «دخترِ دریا» را خوانده است؛ میدانی دختر دریا کیست؟ مردِ بیگانه میگفت او که «شهرزادِ قصه‌ها» و در زیبایی «زبانزدِ عاشقان است و حرف خلایق»، بر فرازِ تپه‌های بامیان مسکن دارد: درست در برابرِ چشمانِ بادامی و همیشه مغرورِ «صلصال» که افق نگاهش در روزها اعماقِ «رنگِ آبی آسمان» را میکاود و شبها روشنی میبخشد ستارگانِ را. دخترِ دریا آیینة زیبایی است، اما خود آیینه ندارد. او «قلة بلندِ خیره به خویشتن است/ به هیچ کسی نمینگرد، فقط به خودش خیره میشود» و تنها هر سال یک بار صورتش را در پاکیزه‌‌ترین و آبی‌ترین آبِ جهان به تماشا مینشیند: بندِامیر. آیینة او آبِ زلالِ بندِامیر است؛ او دیوانة رنگِ آبی است؛ از نظر او رنگی که همرنگِ چشمانِ مزاری نباشد، رنگ نیست. آب، آیینه‌ی اوست او تصویرش را در آبِ بندِامیر که همرنگِ چشمانِ مزاری است، مینگرد. او زیباترین دخترِ دنیاست، قدش بلند است، چشمانش بادامی و خطوط باریک و گذرناپذیر ِ چشمانِ شرقیاش را با رنگِی که همرنگِ چشمانِ مزاری است، میآراید. یکبار هنگامی که او در متنِ آبی بندامیر به خود خیره شده بود، مردم عکس رخش را در آب دیدند و همگی دیوانه‌ی روی او شدند. او را خانه در بلندای قله است، درست در خط استوای لبخندِ خورشید؛ تا هنوز هیچ کس خودِ او را ندیده، اما هر آنکه تصویرش را در آبِ بندامیر بیند ابدالاباد دیوانه میشود. او را با زبان خاصی سخن میگوید: زبانِ زاول باستان. هیچکس زبانش را نمیفهمد. او قصۀ پر رمز و راز تاریخِ نگفته است و شاه‌بانوی «جمهوری سکوت.»
 
4
«قومی که در ظلمت به سر میبرد، نور عظیم دیده است (متی، 4:15).» آری! ما که در ظلمت به سر میبریم، نور عظیم دیدهایم. نمیدانم افسانة آن پیرِ روشن ضمیر که میگفت: بندِامیر سند ناتمامی ماست، یادت هست یا خیر؟ او میگفت: بندامیر سندِ جاودانگی ماست؛ همانگونه که آبِ بندِامیر تمامنشدنی است، ما نیز، حتی اگر هزارانبار قتلِ عامِ‌مان کنند، تمام نخواهیم شد. همیشه سد محکمی هست، که بتوانیم در آن پناه گیریم. این سدِ محکم یادگار مادرانِ ماست؛ سدی که جوهرِ آبی ما را از فرسایشِ درگذرِ ایام، و گزندِ باد و باران نگه میدارد. نمیدانم رنگِ جوهرهستی دیگران چیست؟، اما جوهرِ هستی ما آبی‌رنگ است. به رنگِ بندامیر چشمانِ مزاری؛ آن دریایی که مردم عکسِ رخ دخترِ دریا را در آن دیدند، چشمانِ آبی مزاری بود و آن پیرمرد، سرود چشمانِ مزاری‌ برای ما سروده است؛ چشمانِ مزاری سند «مقاومت»، «پایداری» و «ناتمامی» ماست و در آن میتوان به «تمامیتِ زندگی همواره ناتمام» دست یافت. زندگی در فقدانِ امر زیبا و تجربه‌ی زیباییشناسانه هیچ و پوچ است؛ اما فقط در بی‌کرانگی چشمان مزاری، میتوان زیبایی را به تمام و کمال تجربه کرد. این چشمان آیینة تاریخ است؛ آیینة آیینه‌ها. اگر به «بندِامیر چشمانِ مزاری» خیرهشوی، مرا و خودترا خواهی یافت، آن دخترِ دریا که زیباییاش رشکِ همگان را برانگیخت و عکس رخش مردمان را دیوانه کرد، تو هستی و تنها همسخنش و کسیکه زبان او را میفهمد منم که امشب، این طولانیترینِ شبِ تاریخ‌ را تا صبح در روشنی چشمانِ مزاری با تو قصه خواهم کرد. چشمانِ مزاری، «بوطیقای نابِ عدالت» است و پیکربندی تمامی رخدادهای تاریخی. من امشب با برگهای آبی این چشمان تاریخ‌ را ورق خواهم زد و یک «فیضمحمد کاتب» آتشِ گفتن هستیام را شرربار کرده است. گریستن در اتاقِ تنهایی خوب نیست، اشکریختن در کنجِ تاریکی چیزی از اندوهِ عظیمات نخواهد کاست. امشب در متنِ روشنِ این چشمان، غمهایی را که تو را به گریه میآورد تلاوت خواهم کرد و تمام داستانها و قصه‌ها را به تو باز خواهم گفت؛ قصه‌‌ها و داستانهایی از زمانهای دور، از بزرگپادشاهِ زاول، از شکوهِ پرستشگاههای زرین، از تخریبِ آنها توسط نخسیتن لشکریانِ جهل، نخستین غارتگرانِ بامیان، از نوشاد و نوبهار، از مولانا و بیدل و ناصرخسرو، از ابن‌سینا و ابوالخیر و سهروردی و حلاج، از ابومسلمِ خراسانی و عنایتخان و میریزدانِ بخش شهید، از فراخوانِ دینی قتلِ عام، از ارزگانِ مقدس، از کشتار همگانی و جیغ و جسد و خون، از سرزمین‌های از دست‌رفتة دایه و فولاد و دهراود، از کشته‌شدگانِ تنگه غارو، از تکه تکه شدنِ شیرینِ شهید در آغوشِ صخره‌های بیرحم، از زنانی که در ارزگان زنده در میانِ آتش سوختند، از کودکانی که از بلندای قله‌‌ها به زیر افگنده شدند، از قانون «مالیات بر نفس»، از عبدالخالق و درآوردنِ حدقة چشمانِ بادامی او با کارد و چاقو، از قیامِ چنداول و هستی بینام و نشان و کتابهای در آتش سوختة اسماعیل مبلغ، از افشار این کتابِ ویرانی، از سیاهی‌ها و تباهی‌های عصر جهاد، از چپاول و غارتِ غرب کابل، از «پوستکندن در قزلآباد»، از خانه‌های به آتشِ سوختة یکه‌ولنگ، کشتارجمعی مزار، قتلِ عامِ فرهنگیای بامیان و به خاکستر بدل کردن پیکرِ بودای شهید و بالاخره از «آوارگانِ مدام» که در همه‌جا بیخانه‌اند و «بیسرزمینتر از باد»، در جست‌وجوی سرپناهی دورِ جهانرا آواره میگردند. خزیدن در خلوتِ تنهایی خوب نیست، بیا دستانِ همدیگر را بگیریم و در برابر این چشمان قدم بزنیم؛ در «دشتِ گریانِ» این چشمان، می‌توانیم دلتنگیهای مان را بنالیم. نه، نالیدن گناه است؛ بیا به «منطقِ منسوخِ» نالیدین بخندیم و در این چشمان شادی و سرخوشی را تجربه کنیم. من تو رویاهای بزرگ در سرداریم؛ رویاهایی که تنها در یوتویپایی چشمانِ مزاری تحقق مییابند. باران میبارد، بیا من و تو هم بباریم و در خیابانهای کابل جیغ بکشیم که «پدر! ما هستیم، پدر، ما از تو آموختیم که تنها با رؤیاهای بزرگ میشود زیست، پدر! پس از غسلِ تعمید در بندِامیر چشمانت، از گناهِ تاریخی تطهیر شدیم. ما اکنون پاکِ پاکایم.» بندِ کفشهایت را محکم ببند که سفرهای دور و دراز در پیش داریم. این چشمان، بیانتهاست و سفر به آن، سفر به قلبِ تاریخ است. خطوطِ کمرنگ و ناپیدای این چشمان بسیار بیشتر از مرز افقِ انتظاراتِ ما امتداد دارد؛ نه تنها گذشته و اکنونِ من و تو در افق آن به هم میرسد، بلکه تصویرِ فردای خود را نیز در آن میبینیم. هر آنکه، تصویرِ من و تو را در آیینهی آبی این چشمان ببیند، ابدالاباد دیوانه خواهد شد. این چشمان جغرافیای زاول است. اسپِ سپیدت را زین کن! من هم دفترِ کهنه و پارهپارهای را که از «فیضمحمد کاتب» به میراث برده‌ام و در آن فهرستِ تمامیشهرها و آدمهای گمشده موبهمو ثبت شده، میگیرم تا در صحرای بیکران این چشمان، آوارگانی را که در شبهای سیاه قتلِ‌عام از ارزگان بیرونرانده شدند، پیدا نماییم. این چشمان «ارض موعود» است که بیپناهی «آوارگانِ مدام» در آن پایان مییابد. میدانی اینجا کجاست؟ خیابانی که مزاری با مردمِ کابل سخن گفت و هنوز قلبِ او زخمدارِ افشار نبود، آن زمان تو کوچک بودی، آنزمان تو هنوز دخترِ دریا نبودی؛ درست آن‌روز که تصویرت ‌را در چشمانِ آبی پدر دریافتی، دخترِ دریا شدی و درست آنروز که مردمِ این شهر عکسِ رخت را در آیینه‌ی چشمانِ آبی پدر دیدند، دیوانهات شدند، اما هیچکس زبانت را نفهمید و به رازوجودیات پی نبرد که تو در «چشمانِ آبی مزاری» دخترِ دریا شدی؛ اگر این چشمان نمیبود، اکنون تو اینجا نبودی، من هم نمیبودم. زود شو، رو به این چشمان بایست و چرخی بزن، زیرا امشب، طولانیترین شبِ تاریخ است و مردم خودِ شان را آماده کردهاند، فردا تصویرت را در بندِامیری چشمانِ مزاری به تماشا نشینند. زیباترین لباسهایت را به تن کن، گردنبندِ آبیات را به گردنآویز، یک شاخه گلِ سرخ کافی نیست، تو باید در ژرفای این چشمان صدای گمشدة آبهمیرزا بخوانی، تا «بمانی» و رؤیاهای از دست‌رفتهی شیرینِ شهید را آنقدر غمگینانه «دَیدُو» کنی و «بنالی تا بنالد کوه و کوهسار!» بایست امشب و با من بیا ای دختر دریا که جانم لبریزِ مزاری است و می‌خواهم در حنجرهات، مزاری، این آیة آبی عدالت را در گوش تاریخ فریاد برکشم. امشب شبِ معراج مزاری به «سرای‌ملكوت» است، به ملكوتِ خدا، به ملكوتِ دل‌های هزران انسانِ مشتاق و عاشق و شوریده. جان و تنم آتش گرفته، میسوزد و همانندِ تمامی دلباختگان، دلتنگِ مزاری هستم؛ دلتنگِ سال‌هایی كه «بابه»، این «كلامِ ناطقِ تاریخِ سکوت» در غربِ كابل در برابر تاریخ ایستاده بود. امشب آیة مقدسِ عدالت با زبان خون تاریخ را در من بازگو میکند و درکویرِ عدالت و صحرای سینای تاریخ به دنبال آتشِ مقدس میگردم که «بیضاء للناظرین» است و ماهِ تمام.
 
5
امشب می‌خواهم «مشقِ‌نام مزرای» كنم كه اكنون به یك «خاطرة‌ ازلی» بدل شده است؛ بدون مزاری نمی‌توان خویشتن را به خاطر آورد و یا دربارة گذشته و آینده اندیشید. دلم می‌خواهد دربارة او یادداشتی بنویسم و یا دست‌كم در پیشگاه او عاشقانه نماز برم و غم‌های زمانه‌ام را با او بگویم. اما، سخنی تازه‌ای به ذهنم نمی‌رسد. باید اعتراف كنم كه سخنی تازه‌ی ندارم، هیچ سخنی تازه‌تر از خود «مزاری» نیست، و هیچ «كلامی» زنده‌تر از او نخواهد بود و هیچ نگاهی با شكوهتر‌ و خیره‌كننده‌تر از نگاهِ آبی او كه امشب این چنین مست و دیوانه‌ام كرده است، وجود ندارد؛ مزاری، برای مردم ما اولین «بیانِ‌ حكیم» و آخرین نیز هست. تاریخ ما، كلام ناگفته است و مزاری تنها «كلامِ ناطق» كه تاریخ ما را باز می‌گوید. امشب این كلام ناطق در من به سخن آمده و سكوتِ و انزاوایم را در هم می‌شكند. شاید بتوانم با به صلیب كشیدنِ خویش در میخ‌ كلمات، با این مسیحِ مصلوب ‌تاریخ در این عشاءربانی گفت‌‌‌و‌گو نمایم. یك حسِ عرفانی مسیحایی اندك اندك در وجودم بال می‌گسترد: حس «كلمه‌ شدن.» از کجا باید آغاز کرد و تا کجا باید دوید؟ نمیدانم از کدام زوایه به مزاری، این «آیة مقدسِ محکم و متشابهِ تفسیرناپذیر عدالت» بنگرم؟! به من حق بدهید، زیرا وقتی انسان در برابر مزاری، این متنِ بی‌آغاز و بی‌پایانِ عدالت قرار می‌گیرد، نمی‌داند روایت را از كجا آغاز كند. در این جا فقط مسألة اختتام نیست كه روایت‌شناسان را در گیجی فرومی‌برد، مسألة آغاز نیز هست، مسأله‌ی تأویل نیست، مسأله روایت نیز هست، مسأله دریافت نیست، با مسألهی پیکربندی نیز روبهرو هستیم. مگر میشود جان را در صورت خلاصه کرد؟ مگر میشود ابدیت را در شکل گنجاند؟ هرگز! مزاری، كلام جاودان تاریخ است، «حكمتِ‌خالده»؛ مزاری «كلمه» است، مسیحِ مصلوبِ كه «در او حیات بود و حیاتِ نور انسان بود. و نور در تاریكی می‌درخشد و تاریكی آن را در نیافت… . او برای شهادت آمد تا بر نور شهادت دهد. (یوحنا، ۱: ۴، ۵)» آری! دوستان نمی‌دانم از كجا بگویم، مزاری متنی است كه می‌توان بی‌نهایت تأویل كرد. مزاری، قصة دلتنگی است، و در عین حال قصة شادی نیز هست، مزاری، زخم تاریخی و همچنین شفای زخم‌تاریخی نیز هست، مزاری قصة رفتن و ماندن هردوست. میتوان از نیروی حسی کمک گرفت و با زبانِ «علی‌بابا اورنگ» دربارة «چشمانِ‌آبی مزاری» سخن گفت. تنها یك «اورنگِ‌ عاشق» می‌تواند چشمانِ مزاری را به این خوبی نقاشی كند. می‌خواهم در «چشمانِ آبی مزاری» خیره شوم و این شب تاریك و هولناك را در پناهِ درخششِ آن در عشق و مستی سر كنم. امشب از شرابِ سكرانگیز این چشمان می‌نوشم تا مستِ حقیقت شوم، همان‌گونه كه «اورنگ» مستِ حقیقت شد و چشمانِ مزاری را تا این حد زنده به تصویر كشید. كلام، قادر نیست، این چشمان زیبا را توصیف كند، فقط حس زیبایی‌شناختی یك هنرمند، آن هم نه هر هنرمندی، بلكه «اورنگِ‌ عاشق» است كه چشمانِ مزاری را این قدر زبیا و «ترافرازنده» به تصویر می‌كشد؛ زیبایی، امر گفتنی نیست، زیبایی مفهوم نیست، تا با زبان توصیفش كنیم، زیبایی را باید حس كرد، همان‌گونه كه «اورنگ» زیبایی این چشمان را حس كرده است و سپس مست و دیوانه‌وار با تركیب بی‌شمار رنگ، آن را با رنگِ آبی به تصویر کشیده است.
 
6
اورنگ، در همان سالهای حرام عاشق و دیوانة مزاری بود، یك‌بار ملیون‌ها نقطه را با هم پیوند زد و پرتره‌ی مزاری را ترسیم نمود؛ این بار اما یك عشق آبی به سراغ اورنگ آمده؛ عشق آبی چشمان مزاری؛ عشقی كه امشب مرا نیز دیوانه كرده است، امشب من نیز اورنگِ عاشق شده‌ام، به چشمان مزاری نگاه می‌كنم؛ چشمانِ مزاری زیبا است، بادامی، گسترده و پهن، همچون نیلوفركبود، چشمان مزاری «آیة محکمِ حق» است و «کتابِ مبین» و در عین حال تفسیرناپذیر و پر رمز و راز «عدالت.» چشمانِ مزاری تابان است و من امشب در درخششِ آن مردم را به «پرستشگاهِ عدالت» فرامیخوانم. امشب، یك حس اورنگ ‌شدن به سراغم آمده تا «جنونِ‌ نصیر» را در این چشمان تجربه كنم. اكنون این تصویر در برابر من است؛ به چشمان درخشنده و پرفروغی مزاری خیره‌شده‌ام كه تاریخ انسان را ورق می‌زند و مرا وا می‌دارد در این خلوتِ شبانه‌ام در پیشگاه این چشمان به نماز بایستم. نمی‌شود در برابر این چشمان «قیام» نکرد و از ساحل بی‌انتهایی «بدون تکبیرة الاحرام» گذر کرد؛ در افق این چشمان، چشم‌انداز به وسعتِ تاریخ انسان گشوده می‌شود؛ این چشمان آیة مقدس است كه در آن فروغ «حقیقت» می‌درخشد؛ این چشمان آیة مقدس است كه در آن فروغ «حقیقت» می‌درخشد. شكوه این نگاه برایم همیشه دیدنی بود و امشب در نقاشی اورنگ بسیار دیدنی‌تر شده است؛ این چشمانِ آبی همان «رودِ‌نیل» است كه «تابوتِ عهد» موسی را در دستانِ امواج مهربانش دارد. نخستین‌بار در این چشمان «خیمة‌ اجتماع» برپا شد و در آن مردم با «خدا» سخن گفتند و در خدا نام یافتند. این چشمان، همان صحرای سیناست و من آواره‌تر از «موسی» در این شبِ تاریك بیابان‌ها را به دنبال «آتشِ حقیقت» درمی‌نوردم، تا همچون «پرومتئوسِ شهید» آن را از «خدایان» به سرقت برده و به انسان‌ها آیات مقدس «طغیان» تعلیم دهم؛ شرارِ این چشمان، شرارِ «عشق» است و اكنون كه خودم را در افق دید این چشمان احساس می‌كنم «تمامی جهان از آن من است.» من یك گناهكار بودم، یك مجرم مادرزاد، جرمی خاصی نداشتم، من به خاطرِ «بودنم» بودنم مجرم بودم؛ نخستین‌بار در آب زلال این چشمان «تطهیر» شدم و به حیث یك انسان «تقدس» یافتم. نخستین كسی كه گناه بودنم را در یافت و بردوش گرفت «مزاری» بود، در چشم‌انداز این چشمانِ بود كه دریافتم: «موجودیتِ ما در خطر است، هستی ما، در خطر است!» این هستی گناهكار امشب در اقیانوس آبی چشمان او تقدیس می‌شود، به تقدس دست می‌یابد. این چشمان آبی كه امشب لبریز از حقیقتم كرده است، همان چشمان موسی است كه خدا به او گفته بود: «نزدِ قوم برو و ایشان را امروز و فردا تقدیس نما. (سفرِخروج، ۱۹: ۱۱)» این چشمانِ آبی تداعی‌گر همان چشمانِ آبی مسیح است كه در كوه جل‌جتا در غروبِ خونین طوفان بر پا كرد تا زشتی‌ها و پلیدی‌های روح را تطهیر نماید. این چشمان دیالکتیکِ دیدن و ندیدن است؛ نگریستن به این چشمان دشوار است، من از این چشمان خجالت می‌كشم و ننگریستن به آن دشوارتر.
 
7
یادم می‌آید در شامگاه غروب این نگاه، «بلای‌تاریكی» شهر كابل را فراگرفت و غربِ كابل در غبارِ دود و تاریكی خاكستر شد. هنوز کتابِ ویرانی و «خرابه‌های خاطره» بر آن روزهای تاریك دلالت می‌كند. خرابه‌های خاطره، سندِ زندة آنروزگار و متن است که تاریخ تباهی عصر جهاد موبه‌مو در آن نمایان است. خرابه های خاطره یادآورِ غروب و غربتِ این چشمان است. طلوع و غروب خورشید این نگاه، تقدیر ما را رقم می‌زند، نمی‌شود از افق آبی این چشمان دور شد، نمی‌شود بی‌لبخندِ نگاه مزاری زیست؛ امشبِ كشتی تخیلم در امواج خیزان و خروشان «چشمانِ آبی مزاری» بادبان بر افراشته است و حلقة باریك و نامرئی این چشمانِ بادامی مرا به دنیای متافیزیك می‌برد، به خلسه و رهایی مطلق تا اورنگ‌تر از «علی‌بابا اورنگ» در آن مستی ایمان را تجربه كنم. خطوط ناپیدای این چشمان شرقی، «اشراق‌ حقیقت» و «حقیقتِ ‌اشراق» است و مرا به ساحل امید و رهایی می‌رساند، به آن‌جا كه «نجات و رستگاری» است و آوارگی‌ قوم بیایان‌گرد این «موسای خراسان» به پایان می‌رسد. «چشمانِ مزاری آیة هستندگی ماست»؛ تمامی هستی را می‌توان در نگاه او خلاصه كرد. این چشمان، چشمة جوشان هستی است و در این نگاهی دوخته به اُفق‌های دور، دوخته به سه جهت، یعنی آینده، اكنون و گذشته، آیات «نجات» را تلاوت كرد. آی مردم! «آواز شادمانی سردهید، آی! مردم در پیشگاه این چشمان نماز برید»، این چشمان «وعدة رهایی» است؛ آیات «عهد» است كه «خون خدا» با مردم بست: «از خدا خواستم خونم در كنار شما بریزد.» آری خونش را در كنار ما ریخت «این است خونِ عهدی كه خدا با شما قرار داد. به حسبِ شریعت تقریباً همه‌چیز با خون طاهر می‌شود. (عبرانیان، ۹: ۲۱، ۲۲)» خونش ایمان شد، دوستی شد و به صد سال سردرگمی و بی‌زبانی و «آشفتگی بابِلی» قوم گناهكار «هزاره» پایان داد، محراب شد، حقیقت شد، افشار شد، غربِ كابل شد، ارزگان شد، مزار شد، یكه‌ولنگ و بامیان شد، صادق سیاه شد، همه شد. امشب در دشتِ پهناور این چشمان «زاول» گمشده‌ام را پیدا خواهم کرد، سرزمین‌های مغصوبم را، اكنون و گذشته و آینده‌ام را. امشب مستِ شرابِ این چشمانم. لعنت بر آن كسی كه شادی این نگاه را نمی‌یابد و نفرین بر آن كسی كه رنج و اندوه این نگاه را نمی‌فهمد. این نگاه، لطف و خشم را همزمان در خود دارد، در آرامش این نگاه می‌توان پناه برد، اما بترسید از آن روزی كه این دریای زلال و آبی طغیان كند. امشب دلم آواز شادمانی سرداده است، آوزار رهایی و رستگاری؛ در پناه لبخند این چشمان جهان را به هیچ گرفته‌ام. چرا مستِ این چشمان نباشم؟ این چشمان مرا به دنیای «فیض‌محمد كاتب» می‌برد و چرا دیوانه نباشم وقتی با خیره‌ شدن به آن‌ می‌توانم «جنونِ نصیر» را تجربه كنم. چرا به حقیقتِ آبی این چشمان ایمان نیاورم؟ وقتی این چشمان وجودم را از حقیقت لبریز می‌سازد، به روشن‌شدگی دست می‌یابم و «بودا» می‌شوم. با نوشیدن شرابِ این چشمان می‌توان به خلسة بوداشدگی دست یافت، به حقیقت ایمان آورد و تا ابدالاباد «بودا» ماند، و اورنگ، آری «علی‌بابا اورنگ» اعجاز این چشمان بیش از هركسی دریافته است و چقدر خوب حقیقتِ این نگاه ناب را به نگاهی حسی و قابل دید ترجمه كرده است. نمی‌دانم اورنگ چگونه توانست به این خلسة عارفانه دست پیدا كند و چه قدر برایش كیف‌آور بوده است؛ دستانِ مقدسِ اورنگ چگونه اعجاز این نگاه را كشف كرد و چگونه این چشمان آبی در دستانِ اورنگ نمودار شد و با اورنگ به زبان رنگ سخن گفت، همان‌گونه كه خدا در كوه سینا بر موسی متجلی گردید و موسی كلیم شد. اورنگ، «كلیم‌نگاه مزاری» است؛ او با چشمان آبی مزاری «سخن» گفته است! این نقاشی جوششِ عشق اورنگ است، بیان‌گر «ایمان» که او آن را در رنگینِ‌كمان چشمانِ آبی مزاری تجربه کرده است. این چشمان سكونت‌گاه خداوند است و مسجد و محرابی كه آذان حقیقت جلوة بصری پیدا كرده و و اورنگ توانست در پناه حقیقتِ این چشمان، «حمد» و «توحید» را به زبانِ آبی رنگ‌ها تلاوت نموده و كلامِ شنیداری خدا را به كلام بصری و دیداری بدل كند. این چشمان «بیضاءٌ للناظرین» است، سروده‌های مقدس «موسی» را می‌سراید و كلامِ خدا را به او وحی می‌كند: «ای موسی! ای موسی!» «برخیز و پیش روی این قوم روانه‌ شو، تا به زمینی كه برای پدران ایشان قسم خوردم كه به ایشان بدهم داخل شده، آن را به تصرف در آورند. (تثنیه، ۱۰: ۱۱)»
 
8
آری! دوستان، امشب دیوانه‌‌ام، دیوانة نگاه مزاری، امشب مستم، مستِ مست، زیرا در چشمانِ آبی مزاری «تمرینِ ‌‌بودن» می‌كنم. امشب به «زبانِ دخترِ دریا» با شما سخن میگویم، با زبانِ زاولِ باستان. ابراهیم پسرش را به قربانگاه برد، «ابراهیم دستِ خود را دراز كرد، كارد را گرفت تا پسرش را ذبح نماید و فرشته‌ای خدا از آسمان وی را ندا در داد و گفت: «ای ابراهیم! ابراهیم! دستِ خود بر پسر دراز نكن، و بدو هیچ مكن، زیرا كه الان دانستم كه تو از خدا می‌ترسی، چون پسرِ یگانه‌ی خود را از من دریغ نداشتی (پیدایش، ۲۲: ۱۱، ۱۲)»، اما مزاری خودش را به قربان‌گاه برد، تا با خون سرخش به تمامی امت‌های روی زمین بركت دهد. پس چرا نگریستن در این چشمان مرا دیوانه نكند! امشب مستم و می ناب شرابِ ایمان و مستی و جنون را تا ته به سر كشیده‌ام، امشب در چشمانِ آبی مزاری به «جنونِ‌ ترافرازنده» و «مقدس» نصیر دست یافتهام، امشبِ خرابم، خراب‌تر از خرابه‌های افشار، تا بر حقانیتِ مزاری شهادت دهم؛ امشب به فنا دست یافته‌ام و در این نگاه نیست شده‌ام، امشب فقط و فقط نگاهم و با رنگِ آبی‌ این چشمان یگانه شده‌ام. امشب در متنِ نگاه مزاری تمامی تاریخ را به تلاوت نشسته‌ام. دلم می‌خواهد در متن این چشمان به گذشته‌های دور سفر كنم و حقیقت‌ها گمشده‌ام را «جست‌‌‌و‌‌جو» كنم، به «دهراود» بروم، به «دایه» و «فولاد»، به ارزگان سفر كنم تا بر سر گورِ ناپیدای پدرانم و برای شادی روح‌شان آیات مقدس «چشمانِ آبی مزاری» را تلاوت كنم، به گورستان‌های كه هستند، اما ناپیدا و گمشده در غبار، سوره «آبی چشمان مزاری» بخوانم. باید در متنِ این چشمان «زاول»، شهر به آتش سوخته‌ام را پیدا كنم. امشب به معراجِ این چشمان در پیشگاه مزاری نشسته‌ام؛ می‌خواهم در جغرافیای آبی این چشمان اوج بگیرم، «بزرگ پادشاه زاول باشم و بر زمین و زمان فرمان دهم.» تاریخ را دگرگون كنم و زمینی را كه سال‌ها مرا از خود طرد كرده است، از حركت باز دارم. باید در محراب این چشمان نماز ناتمام «میریزدان‌بخش» را در مبعد ویران‌ شدة بودا قضا نمایم، در آن‌جا كه «صلصالِ‌ شهید»، حقانیتِ مزاری را با ذره‌‌ذره شدنش شهادت می‌دهد. و خبر بگیریم از «چهل دختران» خواهرانِ شهیدم كه در آغوش صخره‌ها جان دادند. می‌شود در قلمرو این چشمان به دنیای كاتب سفر كرد و تمام ناگفته‌های تاریخ را گفت. این نگاه، مطلق است، نگاه وارثان زمین است؛ پیوسته تكثیر خواهد شد، به تعداد نسل آدم و ابراهیم و تمامی ستارگان آسمان. خداوند با فیضِ آبی این چشمان به مردم ما بركت بخشید. این چشمان برای ما عهد عتیق و عهدِ جدید است. من امشب در متنِ آبی این چشمان آیات «قرآن» تلاوت می‌كنم: «من قتَل نفساً فكانما قتل‌الناس جمعیاً و من احیا نفسا فكانما احیاالناس جمعیاً.» دلم می‌خواهد در این چشمان به غرب كابل آن زمان سفر كنم، لحظه‌هایی را در یابم كه لحظه‌های حقیقت بودند. در صحرای سینای این چشمان دستانِ آن سه كودكی را برگیریم كه از «افشار» به سمت «سیلو» می‌گریختند و نمی‌دانستد این جادة نامعلوم آن‌ها را به قربان‌گاه می‌برد تا خون سرخ‌شان تصویر شقایق را در متن سرك‌های كابل بازنمایی كند و صدای شكستنِ استخوان‌هاشان، طنینِ فاجعه در تاریخ باشد. چه كسی جز مزاری به ما خبر داد كه «جهالت بر شهر هجوم آورده است!»، هیچ‌كس؛ و كدام نگاهی جز نگاه مزاری دید كه آن كودكان چه غم‌انگیز در جادة ورودی شهر به جرم بی‌گناهی‌شان در زیر تانك‌ها له شدند و لشكریانِ جهل بر مرگ آن‌ها كف زدند. كجا شد آن مادر پا برهنه‌ای كه كودكش را در بغل گرفته بود؟ کجاست آن پدری که جسد پوسیدة فرزندش را در گور دسته جمعی افشار، از لباسِ پارهپارة آن شناخت؟ فقط در متن چشمانِ آبی مزاری این برترین «حقیقتِ‌ تاریخ» است كه می‌توان گورهای دسته‌جمعی، این حقیقتِ گمشده را پیدا كرد. این چشمانِ آبی«گواه تاریخ» است، كدام رهبری جز مزاری تا آخرین لحظه در كنار مردم ایستاد و «حجتِ تاریخ» شد! پس بگذارید در دشتِ بی‌كران چشمان مزاری سفر نموده و هستی‌ تكه‌تكه‌ شده‌ام به هم بخیه بزنم، همانند آن مادری كه جسدِ پاره‌پاره‌ی فرزندش را با قطره‌های پیوسته‌ی اشك‌هایش بخیه می‌زد. مزاری، یادآورِ این همه است و به همین سبب زنده است، زندگی است، زندگی میبخشد، می‌روید، و می‌شكفد و می‌رویاند و می‌شكوفاند. مزاری همان مسیحِ مصلوبِ همیشه زندة تاریخ ماست كه می‌گفت: «من تاك هستم و شما شاخه‌ها. آن‌كه در من می‌ماند و من در او، میوة بسیار می‌آورد، زیرا كه جدا از من هیچ نمی‌توانید كرد. اگر كسی در من نماند، مثل شاخه بیرون انداخته می‌شود و می‌خشكد، در آتش می‌اندازد و سوخته می‌شود (یوحنا، ۱۵: ۶، ۷)»، مزاری تاك است، و ما و شما شاخه‌های آن، هر آن‌كه در چشمانِ آبی مزاری سكونت نگزیند و هر آن‌كه در محراب این چشمان به نماز نایستد، می‌خشكد، سوخته می‌شود و از میان مردم ما طرد می‌شود، چشمان مزاری زیبا است، گسترده و پهن، همچون نیلوفر كبود، من و علی‌بابا اورنگ، امشب در پیشگاه این چشمان به نماز می‌ایستیم و از بلندای این چشمان جهان را به نظاره می‏نشینیم، تا زین پس نه هستی گناهكار مطرود، بلكه بزرگ‌پادشاه «زاول» باشیم و فرمانروای شهر عدالت. آری! چشمانِ مزاری، «بوطیقای نابِ عدالت» است و پیکربندی تمامی رخدادهای تاریخی. این چشمانِ جغرافیای «زاول» است. آی مردم! «آواز شادمانی سردهید، آی! مردم در پیشگاه این چشمان نماز برید»، این چشمان «وعده رهایی» است.
 

 

مزاری؛ تصویرِ لحظه‌های خطر

مزاری؛ تصویرِ لحظه‌های خطر





نسخه صوتی این مقاله را اینجا بشنوید…

باگذشتِ چهارده​ سال از «شهادت مزاری»، تصويرِ او نه تنها به کم​رنگی نگراييده، بلکه هر روز تاب​ناک​تر و درخشان​تر و در عين حال تفسير​ناپذير تر می ​گردد. اگر از کليشه ​سازي​ها و تبليغاتی ​کردنِ «مزاري» بگذريم که نه تنها ما را به شناختِ وی کمک نمی​ کند، بل رازهای وجودیِ او را مستور ساخته و به گمراه ​سازي​ها، مصحلت ​انديشی ​​ها، سوءِ استفاده ​های سياسی و تا حدودی هم گفتارهای شيکِ تغزلی و توصيف و تمجيدهای تکراری و شعارهای کهنه و کاملا بی ​معنا، می انجامند، سخن ​گفتن از مزاری اين «آيه محکم و متشابهِ عدالت» و «فاتحه الکتابِ تصميم راديکال»، به ​ويژه در «سرزمينِ بدون عدالت» چون افغانستان که کلام نيز ويران و بی معنا شده و چيزی را همرسانی نمی ​کند، دشوار است.

دشواری «سخنِ​ معنادار» با تامل در اين نکته بيش​تر قابل فهم است که مزاري براي هزاره​ها و غيرهزاره​ها همزمان «محکم و متشابه» است؛ يعني نه فقط در بيانِ اقوام ديگر، بلکه در بيانِ هزاره​ها نيز تفسيرهاي متفاوت و حتي متناقضي از وي ارائه شده و حتي سندِ زندة چون ويرانه​هايي «افشار» را که تصويرِ تام و تمامِ تاريخ «عهدجهاد» و انضمامي​ترين «شاهد»ي است که مقاومتِ مزاري را توجيه​پذير مي​سازد، نيز بر حقانيتِ مقاومتِ کافي نمي​دانند. به سخني ديگر مزاري، از يک​سو «آية محکم» است، زيرا خطِ مبارزاتيِ مشخصي دارد:«عدالت​خواهي» و به گواهيِ تاريخ تا «آخرين قطره​خون» در راه استقرار عدالت و به تعبير سقراط «فضيلتِ اول» تلاش کرد، از سوي ديگر «آية متشابه»، و «صخرة تفسيرناپذير» که بيان​ها قادر نيستند در آن رخنه کنند. اساسا شفافيت و روشن​بودگي او، تصويرِ او را غيرِ قابلِ بيان ساخته و نفس «محکم​بودن» سبب شده در نظرها «متشابه» جلوه کند؛ راه​يافتن به زوايايِ مکنونِ وجود او که «مونادکامل» تاريخ ستمديدگان است، بي​هيچ ترديدي بدونِ نگريستن از زاوية ديدِ انسان ستمديده امکان​پذير نيست اما نگرشِ همواره​عاطفي، همواره​غزلي و همواره تمجيدگرانة ستمديده، در فقدانِ تاملِ نظري نيز راهگشاه نخواهد بود. به سخني ديگر نه تنها نگريستن از منظرِ گروه​هاي هماره​فاتح هر نوع تحليلي درستي که ما را در فهم او ياري مي​رساند، ناممکن مي​سازد، بلکه نگرش عاطفي و غزلي ستمديده نيز از آن رو که او را به «آه» و «مخته»​ي بدل مي​کند که فقط مي​تواند سوژه​اي دردِ دل باشد نه فهم و بصيرت، چيزي بر آگاهي ما نخواهد افزود.

به گمانِ ما تاملِ​نظري در بابِ مزاري به عنوان صداي کاملا متفاوت در تاريخِ افغانستان، صدايي که هنوز گوش​خراش و ناهنجار به شمار مي​رود، پس از گذشتِ چهارده​سال به حاشيه​راني او کاملا ضروري به نظر مي​رسد. چندين​سال به حاشيه​راني «مزاري» از سويِ رسانه​هاي جمعي و دولتي چندان کارگر نبوده و هنوز به مثابة يک اعتراضِ​ناب در «کانون» صداي ستمديدگان قرار دارد. به حاشيه​راني او از سويِ رسانه​هاي ملي و ادبياتِ ملي​گرايانه سبب شده تصويرِ او ناب​تر و درخشنده​تر گردد. نه رهبرانِ کنوني هزاره توانسته​اند خلاء مزاري را جبران نمايد و نه حذفِ عمديِ او از رسانه​ها و ادبياتِ​ملي ره به جايي برده است. مزاري، همان شکافِ مطلق در دلِ کليتِ ملي است که با «غيبت» از دلِ اين کلي، کليتِ آن​را با پرسش مواجه مي​سازد. به رغمِ آن​که برخي به صورتِ مضحک کوشش مي​کنند، از مزاري چهرة ملي بسازند، «مزاري»، با «غبيت» خويش از «رسانه​ها» و «ادبياتِ​ملي» باطنِ دروغين اين «کليتِ​جعلي» را عريان مي​سازد. به لحاظ نظري مفاهيمي چون «ملي» و «مليت» نه حقيقت​هاي عيني بلکه «دروغ​ها»​ي برساخته​اند، خطاست اگر با گنجاندنِ «مزاري» در بطنِ اين مقوله​هاي برساخته او را به «دروغ» بدل کنيم و اساسا محال است مزاري به حيثِ حقيقتِ انضمامي مقاومت با اين مفاهيمِ دروغين همخواني داشته باشد. مزاي بيانِ نابِ انتقادي است که هم رهبران و روشنفکرانِ هزاره را که از طريق «ادغامِ حذفي» در ساختارقدرت تحت مراقبت، بهداشتي، ستروني استحاله شده​اند به بادِ ريشخند مي​گيرد و هم حکومتِ مدعيِ دموکراسي و برابري و قومِ حاکمي را که تلاش مي​کند با «حذفِ ادغامي» مردم هزاره،​تاريخ را به عقب و به دورانِ عبدالرحمن برگرداند، از بنياد با پرسش مواجه مي​سازد. مزاري بيرون​بودگي ناب و دليلِ عيني و انضماميِ نقدِ قدرتِ ناعادلانه است؛ يگانه تصوير نابي که در زمانِ «جنگ» و «صلح» از نظمِ ستم​پيشة رسمي بيرون قرار دارد؛ تصويري مقدسي که هيچ​گاه قدرتِ رسمي نتوانست او را در درون خود هضم کند. او حقيقي​تر و بزرگ​تر از آن است که در چارچوبِ ادبياتِ ملي ـ‌که تماماً مبتني بر حذف و ادغام است‌ـ جاي گيرد. اين بيرون​بودگيِ نابِ مزاري را در قياس با مخالفانش بهتر مي​​توان دريافت که به طورِ کامل در ساختارِ ظالمانه و ناـ​حقيقت هضم شده​اند. در برابرِ مزاري، اين تصويرِ شکاف‌انداز در پيوستارِ ستم تاريخي، تصوير مخالفانِ مزاري، در زمان «جنگ» و «صلح» زينت​بخشِ اداراتِ فاسدِ دولتي، گذرگاه​هاي معاملة موادمخدر و ديگر مکان​هاي وابسته به اين نظام​سياسي کنوني است که با قدرت ناکارآمد و غيرعادلانه حاکم کاملا همخواني دارند، اما تصويري مزاري هنوز با ساختارِقدرتِ رسمي موجود که چونان قدرت​هاي پيشين بزرگ​ترين مانع استقرار عدالت در افغانستان است، سرِ ناسازگاري دارد و به مثابه​ي يگانه تصوير ناب و به​تمامي عدالت​خواه، وضعيتِ نابرابر موجود را نفي مي​کند.

از همين اکنون بايد اعتراف کنم که تاملِ نظري در بارة مزاري از آن​جا که نوعي «زخم» است و ناقوسِ عزاي زنجيرة پايانِ ناپذيرِ زخم​هاي نو و کهنة «مسکوت​گذاشته» را در تارهاي وجود ما به صدا مي​آورد، چندان آسان نيست و انتظار تفکرِ رياضي​ـ​منطقي​اي کاملا عاري از جهت​گيري​ها عاطفي دستِ کم براي ما که شاهدِ زندة فاجعه​ها هستيم، انتظارِ غيرمنطقي و نا به​جا خواهد بود. شايد به همين دليل است که مزاري در «بيانِ ستمديدگان» يا به موضوع سخنان موجز و تغزلي بدل مي​گردد که بخشي عظيمي از «ادبياتِ فاجعه» به اين امر مربوط است يا به بازروايي و بازگويي «تروماي​ عاطفي» و «پرگويي​هايي بي​خط و ربطِ خطابي» واعظان و سخنرانان و سياست​مداراني منحصر مي​شود که تنها براي اقناع و شايد هم سرگرم کردنِ «عوام​الناس» کاربرد دارد. نگارنده نيز به حيثِ عضوي از گروه ستمديده​ ادعاي آن را ندارد که از بيانِ «تغزلي» و «خطابي» کاملا فاصله مي​گيرد با اين حال تلاش خواهم کرد تا آن​جا که در تابِ و توان من است اين موضوع را به صورتِ تئوريک دنبال نموده و با خطوطِ نظريِ خاص و مفاهيم ويژه​اي که کاملا با خطوط نظري ارتباز دارند منظورم را بيان کنم. تامل در اين موضوع از آن​رو ضروري به نظر مي​رسد که بدون «مزاري» تاريخ افغانستان قابل فهم نيست و بدون «تاملِ نظري» مزاري را نخواهيم فهيمد؛ مزاري عنصرِ غيررسمي تاريخ و «صدايِ​سکوت» است واز آن​جا که «سکوت​ماترياليستي​ترين بيانِ تاريخ» ستمديگان است و به واقع «غيبتِ سخن»، غيبتِ عدالت را آشکار مي​سازد، ترجمة اين سکوت به صدا ما را در فهمِ گذشته، حال و آيندة ما يقينا ياري خواهد رساند. حتي به لحاظ روش​شناسي و متدولوژيک نيز مي​توان با منطقِ «امرخاص(particular))»، اما حقيقي، زنده و انضمامي​اي چون مزاري سرشتِ افغانستان را بيش​تر فهم کرد، تا سخن​هاي بي​ربط و افسانه​سازي​ها، افسانه​سرايي​ها و افسانه​سوزي​هاي قدرتِ رسمي. يعني درک کليت تاريخي بر مبناي منطق امر خاصي که معطوف به حقيقتي کلي و جهان‌شمول است، مي​توان اعماقِ تاريخ را کاويد نه با جعليات و «آريابازي» و عتيقه​پرستي که از ويژگي​هاي بارزِ ادبياتِ​ملي ما به شمار مي​روند.

به هر تقدير اگر از شعاردادن​ها و نگرش​هايِ عاطفي و احساسيک و وضعيتِ گاه حاد و گاه نيمه‌حاد احساسات‌گرايي که تا حدودي ويژگي​ اصلي «بيانِ ستمديدگان» به شمار مي​رود، فاصله بگيريم، آن​گاه «سخن معنادار»گفتن در بارة مزاري، آن​هم بدون آگاهيِ تاريخي و تفکر در بابِ فاجعه​هاي اخلاقي از يک​سو و سلبِ هرگونه حيثيتِ بالقوه​گي ازمردمِ هزاره و به تبعِ آن، تلقي اين مردم به مثابة هستي​اي کاملا تعين​يافته، فاقد حق و به شکل «حياتِ برهنه» توسطِ قدرت​هاي قومي از سوي ديگر، ناممکن خواهد بود. اساسا سخنِ معنادارگفتن در بابِ مزاري از يک​سو به گذشة تاريخي مي​رسد که هزاره​ها استثنايِ برسازندة آن هستند و از سوي ديگر مي​بايست ناظر باشد به وضعيتي که در آن هزاره​ها به مثابة هستيِ متعين، شي​ء​شده و ناتوان از انجام هرگونه تصميمِ راديکال بدل شده​اند. سوية تاريخي اين بحث به گذشته​هاي دور و به طور مشخص قتلِ عام دورانِ عبدالرحمن(1892-1893( بر مي​گردد که اگر نگوييم براي همه، دستِ‌کم براي هزاره​ها پديدآورندة «وضعيتِ اضطراري»‌اي گرديد که به «وضعيتي دائمي» در تاريخ معاصر بدل شد، يعني به قاعده‌اي که تا هنوز پابرجا است. به لحاظ نظري ادغامِ حذفي و حذفِ ادغامي هزاره​ها، در سياست را بايد هسته بنياديِ شکل​گيريِ حکومتِ قومي در افغانستان دانست؛ «افغان» نه هستي قائم به ذات، بلکه هستيِ «قائم​به​غير» است، اين غير اما کسي نيست جز هزاره​اي که «افغانيت» قاعده​هايش را بر نفي آن استوار نگه​ مي​دارد. نخستين​بار در زمانِ عبدالرحمن بود که قدرتِ قومي علاوه بر حاکميت بر «قلمرو»، تلاش کرد بر «تن» نيز حاکميت داشته باشد. فقط غصبِ سرزمينِ هزاره​ها برسازندة قدرتِ قومي نبود، تنِ آن​ها نيز از طريقِ تکنيک​هاي سياسي به موضوع انقيادِ و فرمانِ حاکم بدل گرديد. برده​گيري، اسارت، کارِ اجباري در کارخانه​ها و اردوگاه​هاي نظامي چيزي نبودند جز انقياد بدن از سوي حکومت. موضوعِ اعمال «فرمانِ حکومتي»، تن و «حياتِ» آن​هاست و قدرت بي​هيچ ميانجي​اي، بر «نفس» اعمال مي​گردد.

اين ادغامِ حذفيِ آغازين را مي​توان واقعيتي تعينن کنندة تاريخ افغانستان دانست؛ واقعيتي که هم شکل​گيري و هم بقا و زوال سياست را مي​توان با آن توضيح داد و بعدا خواهيم گفت که ويژگي​اي که مزاري را به حيثِ رهبرتاريخي از ديگر رهبران متمايز مي​کند «تصميمِ​راديکال» و «انقلابي» و «ايجادِ وضعيتِ اضطراريِ واقعي» بود که در برهة از تايخ فرمول «حذفِ ادغامي» و «ادغامِ حذفي» را تا حدودي جابه​جا​ و الگوي تاريخي «قاعده» و «استثنا» را دگر گون کرد. اما پيش از پرداختن به ويژگي​هاي مزاري بايد الگويِ تاريخي‌اي را که «حذفِ ادغامي» برسازندة آن است به لحاظ تئويک توضيح داد.

«2»

تاريخ حاکميتِ متمرکز در افغانستان با «ريختنِ خون» و «نقضِ​حيات انسان هزاره» آغاز گرديد. قتلِ عام عبدالرحمن اصلي​ترين فاجعه بود؛ فاجعه​اي که پس از آن هزاره​ها به «حياتِ برهنه» بدل شدند و علاوه بر سرزمين​هاي شان، «تنِ» آن​ها نيز در انقيادِ نيروي حاکم درآمد. توضيح​تاريخي «انقيادِتن» و «کنترلِ جسم» توسط «قدرتِ حاکم» يکي از اصلي​ترين موضوعاتي ديدگاه​هايِ متاخر فلسفه​تاريخ و سياست به شمار مي​‌رود، اما به هرحال يادداشتِ حاضر بيش​تر بر نظرية «جورجو آگامبن» نظريه​پردازچپ معاصر مبتني است؛ نظريه​اي که «وضعيتِ استثنايي» کارل اشميت و «تزهاي در بابِ فلسفة تاريخ» و «نقدخشونت» والتربنيامين را پيش​فرض مي​گيرد. قهرمانِ اصلي ديدگاه آگامبن «هوموـ​ساکر» است؛ «هوموساکر» مفهومي است که با وضعيت مابعد عبدالرحمنِ هزاره​ها کاملا تطبيق مي​کند. در ادبياتِ آگامبن «هوموساکر» کسي است که هم از حوزة قانونِ الهي بيرون قرار مي​گيرد و هم از حوزة قانونِ بشري، اما همزمان، درون هيچ قانوني نيز مورد قبول نمي‌باشد؛ در نتيجه هر کسي مي​تواند او را بکشد بدون آن​که کشتنِ او جرم تلقي گردد. به سخني ديگر«براي هوموساکر هر شهروندي مي​تواند نقشِ​حاکم يا پادشاه را ايفا کند. هوموساکر همان عضوِ اسثنايي است که نه درون قانون و نه بيرون قانون است، بلکه شکاف يا مرزِ ميان قانون و خشونت، تمدن و توحش را در بطنِ خودِ قانون تجسم بخشد. بنابراين مي​توان گفت که او نشانة​ يک خلأ و غيبت است[i]»

هوموـ​ساکربودنِ هزاره​​ها و شکل‌گيري اين ذهنيت که از قتل عام عبدالرحمن به اين سو هرکسي مي​تواند هزاره​ها را بکشد بي​آن​که مجرم باشد، بر کسي پوشيده نيست. اسناد و شواهدِ تاريخي و تجربي زيادي در اين باب وجود دارد که ذکرِ آن​ها ما را از خطوطِ تئوريک بحث دور مي​سازد. براساس اين چشم​اندازِ تئوريک، «هزاره» نشانة يک خلاء و «غيبت» است؛ غيبتي که حضور «کل» را توجيه​پذير مي​سازد. حضورِ استثنا از آن‌جا که در کلْ شکاف مي‌اندازد، چه شکاف عقيدتي(رافضي) و چه شکافِ عيني(ساختارفيزيکي و بدني)، کل با حذف و ادغامِ همزمانِ استثنا و بدين طريق، با تعليق استثنا، کليتِ جعليِ خود را برمي​سازد. نسبتِ آن با کل، «نسبتِ​ بيرون​بودگي» تام و تمام و در واقع «استثنايِ منقطع» است که پيشاـ​پيش در بطنِ مفهوم «افغان» نفي شده است. کل چيزي را مشخص نمي​کند و چنان که آدورنو مي‌گويد:«کل کاذب است.» استثنا اما همه​چيز را مشخص مي​سازد. در فقدانِ استثنا کل از هم فرو مي​پاشد. کارل اشميت در نقد ديدگاه «نئوـ کانتي»ـ​هاي چون «کلسن» که معتقد بودند قانونِ را بايد آن​چنان عقلاني و آهنين طراحي کرد که امکانِ تخطي وجود نداشته باشد، گفته بود که «حاکم کسي است که در وضعيتِ استثنايي تصميم مي​گيرد[ii]» و آگامبن با پيکربنديِ تازه و ترکيبِ آن با ديدگاه «والتربنيامين» کوشش کرد منطقِ اعمال قدرت و خشونت، يعني منطق حاکميت و انتقالِ قلمروِ حاکميت از «سرزمين» به «قلمروِبدن» و در واقع حاکميتِ قدرت بر «مرگ» و «زندگي» انسان​ها را توضيح دهد. به باورِ آگامبن:«هم​پاي فرآيندي که به واسطه​اش امر استثنايي همه​جا به قاعده بدل مي​گردد، قلمروِ حياتِ برهنه نيز که در آغاز در حواشي نظام متسقر است​ـ​رفته رفته بر قلمروِ امرسياسي منطق مي​شود، و بدين​سان است که حذف وادغام، بيرون و درون، و bios و zoē، بايد و هست، به درون از منطقه​اي عدمِ تمايز تقليل​ناپذير پا مي​گذارند. وضعيتِ اسثنايي که در يک آن حياتِ برهنه از نظام​سياسي حذف و در باطنِ آن گرفتار مي​سازد، به واقع در عين جدابودگي​اش همان مبناي پنهاني را برساخته که کل نظام سياسي بر آن استوارست.[iii]»

بربنياد اين منطقِ تئوريک مي​توان گفت هزاره​ها «نقطة عد​م تمايز» و «وضعيت استثنايي» است که هرگونه «قدرتِ​ سياسي»، اعم از « قدرت واضع قانون» که مستلزم است با «نقصِ همة جانبة حيات»، «ريختنِ خون» و «فتح سرزمين» و يا «قدرت​ حافظ قانون» که به صورت «قانون» و يا «فتوايِ ديني» و «مذهبي» ضامنِ دست​آوردهاي «نقضِ حيات» و حافظِ «سرزمينِ فتح​شده» مي​باشد، با طرد آن​ها تاسيس و يا استوار مي​گردد. قدرتِ برسازنده در زمان عبدالرحمن با قومِ​ حاکم يگانه مي​شود؛ استثنا(هزاره) به مثابة منطقه​ي عدم تمايز قاعده را بر مي​سازد و «با تعليقش در آن خود را ادغام مي​سازد. گوياترين مشخصة امر استثنايي اين است که : اين طور نيست که آن​چه حذف مي​شود، به واسطة حذف​شدن،مطلقا فاقدِ هرگونه رابطه​اي با قاعدة​ عام باشد… استثنا خودش را در نسبت با قاعده نگه​ مي​دارد، آن هم در هيئت تعليق قاعده.[iv]»؛ يعني قاعده /عام دقيقاً خود را در نقطه‌ي نفي يا شکاف/ خلأ حاصل از «نفيِ» استثنا بر پا مي‌دارد. مادامي که اين «نفي» وجود داشته باشد، قاعده سر پا خواهد بود و با منتفي‌شدن اين نفي، خود قاعده نيز فرومي‌پاشد. آن​چه با بحث حاضر ارتباط دارد، بدل شدن استثنا به «حياتِ​برهنه» است که «مرگ» و «زندگي» او در اختيار حاکم است؛ به سخني ديگر در اين​جا فرمانِ حاکم معطوف به «انقيادِتن» است، نه «قلمروِ سرزميني» و در واقع فتحِ سرزميني به هدفِ «فتحِ​تن» و حکم​راندن بر «بدن» صورت مي​گيرد؛ يعني بدن و نفس به صورتِ عريان و برهنه به امرسياسي و موضوعِ حکم حاکم بدل مي​شود. حيثيتِ انساني از انسان سلب مي​گردد و انسانِ «کسرشده از کل» از آن​رو که فاقدِ هر نوع حيثيتِ بالقوگي است، ديگر انسان نيست؛ و بنابراين به «جانور» و به تعبير عبدالرحمن «خرِبارکش» فروکاسته مي​شود، به شيئيتِ ناب، هستيِ​تعين​يافته، رعيتِ خراج​ده​اي که براي هستي​اش نيز ماليات بپرادزد.

در چنين وضعيتي که استثنا موضوع اعمالِ قانون است و قانون در بطنِ حيات جريان مي​يابد، جز «تصميمِ راديکال» هيچ چيزي ديگري وضعيت را عوض نخواهد کرد. تنها با «تصميمِ​راديکال» و نه مبارزه در پناه قانون است که جزء، خود را از انقيادِ کل مي​رهاند و از آن​جا که کل نه «امر قايم الذات» بل برساختة استثناست، مقاومتِ استثنا(جزء) در برابر حذف و سرپيچيِ راديکال آن از ادغام​شدن در کل، کل را نيز ويران مي​کند. اگر استثنا بتواند وضعيتِ اضطراريِ را که براي او «قاعده» به شمار مي​رود، بيرون از خود در حوزة حاکميتِ حاکمان نيز تسري دهد، در اين صورت زمينة تصميم​گيري براي او فراهم خواهد شد. اما فقط و فقط با نيروي اعجاز «تصميم» است که جزء استثناء، کليتِ جعليِ کل را به آشوب مي​کشد. در فقدانِ «تصميم راديکال»، «ايجاد وضعيتِ اضطراريِ واقعي» که امکانِ تصميم گيري براي استثنا فراهم آيد، ناممکن است. بدين لحاظ مزاري، را بايد در معادلة «اضطرار» و «تصميم» فهم کرد. بحران موجود جامعه هزاره به طور عام و «بحرانِ​رهبري» به طور خاص نيز چيزي جز «بحرانِ تصميم​گيريِ راديکال» در «وضعيتِ اضطرار» نيست. تصميم، هم لزوما خارج از چارچوبِ قانون اتفاق مي​افتد؛ در آن لحظه​اي که قانون تعليق مي​گردد. به لحاظِ تئوريک، تصميم​گيري در چارچوبِ​قانون امر پارادوکيسکال است و «تصميم» و «قانون» مطلقا همديگر را نفي مي​کند. «تصميمِ​قانوني»؛ مفهومي که درادبياتِ ما به​ويژه در ادبياتِ گروه حاکم و گروه​هايي محکومي که از طريق ادغامِ حذفي در حکومت استحاله شده​اند، فروان به کار مي​رود، يک مفهوم بي​معناست و خودش خودش را نقض مي​کند. تصميم و قانون نقيض هم​اند. اين ناهمخواني بيش​ از همه در «وضعيتِ اضطرار» قابل درک است؛ لحظه​اي که نفسِ قانون مطابقِ تصميم حاکم تعليق مي​گردد و حاکم براساسِ قانون، قانون را ملغي مي​کند، اما اين تناقض فقط در حوزة تصميم​گيري حاکم نيست، هرجا تصميمي وجود دارد قانون نيست، زيرا تصميم بيرون از حوزة​ قانون جاي دارد؛ حتي حکمِ قاضي​اي که براساس قانون حکم مي​کند، درست آن لحظه که قاضي تصميم مي​گيرد حکم را امضا کند، تصميمي است خارج از حوزة​ قانون: تصميمِ شخصِ قاضي. تصميمِ قاضي مسيرِ قانون را عوض مي​کند.

توضيحِ تئوريک اين مسئله ضرورتي ندارد. اين اشارة اجمالي بدان جهت بود که «قانون» و «تصميم» با هم در تضادند و همچنين قانون در «وضعيتِ اضطرار» کاربرد ندارد و البته وضعيتِ اضطرار چيزي نيست جز الغا و بي​اثرشدنِ قانونيِ قانون به حکمِ حاکم که نفس قانون اين حق را به او اعطا مي​کند قانون را نقض کند. شايد بتوانم با يک مثال منظورم را توضيح دهم: ماجراي تجاوزِ کوچي​ها به بهسود. اين ماجرا نه تنها ناکارآمديِ قانون در شرايطِ اضطرار را توضيح مي​دهد، بلکه خلاءِ «تصميمِ راديکال» هزاره​ها و نسبت «پارا​ـدوکسيکال» تصميم و قانون را نيز عيان مي​سازد. در يک طرف «حذفِ ادغامي» وجود دارد(نيست​کردن مردم بهسود)، در طرفِ ديگر «ادغامِ​حذفي»: استحالة بي​چون و چراي نخبگان و رهبرانِ هزاره(في​المثل محمدکريمِ خليلي) در ساختارِ قدرت. در نهايت پي​جويي تجاوز به «بهسود» در چارچوبِ قانون به ضررِ قربانيان تمام شد و ره به جايي نبرد. مسئله بهسود تنها از طريق «تصميمِ راديکال» قابل حل بود: قيامِ انقلابي عليه تجاوز و ايجاد يک وضعيت اضطراريِ​ واقعي که در آن خطر پشتون​ها را نيز تهديد کند. بر مبنايِ ادبياتِ نظريِ اين بحث مي​توان گفت، بهسود منطقه​اي عدم تمايزي است که قرباني بيرون از قانون و در عينِ حال موضوعِ اعمالِ خشونتِ قانون بود. قانون فقط و فقط بر «قربانيان» اعمال گرديد، درست همان​جايي که «تصميم» وجود نداشت. به همين سبب بود که فرجامِ پي​جويي حل مسئله در چارچوبِ قانون، زمينة تصميم​​گيريِ يک​جانبة کرزي را در حوزة فقدانِ تصميمِ هزاره​ها فراهم کرد. کرزي، در چارچوبِ قانون فرمانيِ غيرقانوني​اش را که «ستم مضاعف» بر قربانيان بود، صادر کرد. اساسا «خلاء تصميم​گيري هزاره​ها» زمينه​اي تجاوزِ کوچي​ها به بهسود را فراهم کرد و البته در نهايت «تصميمِ​مردم» کابل تا حدودي وضعيت را دگرگون کرد، زيرا احتمال مي​رفت وضعيتِ اضطرار تماميِ کابل و را فراگيرد و تا تماميِ افغانستان گسترش يابد، اما خلاء تصميم​گيري در سطحِ رهبري اين تصميم را نيز بي​فرجام گذاشت. به درستي، در تقاطع «اضطرار» و «تصميم» است که مزاري به حيث «تصويرِ جاودانِ لحظه​هاي خطر» درخشان مي​گردد. مزاري ويژگي​هاي بسيار داشت، اما بيش از همه قهرمانِ «تصميم​گيريِ راديکال» در «لحظه​هاي خطر» بود. اين ويژگي را از آن رو بايد برجسته کرد که قانون، علاوه بر آن​که همواره توجيه​گر قدرتِ گروه​هاي هماره​فاتح است، در وضعيتِ اضطرار از اساس تعليق مي​گردد؛ اما از آن​جا که از زمانِ عبدالرحمن به اين​سو هزاره​ها «حياتِ برهنه​»​ي هستند که در اضطرارِ مطلق به سر مي​برند، لذا در حوزة​ «تعليقِ دايمي قانون» قرار دارند و بنابراين تنها از طريق «تصميم» مي​توانند تاريخي را که با طردِ آن​ها برساخته​شده، تغيير دهند. به هرحال فهمِ اين موضوع دشوار است، اما به رغمِ اعتراف به پيچيدگي​هاي اين موضوع سعي​شود با وفاداري به منطقِ تئوريک اين بحث را به پيش ببرم.

«3»

مزاري «وضعيتي اضطراري»و «هوموـ​ساکر» بودن هزاره​ها را به درستي درک کرد. تاکيد پيوسته​اي او بر «يادآوريِ صدسال سکوت» و ستمِ پشتون​ها بر هزاره​ها مبين آن است که «وضعيتِ اضطرار» را «قاعده» درک مي​کرد؛ چيزي که تا هنوز حتي در تخيلِ روشنفکرانِ هزاره نمي​گنجد. از نقطه نظريِ تئوريک اين فهم از وضعيت را مي​توان، حقيقي​ترين درک از وضعيتِ ستمديدگان و سر آغاز بصيرتِ تاريخيِ نو، خلافِ جريانِ رود و نگرشِ راديکال نسبت به گذشته دانست. اين گفتة مزاري که «بيش از صدسال است که بالاي شما ستم شده و اگر هشيار نباشيد و تاريخ ار تغيير ندهيد اين وضعيت صدسال ديگر نيز ادامه خواهد داشت» بنيادِ فلسفيِ عميقي دارد. اگر با کمي احتياط و تامل اين فهمِ «مزاري» از تاريخ را به زبان «والتربنيامين» برگردانيم چنين مي​شود: «سنتِ ستمديدگان به ما مي​آموزد که «وضعيتِ اضطراري» در آن به سر مي​بريم، قاعده است نه استثنا. بايد به تصويري از تاريخ دست يابيم که با اين بصيرت خواناست. آن​گاه به روشني در خواهيم يافت که وظيفة ما ايجاد يک وضعيتِ اضطراري واقعي است، و اين کار، موضع ما را در مبارزه با فاشيسم تقويت خواهد کرد. يکي از دلايل وجود بخت پيروزي براي فاشيسم آن است که مخالفانِ فاشيسم، تحتِ عنوان پيش​رفت، با آن ب مثابة​نوعي قاعده يا هنجارِ تاريخي بر خورد مي​کند.[v]»

درکِ مزاري از «قاعده​بودن» وضعيتِ اضظرار به لحاظ منطقي تلاش براي ايجاد «يک وضعيتِ اضطراريِ واقعي» را در پي داشت که حاکميتِ قومِ همواره​حاکم، ديگر نبايد «قاعده و هنجارِتاريخي» تلقي شود. آن دسته از رهبرانِ و نخبگانِ هزاره​اي که در سال​هايِ «حذفِ ادغاميِ غربِ کابل» توسطِ اقوام ديگر، به «ادغامِ حذفي» تن در دادند، معادلة «حذفِ ادغامي» و در واقع اين امر را که «وضعيتِ اضطراريِ» که براي ديگران «استثناء» به شمار مي​رود براي انسانِ هزاره​ها «قاعده» است و «اگر هشيار نباشند تاريخ صدسال ديگر تکرار خواهد شد»، درست در نيافتند و قتل​عام​هاي دورانِ جهادرا «اين هم بگذرد» تصور مي​کردند. وضعيتِ حاضر گواهي مي​دهد که فهم مزاري از منطقِ تاريخ درست بوده و با منطقِ «سنتِ ستمديدگان» و سرگذشت آن​ها کاملا مطابقت دارد.

اما اگر ستم نوعي «سنت» است و وضعيتِ اضطرار خودِ قاعده، در اين صورت سه راه بيش​تر وجود نخواهد داشت: يکم، پذيرشِ سنتِ ستم و حذفِ ادغامي؛ دوم گردن نهادن به ادغامِ​ حذفي راهي که مخالفانِ مزاري با جذب​شدن در ساختارِ قدرت برگزيدند؛ سوم مقاومت و طغيان عليه وضعيت به هدفِ ايجادِ يک وضعيتِ اضطراريِ واقعي و باژگون​ساختنِ معادلة​ نابرابر تاريخ. انتخاب هريک از اين سه تاگزينه پيامدهاي متفاوتي دارند؛ گزينة​ نخست پذيرشِ بي​چون و چراي سنت زورگويي و بي​عدالتي است؛ گزينة​ دوم به خيانت به مردم منتهي مي​گردد و گزينة​ سوم به تنهايي ايستادن در برابر تماميِ تاريخ است و به بهايِ ارزان به دست نمي​آيد. مزاري راه سوم را بر مي​گزيند. گزينة نخست ادامة سنت گذشته است و بنابراين عنصر «تصميم» در آن دخالت ندارد، گزينة​ دوم پذيرشِ «تصميمِ ديگران»، اما گزينة​ سوم تنها گزينه​اي است که «تصميم» به معنايِ واقعي کلمه رخ مي​دهد. مزاري به جاي پي​گيري حقوقِ هزاره​ها در چارچوبِ قانونِ تصويب​شده از سوي مجاهدين، از طريق بسيجِ​سياسي و سازمان​دهي مردم آن قانون را از اساس بي​اعتبار اعلام نموده و وضعيتِ استثنايي را که تا آن زمان فقط براي هزاره​ها قاعدة​ تاريخي بود به وضعيتِ همه​گير بدل مي​کند، به قسمي که انسانِ هزاره صرفا موضوعِ اعمالِ خطر نيست؛ خطرساز هم هست؛ هزاره فقط کشته نمي​شود، مي​تواند بکشد. به سخني ديگر مزاري وضعيتِ اضطراري​ايِ واقعي را به وجود مي​آورد که امکان «تصميم»براي همة اقوامِ ساکن در افغانستان فراهم گرديد و از آن​جا که مردمِ هزاره از ستم​هاي تاريخي به ستوه آمده بودند و اين ستم در دورانِ جهاد، «در توافق​نامة پيشاور» و توافقِ جمعيِ گروه​هايِ جهادي مبني بر نابوديِ تام و تمامِ مردمِ غربِ کابل، به صورت مضاعف و به همان شدتِ گذشته اعمال گرديد، با مزاري به حيثِ نماد «تصميمِ جمعي و تاريخي» همراه شدند و به برکتِ اين تصميم بود که صفحة تاريخِ افغانستان ورق خورد. تفصيلِ تئوريکِ اين امر که چگونه در درونِ ساختارِ متصلبِ قوميِ شديدا نابرابر «تصميم» رخ مي​دهد در اين يادداشت نمي​گنجد و همچنين اين امر که چرا «فرد» يا «گروه» در لحظه​هاي استثنايي​ايِ از مدارِ نظمِ​ بستة سياسي برکنده شده و استثنا قاعده را ويران مي​سازد، اگر همچون «سورن کي​يرکه​گارد» متاله «اگزيستانسياليست» نگوييم نوعي «معجزة​الهي» است که راز و رمزِ آن را خدا مي​داند، به يقين دشوار است و بدون پژوهش در تاريخِ ستمديدگان و تامل در نسبت حاکم و محکوم و حکم و شرايطِ که حکم اعمال مي​گردد، فهم آن امکان ندارد. فرق فرد، و به بيان​ دقيق​تر مزاري به حيثِ «انسان​معضله​دار(Problematic Man)» تاريخِ افغانستان، با ديگران آن است که وي چونان «ابراهيم» شهسوارِ ايمان، تصميم مي​گيرد، حتي اگر اين تصميم براي ديگران ناخوشايند باشد. کي​يرکه​گارد براي زندگي مراحلِ سه گانة را در نظر مي​گيرد: زيبايي​شناختي، اخلاقي و ديني. گذار از مرحله​اي پايين به مرحلة بالاتر چندان نيست و «فقط مي​توان به ياريِ معجزه، يا جهش، از مرحله​اي به مرحلة ديگر گذر کرد، لازمة اين گذر آن است که کلِ جوهرِ آدميت تغيير يابد.» مزاري، از کسي خط نمي​گيرد، براساسِ دريافتش از وضعيتِ خطر «تصميم» مي​گيرد. اگر منظورم را با مفاهيمِ تئولوجيکِ کي​يرکه​گاردي بيان کنم که تا حدود زيادي کارل اشميت مفهوم «تصميم​گيريِ در شرايط استثنايي» را وام​دار ديدگاه اوست، مي​توان گفت گذار از مرحلة فرومانده(جوالي​گري) به مرحلة فراتر(برابري باديگران) فقط با يک تصميم امکان​پذير است؛ تصميمي که با يک «جهش»، صاعقه​آسا، يک​باره و ناگهان فرود آمده و پيوستارِ متصلب تاريخ را پاره​پاره مي​کند.

اين امر که تحتِ چه شرايط و سازـ​وـ​کارهايي فرد «تصميم» مي​گيرد و يا در چه مواردي «تصميمِ جمعي» در سيمايِ فرد ظهور مي​يابد، يکي از مباحث جدي «الهيات»، «فلسفه»، «تاريخ» و کلا «علوم​اجتماعي-​فرهنگي» به شمار مي​رود؛ در الهيات و فلسفه تحتِ عنوانِ «جبر» و «اختيار» و نسبتِ رابطة انسان و خدا؛ در علومِ فرهنگي​ـاجتماعي تحتِ عنوان نسبت فرد با نيروهاي اجتماعي​-​تاريخي. پرداختن به اين بحث ما را از بحثِ اصلي دور مي​کند و تفسير و تاويلِ آن سبب مي​گردد، بحثِ اصلي به حاشيه رانده شود. آن​چه براي ما اهميت دارد آن است که جهش به مرتبه​اي بالاتر، تفاوتي نيست از يک انسانِ گناهکار به انسانِ تطهيرشده و ياگروه فرومانده به جايگاه به مرتبه​اي بالاتر بدون «تصميم» ميسر نيست. تنها با عنصر تصميم است که مسير تقدير تغيير دگرگونه مي​سازد به قسمي که انسان تصميم​گيرنده از زندگيِ روزمره فاصله​گرفته، آن​سوتر از شکل فاقد محتوا، به زندگيِ اصيل و نيک دست مي​يابد. مزاري، از يک​سو با تاريخ معضل داشت و از سويِ ديگر با استمرار آن؛ بنابراين به عنوان يک «انسانِ معضله​دار» ناگزيربود چونان «شهسوارِ ايمان» خطر کند و تصميم بگيرد. بيش از صدسال مردمِ هزاره «هوموـ​ساکر» و «حياتِ برهنة» بودند که مرگ و زندگيِ آن​ها دستِ حاکمانِ جبار بود؛ هزاره​ها همان نقطة نقطة عدمِ تمايز و «وضعيتِ اضطرار» است که قانون و دين و اخلاق در موردِ آن​ها کاملا تعليق مي​گردد. فرمانِ «قتلِ عام» و «نابوديِ کامل» آن​ها توسطِ اميرعبدالرحمن و فرمانِ «لغوِبردگي» آنان توسط «حبيب​الله» خان هيچ تفاوتي ندارد. در هردو صورت قرباني قادر نيست «تصميم​» بگيرد و «مرگ» و «زندگي» او با «تصميمِ ديگران» حاکمي رقم مي​خورد که مالکِ مرگ و زندگيِ آن​هاست و قرباني خصلتِ نوعيِ امکان و بالقوه​گيِ خودش که بتواند «خوب» يا «بد» باشد و عملي را انجام دهد يا ندهد، از دست مي​هد. حبيب​الله به حيثِ حاکم قانون بردگي را لغو مي​کند، بنابراين «حاکم واجدِ قدرتِ قانوني تعليقِ قانون است» و در نتيجه قانون در عين حال که قانون هست، قانون نيست و در واقع تيغِ تيز «فرمانِ حاکم» است که تصميم مي​گيرد و به زنده​ماندن يا کشتن، آزادي و يا برده​بودن آدم​ها حکم مي​کند. اگر در چارچوبِ نظريِ «جورجو آگامبن» وفادار بمانيم، مي​توان گفت در هر دوصورت حياتِ انسان هزاره نه بر يک «اراده​اي سياسي، بلکه بيش​تر بر حياتِ برهنه استوار است، حياتي که صرفا تا آن​جايي مورد حمايت قرار مي​گيرد که به انقيادِ شخصِ حاکم(يا حق قانون) و مرگِ درآيد.(آگامبن، ص 18)»

مزاري، در صدد بر مي​آيد «وضعيتِ اضطراريِ واقعي»​اي را به وجود آورد که تماميِ اقوام بتواند «تصميم» بگيرند. درست در اين «وضعيتِ اضطراريِ واقعي» بود که امکان «تصميم​گيري» به مثابه​ي ارادة​ سياسيِ معنادار و در جهتِ خلاف جريانِ رودِ تاريخ براي قربانيان فراهم گرديد. آن​چه مقاومتِ هزاره​ها را تفسيرناپذير مي​سازد و مزاري همچنان «صخرة تفسيرناپذيرِ تاريخ» باقي مي​ماند، امکانِ ايجاد فضايي تصميم​گيري مردمي است که نه تنها از حد اقل امکاناتِ مالي و نظامي بي​بهره بودند، بلکه تماميِ قدرت​هاي بيروني حتي آن​هايي که تصور مي​رفت حاميانِ مزاري هستند، در از ميان برداشتنِ او «اجماع» داشتند. در آن زمان برگزاريِ مراسم مزاري در شهرهاي چون «قم»، «مشهد» و ديگر شهرهايِ ايران از سويِ «وزارتِ کشورِ جمهوريِ اسلاميِ ايران» ممنوع اعلام شد، زيرا اين «تصميمِ​سياسي» يک تصميمِ ناب و به بيان «کي​يرکه​گارد» جهشِ معجزه​آسايي بود که «شهسوارِ تصميم» را وا مي​داشت به واديِ «خطر» گام نهد. تصميم صاعقه​وار بر پيکرِ نظام​ ستم​پيشه و يا نظام​هاي وابسته​ساز فرود مي​آيد و از آن​رو که در ذاتِ هر تصميمي «انفصال» وجود دارد، اين «انفصال» سبب شد که تماميِ قدرت​هاي داخلي و خارجي، اعم از مسلمان و غيرمسلمان با «تصميمِ مزاري» مخالفت نموده و در نابوديِ «غربِ کابل» دست به دستِ هم دهند. «شهسوارِ عدالت و تصميم» اما آن لحظه‌اي که قلبش با نورِ عدالت روشن مي​گردد، بي پرواي ديگران و بدون آن​که به قلة بلندتر از خويش بنگرد، «تصميم» مي​گيرد، در برابر «حذفِ ادغامي» طغيان مي​کند و نسبت به «ادغامِ حذفي» که روية تام و تمامِ «لمپنيسيمِ​سياسي» و «سياست​​مدارانِ لمپن» و فاقدِ پايگاهِ​اجتماعي​​ـ​تاريخي​ است و جامعه را از درون تهديد مي​کند به طورِ کامل هشيار است و آگاه. ناديده گرفتنِ «عنصرِ تصميم» به حيثِ جوهر جنبش​عدالت​خواهي به رهبريِ مزاري سبب شده ماهيتِ اصلي آن از نظرها پنهان بماند و به گمانِ ما بدون تامل در اين عنصر، فهمِ مزاري امکان ندارد.

«4»

اگر به منطقِ تئوريک اين بحث وفادار باشيم، اکنون با قاطعيتِ تمام مي​توانيم بگوييم «مزاري، نه تنها تصوير لحظه​هاي خطر» مي​باشد، بلکه «شهسوارِ تصميمِ لحظه​هاي خطر» نيز هست و «عدالت» را نه در «توزيعِ امکانات کمياب» بلکه در سطح «تصميم​گيريِ توزيعِ منابعِ کميابِ مادي و انساني» مطرح مي​کند. عدالتِ مزاري، عدالت در سطح تصميم است، نه «جيره​خواري» و «چشم​انتظارِ لطفِ ديگران» بودن، که عملاً خلعِ اراده‌ي سياسي از خويشتن و خيانت هم به خويشتن و هم به کليتِ حقيقيِ کلِ مردم است. انحراف موجود از خطِ مزاري مغالطه​اي است که عدالت را در «توزيعِ امکانات» طرح مي​کند، نه در «تصميم​گيري بر سر توزيعِ امکانات.» وزراء و معاونينِ تشريفاتي هزاره جذب​شده در قدرت، نمايندگانِ پارلمانِ، والي​هاي ولايات و کارمندانِ وزارت​خانه​هاي بدون حق تصميم هيچ تاثيري در سرنوشتِ هزاره​ها نخواهد داشت. فاجعة بهسود به درستي نشان داد که «عدالت​ در تصميم​گيري» وجود ندارد و نمايندگان و روشنفکرانِ هزاره به هستيِ مطلقا تعين​يافته، شيء شده و موضوع بي​ميانجي قدرت حاکم بدل شده​اند. اين شيء​شدگي و تعين​يافتگي، خلاء مزاري در مقام رهبر «لحظه​هاي خطر»​ را که وضعيتِ استثنايي را تا متنِ قدرتِ حاکم توسعه مي​داد، آشکارا نشان داد. اگر در يک طرف، بهسود، مطابق «حذفِ​ادغامي» همزمان در بيرون و درون قلمرو قانون و حاکميت تعليق مي​گردد، در سوي ديگر «نخبگان» هزاره به صورت «ادغامِ حذفي» در ساختارِ نظامِ فاسدِ کنوني کاملا تحت کنترل و مراقبت و نهايتاً ستروني و استحاله شده​اند. عنصرِ «تصميم» که جوهرِ عدالت و ميراثِ مزاري است، در اين​جا وجود ندارد.

به هرحال، مزاري را بايد در معادلة​ «تصميم» و «اضطرار» درک و فهم کرد. مزاري تصويرِ جاودانِ لحظه​هاي خطر است و شهسوارِتصميم، پايداري و مقاومت است در شرايطِ محال و ناممکن. هنگامي که خطري ما را در کمين است، وقتي که توهين مي​شويم، زماني که به سرزمين​هاي ما تجاوز مي​شود و ما توانِ آن را در خود نمي​يابيم که «تصميمِ راديکال» بگيريم، مزاري به حيثِ «تصويرِ لحظه​هاي خطر» جرقه‌زنان و غيرمنتظره درخشان مي​گردد. تصميم​گيري در لحظه​هاي دشوار نه تنها از مهم​ترين ويژگي مزاري است، بلکه «محک» و معياري است که درجة عيارِ «پيوندِ» مدعيانِ راه مزاري را با خود مزاري نيز مشخص مي‌کند. مدعيانِ راه عدالت​خواهي در لحظات دشوارِ تصميم​گيري در «کردار» و «گفتار» در برابر اين آزمونِ مشخص و تقلب‌ناپذيرِ مزاري قرار مي​گيرند. اگر بخواهيم به زبانِ بنيامين سخن بگوييم مي​توان گفت که يادآوريِ مزاري به «چنگ​آوردنِ آن خاطره​اي است که هم‌اينک در لحظة خطر درخشان مي​شود. ماترياليسمِ تاريخي مي​خواهد آن تصويري از گذشته را حفظ کند که به صورتِ غيرِ منتظره بر آدمي نمايان مي​شود، تصويري که تاريخ در لحظه​هاي خطر بر آن انگشت مي​نهد… عطية دميدن بر بارقة اميد فقط از آن مورخي خواهد بود که کاملا اطمينان دارد، در صورت پيروزي دشمن، حتي مردگان نيز ايمن نخواهند بود. و اين دشمن تا به​امروز هماره فاتح بوده است.[vi]»

با توجه به توضحيات فوق مي​تون گفت که تصميم​گيري در لحظه​هاي خطر ويژگيِ بارز بود و خلاء مزاري جز نبودِ «تصميمِ راديکال» براي ايجادِ يک «وضعيتِ اضطراريِ واقعي» که امکان تصميم​گيري را فراهم مي‌سازد، چيزي ديگري نيست. به نظر مي​رسد که در خلاء اين تصميم است که روندِ «حذفِ ادغامي» هزاره​ها روز به​روز تشديد مي​گردد؛ پشتون​ها از طريقِ تجاوز​هاي سرزميني تلاش مي​کنند هزاره​جات را به «وضعيتِ استثنايي» موضوع اعمالِ خشونت​سياسي بدل نمايند. سوية شي‌ء‌​شدگي و ناتواني هزاره​ها از انجام يک «تصميم» و اقدام راديکال عليه ستم​ها و بي​عدالتي​هايي که پس از مزاري بر آن​ها اعمال مي​گردد، بيش از هرجايي در فاجعة بهسود خود را نشان داد. به لحاظ تئوريک و تا آن​جا که به بحثِ حاضر ارتباط دارد، فاجعة بهسود را که مطابق گزارشِ «سازمانِ ملل» بيش از «شش‌هزار خانه» ويران شده و بيش از صدنفر به صورت رقت​بار به شهادت رسيده و تقريبا تماميِ دارايي مردم بهسود غارت و چپاول شد، خلاء «مزاري» را به انضمامي​ترين وجه عيان ساخت و بنابراين بايد آن را معنادار دانست. تجاوز به بهسود و در برابر سکوتِ عام هزاره​ها و برخوردِ انفعالي در برابر اين فاجعه، پس از چهارده​سال جايِ خالي مزاري و ناتوانيِ هزاره​ها را مبني بر اتخاذ «تصميمِ راديکال» در شرايطِ اضطراري، به روشني عيان مي​سازد. يک طرف فاجعة بهسود «حذفِ ادغامي» و نابوديِ تام و تمام مردم بهسود است، يعني قانون و حاکميتِ دولت ملي، مردم بهسود را بيرون از قانون قرار مي‌دهد و به دفاع از آنان برنمي‌خيزد، درعين حال، آنان را درون قلمرو قانون قرار داده، با ارسال اردوي ملي و ديگر شگردهاي انضباطي، کنش‌هاي خودمختار و راديکال را از مردم سلب مي‌کند، و طرف ديگر «ادغامِ حذفي» و جذب و کنترلِ رهبران، فرهنگيان و روشنفکران و نخبگانِ هزاره در ساختارِ قدرتِ قومي و بانديِ موجود است؛ ساختاري که ماهيت آن مراقبت و نظارت، و انحصارِ کاربردِ خشونت در دستِ قانون است. در هر دو شيوه، اين هستيِ انساني‌ـ‌سياسيِ هزاره است که تماماً سرکوب و نفي مي​گردد. قدرت حاکم (قانون) و خشونتِ هم‌بسته‌ي آن، در يک​سو با کشتار و نابودگري به حذف فيزيکي مردم هزاره اقدام مي‌کند و از سوي ديگر، با کنترل، تطميع و وعده و وعيد به وزرا، نمايندگان و مسئوليني که قرار است وضعيت مردم خود را بازنمايي کنند و در هر موقعيت در کنارِ صدايِ مردم حاضر باشند، حق اعتراض و هر نوع کنش سياسي را از مردم سلب و خنثي مي‌کند. پي​گيريِ فاجعة انساني تا اين حد آشکار که در واقع «نسل​کشي» است، در چارچوبِ قانونِ رسمي از سويِ سران و رهبرانِ و حتي روشنفکرانِ هزاره، ادغامِ حذفيِ آن​ها را در ساختار قدرتِ ناعادلانة موجود به خوبي نشان داد. وضعيتِ​اضطراريِ هزاره​ها فقط با يک «تصميمِ راديکال» که در آن «همچون غربِ کابل «استثنا»، «قاعده» را ويران ​سازد تغيير خواهد کرد، در غير اين صورت با توجه به تکنولوژي​هاي جديد «انقيادِ تن» اين بار با خشونتي بيش​تر اعمال خواهد شد. در چنين وضعيت​هاي اضطراري و خطرناک است که تصويرِ مزاري درخشان مي​گردد. دراين صورت آيا نمي​توان گفت مزاري تصوير جاودانِ لحظه​هاي خطر است و در وضعيتي دايما اضطراريِ هزاره​ها در سيمايِ يک «تصميمِ راديکال» درخشان مي​گردد؟

رهبر شهید و تولید مفاهیم ارجمند در ادبیات سیاسی

رهبر شهید و تولید مفاهیم ارجمند در ادبیات سیاسی

 

ساختار سیاسی ـ اجتماعی جامعه افغانستان به‌گونه‌ای تولیت شده که در دوصد سال گذشته کم‌تر مجال و زمینه بازتولید ارزش‌های فرازمند را در ادبیات سیاسی و گفتمان ملی پیدا کرده است. تکرار و تداوم حاکمیت‌های تماتخواه و «خرداندیش» عامل اصلی چنین سکون و سکوتی در مفاهیم و مأخذ ادبیات سیاسی بوده است.

رهبر شهید یک «پدیده» در ادبیات سیاسی جامعه افغانستان بود. او جسورانه مفاهیم و مصادقی را در گفتمان ملی ارایه نمود که منشأ تولیدات جدید و موجب ابداع واژگان بدیع در ابیات سیاسی گردید. دیدگاه‌ها و بازآوری‌هایی که در آن رهبر فرزانه در جهت پویایی ساختار ایستای اجتماعی و پردازش مؤلفه‌های حاکمیت ملی مطرح نمود، به عنوان گزینه‌های فخیم یک «اندیشه کلان» سیاسی قابل مطالعه و پژوهش است.

مفاهیمی را که استاد شهید در تعامل پرتنش و خردگریز سیاسی معاصر افغانستان بازتولید کرد، نه یک مقوله روشنفکری، بلکه یک تدبیر و فهم جامعه‌شناسانه در حوزه سیاست علمی می‌باشد که ناظر بر درک عالمانه فراگردهای ساختاری و ایجاد تغییرات مقبول و مفید در سازمان سیاسی جامعۀ ساکن و ساکت افغانستان بوده است. تلاش‌های بلیغ او در جهت همگانی کردن «فهم سیاست» و کوشش‌های مجدانه‌اش بخاطر بسط همسازی و همسانی ارزش‌های سیاسی در عرصۀ ملی، نخستین‌بار در ادبیات سیاسی ما تدبیر، طرح، تولید و ارایه شده است.

تولید مفاهیم و ارزش‌های چون عدالت‌طلبی، برابری و توزیع ارزش‌ها، حقوق اقلیت‌ها، خویشتن‌یابی و دیگرباوری ملیت‌ها، توزیع عادلانه قدرت و حاکمیت سیاسی برای تمام اقوام، اصلاحات اداری، هم‌پذیری و دیالوگ سیاسی میان صاحبان قدرت، ایجاد جرأت و جسارت اجتماعی برای توده‌های محروم و محکوم، افغانستان فدرالیسم و … . برای اولین‌بار و به صورت گسترده و شجاعانه در ادبیات سیاسی ما صورت گرفته است. آنچه که در بررسی این موضوع اهمیت اساسی دارد؛ طرح و تولید مبتکرانه و هوشمندانۀ چنین مفاهیمی در ادبیات سیاسی به عنوان آموزه‌ها و نمادهای ارجمند است تا کاربردهای آن همگانی گردیده و ذهنیت عمومی نسبت به آن‌ها گشایش پیدا نماید و در نتیجه مأنوس ساختن اذهان و افکار نسبت به این مفاهیم به ارتقای فهم و شعور سیاسی عامه انجامد.

فرایند طبیعی این سیره و ثمره، گسترش و توسعه و غنای واژگان ادبیات سیاسی در سطح ملی خواهد بود. بنابراین، شناخت جایگاه و پایگاه رهبر شهید یک ضرورت اجتناب‌ناپذیر اجتماعی و تاریخی برای نسل حقیقت‌جوی امروز است چرا که این نسل در معرض فهم ناگزیر سیاست و تحول گریزناپذیر مفاهیم سیاسی قرار دارد. شناخت مزاری شهید به معنای درک حقایق بخش مهمی از تحولات و تطورات حساس تاریخ سیاسی معاصر است. تأمل بر آموخته‌ها و ساز و کارهای فرهمند آن بزرگ در عرصه سیاست، به روشن شدن بسیاری از نیازها و آرزوهای گمشدۀ این نسل خواهد انجامید.

داده‌های او در ادبیات سیاسی، اکنون که کشور در آستانه تحولات جدید قرار گرفته، به آشکاری در تعامل ملی تطبیق و بازگویه می‌شود و این‌که، اولاً جامعیت و کلان نگری اندیشه‌های سیاسی ـ اجتماعی آن رهبر جاودانه را در حوزه آرمان‌ها و گفت‌وگوهای ملی قابل تطبیق می‌سازد و ثانیاً، هوشمندی، دقت و آینده‌نگری بی‌بدیلش را در پیشگویی و داوری حقایق و واقعیت‌های پیچیدۀ جامعه افغانستان می‌نمایاند. اکنون همه شاهیدیم گه گفته‌های آن شهید مبنی بر اصلاحات اداری، حقوق اقلیت‌ها و مشارکت اقوام در ساختار سیاسی بر زبان همگان جاری است و همه طرف‌های داخلی و جامعه بین‌المللی شرط اصلی تحقق و ثبات و صلح در افغانستان را تأمین حقوق شهروندان و مشارکت اقوام می‌دانند.

کلام آخر این‌که، رهبر شهید مفاهیم غنی و فخیمی در حوزۀ ادبیات سیاسی ارایه و نیز تاریخ معاصر را پیش‌بینی‌پذیر نمود. شناخت و فهم این مفاهیم و تاریخ، از یکسو دایره واژگان ادبیات سیاسی فسیل‌شدۀ ما را گسترده می‌سازد و از سوی دیگر، توانایی، درک و تحلیل نسل امروز و آینده را از داده‌های سیاست و عناصر ادبیات سیاسی به طور فوق‌العاده‌ای غنا و فربی می‌بخشد.

شهيد مزاری و طرح انسانی كردن سياست

شهيد مزاری و طرح انسانی كردن سياست








شهيد عبدالعلي مزاري در ميان نسل معاصر افغانستان چهره برجسته اي است. اين برجستگي صرفاً به دليل كوششهاي سياسي و نظامي او نيست كه سر انجام به شهادتش در راه هدف و مقصود منجر شد و بدين ترتيب حل شدن در هدف را به عنوان پاراديم تازه در عرصه ي رهبري اجتماعي ارائه داد، بلكه بيشتر از آن جهت است كه او براي نخستين بار در تاريخ معاصر، اقدام به بهم زني مناسبات غير انساني حاكم بر روابط حكومت و مردم در جامعه ي افغانستان كرد. جامعه اي كه نه تنها سلوك سياسي حاكمان آن، بل تمام رفتار و روابط اجتماعي در آن از لحاظ انساني مريض و معيوب بود.

زندگي سياسي مزاري مانند هر سياستمدار ديگر و نهايتاً مانند هر رهبر مبارز ديگر آكنده از مجموعه اي كوشندگي ها و فعاليتها و در نهايت مرگ است.

اما ميراث يك پيشاهنگ سياسي و اجتماعي هيچگاه سلسله اي از كوشش ها و مبارزات نيست. بلكه در پس اين همه، نگرش، طرح و انديشه اي قرار دارد كه روي هم رفته سؤال و پرسش اصلي شخص رهبر را آشكار مي دارد. “نقش تاريخي” يك رهبر پرسشي است كه او در برابر زمانه ي خود مي گذارد. نقش تاريخي يك پيشوا همان دغدغه ي اصلي او است كه بدان سبب نظام اجتماعي موجود را زير سؤال قرار داده و آنگاه فعاليتها و كوشش هاي خود را متوجه ويراني آن مي كند تا بر ويرانه ي آن، نظام مورد نظر خويش را استقرار بدهد. شخصيت رهبر نيز در همين نقشها و يادگارهاي تاريخي تجلي مي كند. شخصيت رهبر مطابق به نقشي است كه در تاريخ از خود زده است و اين نقش البته كه مجموعه اي كار و كوشش و فعاليت و مبارزه و حتي كشته شدن نيست، بلكه اين همه ظهورات دغدغه ي اصلي او است.

اكنون اگر راه و آرماني براي مزاري قايل هستيم و اگر مدعي ادامه ي اين راه مي باشيم، بايد از نقش تاريخي او به عنوان يك رهبر سياسي و اجتماعي سؤال كنيم. و با همين سؤال است كه مي توانيم رمز شناسايي شخصيت او را به دست گيريم. مقام او را در تاريخ معاصر بازشناسيم و ميزان نياز و احتياج خود را به او و راه و آرمان او مشخص كنيم. راه او همان نقشي است كه خود در تاريخ زده است و ما بايد آن را كشف كنيم. تلاش و مبارزه و رنج و شكنجه، بي سابقه نمي باشد و صف شهيدان تاريخ بشريت چندان كوتاه نيست و لذا كوشش هاي سياسي و نظامي و فرهنگي مزاري از صدر مبارزه عليه قواي تعرضگر خارجي گرفته تا قيام و مقاومت سه ساله ي غرب كابل با تمام طول و عرض و ارزش و اهميتي كه دارد، تنها مي تواند بازتاب و نشانه هايي از هدف اصلي او باشد. پس نقش تاريخي او چيست؟

نقش او “انساني كردن سياست” و به تبع آن مجموعه ساختمان وجودي و رفتار و روابط اجتماعي و اخلاقي جامعه است.

در تاريخ معاصر افغانستان او يگانه كسي است كه اقدام به انساني كردن سياست و مجموعه ي روابط اجتماعي نموده است. درك درست تر از اين نقش، زماني ميسر است كه متوجه باشيم كه مزاري مشكل اصلي جامعه ي افغانستان را در چه مي بيند. زيرا گروههاي مختلف مبارزه جو در اين جامعه بر اساس نوع مشكل شناسي خاصي كه داشته اند، هر كدام از طريق شيوه ي مخصوصي اقدام به معالجه ي درد اجتماعي اين جامعه كرده اند. درك نقش تاريخي هر يكي از اين گروهها نيز مبتني است بر درك ديدگاههاي آنان در باب معضل اجتماعي و مشكل اصلي ملت افغانستان.

نقش مزاري را نه تنها با شناخت مشكل اصلي از نظرگاه او كه در يك افق باز هم وسيعتر، يعني در پرتو شناخت مجموعه ي كوشش هاي اصلاح طلبانه و مشكلاتي كه اين كوشش ها را ناگزير كرده است، به درستي مي توانيم دريابيم. و اين كار، ما را از اشارتي نه چندان مفصل به تاريخ جنبش هاي مبارز و اصلاح طلب ناگزير مي سازد.

از قريب دو قرن و اندي پيش كه قدرت سياسي در انحصار انديشه هاي تبعيضي و نژادي درآمد، سعي گرديد كه اين مفكوره ها در عرصه هاي سياسي و اجتماعي توسعه يافته و بر تمام شئون جامعه استيلا پيدا كند كه نتيجه ي آن نفاق اجتماعي در سايه ي حاكميت مطلق العنان طائفوي بود. پروژه ي استقرار حاكميت يك طائفه بر اقوام و مليتهاي مختلف و در مجموع بر ساكنان يك سرزمين توسط امير عبدالرحمان تحقق پذيرفت. آنچه كه اين امير پولادين استقرار داده بود اختناق بود. اين اختناق سنت سياسي هر حاكميتي شد كه پس از وي در عرصه ي سياسي اين جامعه به ظهور نشسته است و از اين پس تاريخ اجتماعي ما در كنش و واكنش يك سيستم منحط و غير انساني با مجموعه اي از نيروها و حركتهاي پراكنده اي كه به صورت معارض قدرت و سلطه ي بي چون و چراي استبداد و ستم تظاهر يافته است، خلاصه مي شود.

درك درست از همين نيروهاي معارض يگانه پيش شرط لازم براي شناخت دقيق كوشندگي هاي سياسي و نظامي و در نهايت “نقش تاريخي” مزاري و آشكار شدن اهميت او نه تنها به عنوان يك چهره ي برجسته در تاريخ معاصر كه بعنوان تنها ايجادگر عهد تازه ي تاريخي از اهميت بسزا برخوردار است.

تعارض عليه قدرت و تغلب مستقر، نه بر بغاوت و عصيان و نفسانيت مبتني بوده و نه بر ستيزه جويي و طغيانكاري تاريخي. بلكه صرفاً مبتني بر حقانيتي بود كه تصور مي رفت از عيب و اشكال نظام منحط حاكم ناشي شده و مجوز تعرض و تقابل عليه آن را فراهم كرده است. اما اين تعارضات و تقابلها كه به صورت سلسله اي از جنبش هاي شبه روشنفكرانه از مشروطيت گرفته تا ماركسيسم و اسلامگرايي جديد را شامل مي شود از طرح مشكل اساسي جامعه ي افغانستان ناتوان بوده اند. زيرا اين جنبش ها به سبب جهلي كه راجع به زمان جديد داشتند، نتوانستند به فعاليتهاي خويش عمق بخشيده و آن را از مرحله سطح به ظاهر فراتر ببرند و به يك حركت عميق و ريشه دار و طبعاً مانا و پرثمر مبدل سازند. برخي از اين دست جنبش ها كه هنوز هم حيات خود را از كف نداده و حضور خود را در جامعه دوام بخشيده اند، برغم گذشت سالهاي فراوان از عمر آنها هنوز از اهداف خود فاصله اي دراز دارند.

جنبش هاي معارض افغانستاني چنانكه تاريخ گواهي مي دهد يكسره در پي تطبيق و اجراي ايده ها و ذهنيتهاي شخصي و مورد علاقه خود در جامعه بوده اند و كمتر كوشش كرده اند تا از راه طرح مشكل اصلي اين جامعه در پي علاج دردها و نابساماني هاي آن برآيند. خطوط كوشش هاي اين گروهها البته كه داراي تفاوتهاي بيش از حد است و همين امر شايد به زعم برخي مانع از آن باشد كه جنبش هاي روشنفكري را اعم از مشروطيت و ماركسيسم و اسلامگرايي ماهيتاً يكي بخوانيم. اما از آنجا كه اين گروهها برغم مشارب متفاوت و اشكال و ساختار گوناگوني كه از آن برخوردارند، در غفلت از طرح مشكل اصلي ملت افغانستان و غفلت از فقدان انسانيت به عنوان نشانه و سمبل از حاكميت و استيلاي تبعيض و انحطاط در جامعه، با همديگر اشتراك حاصل مي كنند، مي توان آنها را ماهيتاً يكي خواند. اينان هر كدام “از ظن خود يار” اين جامعه شدند و اسرار آن را از درون آن جويا نگشتند.

جنبش مشروطيت استقرار نظام مشروطه را تنها احتياج واقعي مردم مي دانست، بدون آنكه وسايل لازم را جهت ورود مردم به اين مرحله تمهيد كرده و يا مكانيزم استقرار آن را به درستي تشريح و از پايه هاي ارزشي آن درك و دريافت درستي داشته باشد. جنبش كمونيستي همّ خود را مصروف ايجاد بهشت موعود كمونيسم كرد. آنان چنان شيفته و شيدا و دلداده ي مرام شان بودند كه تحقق و همچنين حقانيت و درستي آن را در برابر تباهي و نابودي حتي يك نسل آرزو مي كردند و لذا از هيچ نوع كُشت و كشتار ابا نداشتند. چون مطمئن بودند كه بهشت زميني را تأسيس خواهند كرد و رفاه و آباداني و امنيت و آسايش را حداقل براي نسلهاي بعدي به ارمغان خواهند آورد.

اسلامگرايي نيز در كشور ها كارنامه ي درست و درخشاني ندارد. جنبش هاي جهادي هر يك براي حكومتهاي اسلامي مزعوم خود و در واقع تحميل و تحقق ذهنيت هاي شان بر جامعه، خون ملت را ريخته اند. حكومت اسلامي كه مجاهدين شعار آن را مي داد هيچ معلوم نمي داشت كه مردم در آن از چه جايگاهي برخوردارند. گروههاي متعدد جهادي هر يك مي پنداشتند كه مشكل جامعه ي افغانستان همانست كه او فكر مي كند. برجسته ترين نمونه هاي حكومت اسلامي از نوع مجاهدين “دولت اسلامي” برهان الدين رباني و “امارت اسلامي” ملا محمد عمر آخوند است.

مزيد بر آنچه كه گفته آمد اين جنبش ها عيب و اشكالهاي خرد و ريز ديگر فراوان دارند كه اكنون فرصت بازگويي آن نيست، و من هم فعلاً در مقام آن نيستم كه عواقب و پيامدهاي بسط و توسعه ي انديشه هاي انفسي و انتزاعي را در جامعه بررسي كنم. اين كار طالب مقال و مجال ديگري است. فقط همين توصيف مجمل كه از ماهيت مبارزات اجتماعي آورده شد به خوبي كمك مي كند كه اهميت و نقش شهيد مزاري را در تاريخ معاصر درك كنيم. اين اهميت چنانكه پيشتر نيز يادآور شديم نه در كوشندگي هاي سياسي و نظامي و حتي شهادتش خلاصه مي شود كه صرفاً از اين جهت است كه او مدل حل مشكل را عوض كرده است. اهميت مزاري در شناخت مشكل جامعه و نيز در ارائه مدلي كه براي حل اين مشكل كرده است، مي باشد. او چون دركش از مشكل اصلي جامعه و نياز اجتماعي ملت با ديگران متفاوت است. او الگويي تازه ايجاد مي كند و در پي تطبيق ذهنيت هاي خود بر جامعه برنمي آيد كه بدين ترتيب انحصاري را جايگزين انحصار ديگري كند و از استبدادي به استبداد ديگري پناه آورد و به جاي اصلاح ابرو چشم راكور كند. بلكه او پيشاپيش در پي درك و شناخت معضل اصلي جامعه برمي آيد و فقدان روابط و مناسبات انساني را مورد تأمل قرار مي دهد. از ديدگاه مزاري صرفاً از راه بازگرداندن انسانيت در جامعه و مدار قرار گرفتن انسان است كه مي توان بر معضل اجتماعي ملت افغانستان فايق آمد.

مزاري فقدان رفتار و روابط انساني و استيلاء جور و جهل و تبعيض بر مناسبات آدميان در جامعه را يگانه معضل اين جامعه مي دانست. لذا با الهام از آموزه هاي توحيدي اسلام، پيام برادري، برابري و كرامت انساني را سر مي داد و حل مشكل را در گرو احياء انسانيت، احترام به انسان و اعتقاد به برابري انسان مي ديد. پيام او پيام انسانيت است. درست است كه او يك هزارهء شيعه مذهب بود. اما او نه نژادگرا بود و نه به بازيهاي فرقه اي و مذهبي علاقه نشان مي داد. هزاره به عنوان يك انسان تحقير شده كه بايستي از او رفع تبعيض و تحقير گردد براي او مطرح بود و كيش تشيع به عنوان باور اعتقاد انسان، از نظرگاه او ارجمند و شايستهء احترام بود و لذا مي بايد همسان با ساير مذاهب اسلامي داراي رسميت و آزادي در كشور باشد.

با انساني شدن سياست و به تبع آن انساني شدن “رفتار” و “مناسبات اجتماعي” و مدار قرار گرفتن “تقوي” و “كرامت” به جاي “زبان” و “نژاد” و نابودي انديشه هاي تبعيضي و نژادي است كه دين و مذهب جايگاه شايستهء خود را در وجود آدمي باز مي يابد.

اكنون كه مجمل اشارتي به نقش تاريخي مزاري و ميراث و پيام اصلي او براي نسل معاصر كشور كرديم، لازم است پايان اين گفته اي پريشان و مجمل را به تبيين اهميت اين پيام كه در واقع پاسخي است به يك پرسش، اختصاص دهيم. آن پرسش اين است: آيا الگويي كه مزاري مطرح كرده است مي تواند ره آموزي ما در اين وادي حيرت و ظلمت قرار گيرد.؟

مي كوشم پاسخي هر چند مجمل و كوتاه براي اين پرسش بيابم. بدين قرار كه:

اكنون با گذر دو دهه از ظهور عيني بحران در جامعه و قريب به نيم قرن تلاش و مبارزهء مستمر سياسي و قسماً نظامي، ما با انبوهي از تجربيات روبرو هستيم. و كار و كارنامهء جنبش هاي بزرگ مدعي اصلاح و نوسازي را از قبيل “مشروطيت” و “ماركسيسم”و “اسلامگرايي” تجربه كرده ايم. اما از لحاظ پايان بحران و حل مشكلات همچنان در نقطهء ابهام به سر مي بريم. فعلاً كه كمابيش اين فرصت را يافته ايم كه به صورت آفاقي تر مدلهاي مبارزاتي تجربه شده را مورد تأمل قرار دهيم. توجه به الگويي كه آقاي مزاري ارائه مي دهد نيز اهميت و ضرورت لازم را پيدا كرده است. توجه به مدل مبارزاتي او كه خود بر شناخت ويژه از مشكل اصلي مردم افغانستان مبتني است، مزاري را به عنوان يگانه شخصي كه كوشش كرده است عهد تازه اي از تاريخ جامعهء ما را آغاز كند و تبعيض و انحطاط را منحيث مدار و محور تاريخ گذشته از ميان بردارد و انسانيت و رفتار و روابط انساني را به جاي آن استقرار بدهد، آشكار مي دارد.

آنكه داناي گذشته و حال است مي تواند كه سازندهء آينده نيز باشد. فردا را كسي مي سازد كه دانندهء وضع ديروز و امروز باشد. مزاري بزرگترين داناي درد امروز و راز آگاهترين مرد روزگار تيرهء كنوني ماست. و بناً مي تواند سازندهء آينده نيز باشد و لذا ما به او نياز داريم و بايد از طريق تمسك به راه و پيام او خود را از ظلمت كنوني برهانيم. راه خروج از ظلمت، ايمان به انسانيت و قبول برابري انسانها بدون مد نظر داشتن تعلقات لساني و مذهبي و قومي است. و اين را مزاري به ما تعليم داده است و راه نجات همين است. او خود نيز توانست در محيطي كه وحشت حكومت مي كرد، انسان خوار و بي مقدار بود و انسانيت به چيزي گرفته نمي شد و افتخارات كاذب و دروغين مثل “خون” و “خاك” و “نژاد” و “زبان” جاي كرامت و حيثيت انساني را اشغال كرده بود، صداي انسانيت را بلند كند و از عداوت و نامردي ها و سنگ اندازي ها نهراسد. اين مدل مبارزاتي و اين پيام انساني تنها ميراثي است كه از آن شهيد زنده ياد داريم. و تنها راهي است كه نسل معاصر مي تواند با تمسك به آن، خود را از گرداب هايل كنوني به ساحل نجات برساند.

پيام او پيام كرامت انساني وارج و احترام گذاشتن به انسان است. و اين پيام كهنگي ناپذير است و نسل امروز سخت به اين پيام نيازمند است. و اهميت مزاري نيز در همين پيام اوست. نه در اينكه او يك رهبر جهادي اس يا يك فعال و كوشندهء سياسي. مزاري به عنوان يك انسان مظلوم اما مؤمن و وفادار به انسانيت يك نظام ناعادلانه و غير انساني را زير سؤال برده و كوشيده كه با احياء انسانيت و احترام به انسان، سياست را در جامعه انساني نموده و آن را حق گذار انسان و پاسدار كرامت او قرار دهد.

تجربيات شكست خوردهء مشروطيت و ماركسيسم و اسلامگرايي كه هر يك در پي استقرار ذهنيت هاي شخصي و حداكثر حاكميت ايدئولوژي هاي معيني در جامعه بودند، راهي را كه مزاري جان خود را بر سر آن گذاشت، يعني احترام به انسان و قبول كرامت انساني همهء افراد بدون در نظر داشتن تعلقات نژادي، زباني و مذهبي، به حيث يگانه راهكار حل معضلات جاري پيشاروي نسل معاصر قرار مي دهد. ما هيچ راهي جز قبول انسانيت همهء افراد و در نتيجه قبول حق مساوي براي همهء افراد نداريم. و با اين مرحله البته كه ما فاصلهء زياد داريم.

باداري و بردگي بي مورد و امتيازخواهي هاي واهي هنوز هم در جامعهء ما به اندازه اي است كه عليه برابري و برادري و آزادي و عدالت قد علم كند. مزاري در هنگام حيات خود معروض حقد و حسد همين آقايي طلبان بي جهت و شريف نژادان قرار داشت و اكنون نيز سعي مي شود كه راه و پيام او را با انگ ها و برچسب هاي مختلف بپوشانند و گم كنند. و با هزاران طعن و تكفير و تهمت و توطئه به استقبال او بروند و او را به الحاد و كمونيسم و نژادگرايي و هر بد و بيراهه و ياوه و گزافه اي كه بلدند و خود هزاران بار بدان آلوده اند متهم مي دارند. در حالي كه او فقط خواسته است از راه احياء انسانيت و احترام به انسان و اعتقاد به برابري انساني، بدون در نظر داشت نژاد و زبان و مذهب، سياست را انساني كنند و در خدمت انسان قرار دهد كه سرانجام جان خويش را نيز در همين راه از دست داد:

راه انسانیت.